ساعت شنی که دیگر زیر و رو نمی شود!

20180322181258-GettyImages-688069495.webp

امروز مدام احساس ساعت شنی رو داشتم که چیزی تا پایان حرکتش باقی نمونده .

ترس وحشتناک هدر رفتن جوانی ام درست همان گونه که نوجوانی را سوزاندم .

بله ، الان 23 سال و چند ماهه هستم . چیزی تا پایان جوانی ندارم . هیچ دست آورد قابل افتخاری به غیر از زنده موندن اون هم با هزار بدبختی ندارم . هیچی ندارم . و البته مقدار زیادی شرمندگی و حس گناه ، تنها چیزیه که نصیبم شده .

چند بار با خودم گفتم فکر کن امروز آخرین روزیه که قراره زندگی کنی ولی انگار دست و پام بسته بود . ذهنم کار نمی کرد . آخه باید تو آخرین روز زندگی چه غلطی بکنم . توی نقطه جغرافیایی که من زندگی می کنم هیچ طبیعت به درد بخوری نیست .

وحشتناکه ، حتی تصور اینکه دوباره همون اشتباهات گذشته رو تکرار کنم ، یا اینکه همون روال زندگی نابود گذشته رو ادامه بدهم .

خیلی خوب می دونم زمان تا چه حدی ارزشمنده ولی مدام لای این روزمرگی های بیخود ، فراموشش می کنم . فراموش می کنم توی طلایی ترین سال های عمرم هستم .

پشت دیوار بلندی از ترس ها متوقف شدم . توی ناحیه مثلا امن (که هیچ امنیتی نداره ) و فکر می کنم دارم زندگی می کنم در صورتی که فقط زنده ام .

امیدوارم ... نه ! باید از این دیوار ها بزنم بیرون و زندگی رو کشف کنم . ریسک کنم . اشتباه کنم و یاد بگیرم .

زیرا که در پیری بیشتر به خاطر کار های نکرده پشیمانید تا کار هایی که کرده اید !

و اگر در جوانی کاری احمقانه نکنید در پیری چیزی برای خندیدن ندارید .