شعرِ بی‌مخاطب

خیلی تنهام ...

و می دانم که این جمله توان بیان کردن حجم واقعی تنهایی من را ندارد . نه از آن تنهایی‌های شلوغ که آدم‌ها در میان جمع تجربه‌اش می‌کنند بلکه از آن جنس تنهایی هایی که شب ها با صدای سکوت در گوشم زمزمه می کند (تو هنوز کسی را نداری که نامت را به یاد بیاورد ). نه دستی که در سرمای روزهایم گرما ببخشد ، نه نگاهی که در میان هزاران نگاه من را بخواند .

میلیسنت عزیز! نمی دانی چه قدر دلم می خواهد عاشق باشم . نه از آن عشق‌های گذرا که با یک پیام شروع و با یک سکوت تمام می‌شوند، بلکه از آن عشق‌هایی که ریشه در جان دارند، که با یک لبخند، جهان را روشن می‌کنند، و با یک آغوش، تمام دردها را بی‌اثر می‌سازند.من با خیال او زندگی می‌کنم، با تصویر دختری که هنوز نیامده، اما در قلبم خانه‌ای دارد از جنس امید. شاید روزی بیاید، شاید روزی عشق، در کوچه‌ی تنهایی‌ام قدم بزند و من، برای اولین بار، با تمام وجود زندگی را لمس کنم.

در کوچه‌های خاموش دل

تنهایی ام چون باد بی قرار

می وزد بر برگ های خاطره

بی آنکه دستی

از جنس مهر

تنه این درخت بی شاخ و برگ را

نوازش کند .

نه نگاهی که در آن گم شوم

نه آغوشی

که پناه بغض های هر شبم باشد .

ای عشق،

اگر روزی از خوابِ ستاره‌ها برخیزی،

و بر لبانم طلوع کنی،

من تمام شب‌های بی‌تو را

چون شمعی در آستانت آرام آرام آتش خواهم زد.