در انتخاب شایدها هیچ اجباری نیست°-°Intp
فرشته ی رنجور...

تنش خسته بود. هیچوقت اینقدر دردِ تحمیلی را تحمل نکرده بود. پاهایش می لرزید. زخمی و کبود بود. ولی این ها مهم نبودند؛ باید چه کار می کرد؟ چه چیزی می گفت؟ البته که پنهان می کرد و هیچوقت درباره اش صحبت نمی کرد. سایهٔ دردهایش بلندتر از قامتش شده بود. هر شب، وقتی چراغ ها خاموش می شد و خانه در سکوت فرو می رفت، او به سقف خیره می شد و تنفسِ زخم هایش را می شمرد. کبودی های روی پوستش داشتند کم کم محو می شدند، اما آنچه درونش می سوخت، مثل زغالی گداخته بود که هر بار به آن دست میزد، جای انگشت هایش را روی روحش می سوزاند.

"خودت مقصری"
این جمله مثل سنگی بود که هر روز به گردنش می بستند. حتی وقتی خواب بود، صدای خندهٔ تحقیر آمیزِ آن شب در گوشش می پیچید؛
اگر مقاومت می کردی، این اتفاق نمی افتاد.
پسرها که گریه نمیکنن.
چرا ضعیف شدی؟
تو هم لذت بردی، دروغ نگو!
دروغ. همه اش دروغ بود. اما چرا باور کردن این حرف ها برایش راحت تر از باورِ بی گناهی خودش بود؟

انسان زنده برای اینکه زنده است مجبور به انجام خیلی از کارها می شود مثلا صبح ها را با پایان شروع نمی کند؛ بیدار می شود و زندگی ناخواسته اش را آغاز می کند. او فقط می دانست باید صبح بیدار شود، بخندد، مثل بقیه زندگی کند. صبح ها، جلوی آینه می ایستاد و چهرهٔ بی احساسش را تمرین می کرد. لبخند میزد، شوخی می کرد، انگار نه انگار که زیر این پوست، خاطراتی زنده می شدند. اما چشمانش؛ همیشه چشمانش خیانت می کردند. اگر کسی واقعاً نگاه می کرد، می توانست تهیِ پشت آن نگاه را ببیند. هیچ کس از لرزش هایش باخبر نبود. وقتی که تنها می شد، دستش را روی رد کبودی آن شب می گذاشت، نه برای اینکه درد را تسکین دهد، بلکه برای اینکه مطمئن شود هنوز زنده است و درد را بیاد آورد و جلوی بیرون ریزیِ درونش را بگیرد. هر بار که می خواست چیزی بگوید، صدایی در ذهنش می گفت
اگر بگویی، تقصیر توست
تو مقصری.
دنبال مهربانی و همدلی نباش. خودت این کار را کردی.
خودت از خانه بیرون رفتی.
خودت اینگونه بودی.
دقیقا خود تو مسئولی و درد و رنج لیاقت تو است.
و او، هر روز بیشتر و بیشتر باور می کرد که سکوت امن تر است.
ولی آیا واقعا امن بود؟

اما ترس از واکنش ها قوی تر از امید بود. پس سکوتش را مثل زره می پوشید و به زندگی ادامه می داد.
شاید فرشته ها هم گریه می کنند و در یک دنیای عادلانه، فرشته های رنجور بال های شکسته شان را نشان می دادند و کسی به آنها می گفت
دردت را دیدم.
حاضرم گوش کنم.
تو تنها نیستی.
اما دنیای او عادلانه نبود. پس زخم هایش را زیر لباس های گشاد پنهان می کرد و به آسمان نگاه می کرد نه برای دعا، فقط برای اینکه اشک هایش را به ابرها بسپارد. بعضی شب ها، وقتی باد پشت پنجره زوزه می کشید، فرشته ی رنجور به این فکر می کرد که اگر یکبار فریاد بزند چه می شود؟
آیا دنیا فرو می ریزد؟
آیا کسی او را دیوانه خطاب می کند؟
یا شاید...
شاید کسی بیاید و بگوید
متأسفم.
باورت میکنم.
تقصیر تو نبود.
شاید روزی جرأت کند فریاد بزند.
شاید روزی دستی پیدا شود که نه برای زخم های بیشتر،
که برای گرفتنِ دستِ او دراز شود.
تا آن روز، فرشتهٔ رنجور در سکوت می سوزد...
اما هنوز نفس می کشد.
..........

فرشته ی رنجور در سایه ی درد های بیصدا ایستاده بود. صدای زندگی اش برای جهان، تنها یک زمزمه ی نامفهوم بود. شاید برای دیگران، او فقط یک نام و یک چهره ی معمولی بود، اما در عمق وجود ش، کوله باری از سکوت و اندوه را حمل می کرد که هیچ چشمی آن را نمی دید. وقتی به آسمان نگاه می کرد، دیگر دانه های برف را نمی یافت؛ آسمان هم برایش رنگ باخته بود. قلبش در زخم های کهنه غرق شده بود، و بی آنکه کسی بداند، منتظر چیزی بود. نه نجات، نه شفا؛ فقط گوشی که صدایش را بشنود.
شاید فرشته ی رنجور تنها یک تصویر بود در دنیای نامرئی ای که دیگران برایش ساخته بودند. شاید هیچ کس هرگز نفهمید که او برای فریاد زدن به شجاعت نیاز داشت، نه ترحم. شاید هیچ نگاهی به ژرفای شکسته اش نرسید.
و جهان، بی خبر از همه چیز، به راه خود ادامه می داد...

...
KRK
مطلبی دیگر از این انتشارات
تصویر شهر من
مطلبی دیگر از این انتشارات
تو همان سیزدهای...
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلبرگ های گنجشک...