مرگ روان.

مقدمه

در مقالات قبلی، بارها درباره‌ی انزواطلبی، اوتیسم و مشکلاتی که این شرایط برای افراد ایجاد می‌کنن صحبت کردیم.

از تنهایی‌هایی گفتیم که انتخابی نیست، از تلاش‌هایی که دیده نمی‌شن، و از دنیایی که گاهی برای بعضی‌ها بیش از حد شلوغ و خسته‌کننده‌ست.

اما این‌بار می‌خوایم درباره‌ی پایان حرف بزنیم؛

پایان کسی که سال‌ها درون خودش زندگی کرده، جنگیده، ولی کم‌کم داره خاموش می‌شه.

پایان یک انزواطلب.

مثل هر بیماری‌ای که اگر درمان نشه ممکنه به از دست دادن بخشی از بدن یا حتی مرگ منجر بشه، انزواطلبی هم اگر طولانی بشه و جدی گرفته نشه، ممکنه به چیزی ختم بشه که روان‌درمان‌گرها بهش می‌گن مرگ روان.

مرگ روان، با خاموش شدن ناگهانی همراه نیست؛

آروم و بی‌صدا میاد، بدون اینکه اطرافیان حتی متوجه بشن.

نه صدایی داره، نه مراسمی، نه کسی براش سوگواری می‌کنه. اما دردش، واقعی‌تر از خیلی از مرگ‌های فیزیکی‌ـه.

قبل از اینکه ادامه‌ی این مقاله رو بخونی، لطفاً قضاوت نکن.

خودت رو با این افراد مقایسه نکن.

فقط با دقت بخون.

شاید همین خوندن، به درک بهتر یک انسان دیگه کمک کنه...

شاید هم به خودت.

مرگ روان چیست؟

مرگ روان حالتی‌ست که معمولاً در نتیجه‌ی انزواطلبیِ طولانی‌مدت، سرخوردگی‌های پنهان، و خستگی‌های مزمنی به‌وجود می‌آید که سال‌ها در لایه‌های زیرین روان فرد انباشته شده‌اند.

در این وضعیت، فرد به‌تدریج توانایی درک و تجربه‌ی طبیعی احساساتی مانند شادی، غم، هیجان یا حتی ترس را از دست می‌دهد.

ذهن او غرق در اضطراب‌های گنگ و مبهمی‌ست که حتی خودش هم قادر به توضیحشان نیست، و هیچ نقطه‌ی روشنی برای تکیه‌گاه عاطفی درونش باقی نمانده.

تمرکز از بین می‌رود، واکنش‌ها سطحی می‌شوند، و روزمرگی‌ جای احساسات را می‌گیرد.

انگار روح، از جسم جدا شده و تنها چیزی که مانده، فقط یک «بقا»ی بی‌جان است.

رفتار مردم با فرد دچار مرگ روان چگونه است؟

از بیرون ممکن است همه‌چیز عادی به‌نظر برسد.

فرد همچنان به سر کار می‌رود، گاهی می‌خندد، شاید حتی شوخی کند یا در جمع حضور داشته باشد.

اما در عمق وجودش، احساسات مرده‌اند، یا دست‌کم چنان کمرنگ شده‌اند که دیگر قابل تشخیص نیستند.

این افراد ساکت‌اند، اما نه از سر آرامش؛ بلکه از خستگیِ توضیح دادن برای کسانی که نمی‌فهمند.

و همین‌جاست که اطرافیان، به‌جای حمایت، شروع به قضاوت می‌کنند.

جملاتی مانند:

«تو خودت نمی‌خوای خوب بشی»

یا «اگر فلان کارو بکنی، حالت بهتر می‌شه»

نه‌تنها کمکی نمی‌کنند، بلکه با تحقیر و بی‌توجهی ناخواسته، فرد را بیش‌تر درون خودش فرو می‌برند.

بسیاری از اطرافیان، مرگ روان را با افسردگی اشتباه می‌گیرند، و تلاش می‌کنند با نسخه‌های سطحی، آن را درمان کنند؛ غافل از اینکه این‌بار، زخم عمیق‌تر از هر داروی عمومی‌ست.

آیا مرگ روان درمان دارد؟

درمان مرگ روان ممکن است، اما نه سریع، نه ساده، و نه با جملات آماده.

زیرا چیزی که در طول سال‌ها شکل گرفته، نیاز به زمان، صبر، و حضور عاطفی واقعی دارد تا بهبودی آغاز شود.

فردی که به مرگ روان رسیده، نیاز به کسی دارد که برایش واقعی باشد.

کسی که دیدنش، برایش معنا بیاورد.

کسی که حضورش، مثل نوری در انتهای تونل تاریک، انگیزه‌ی حتی کوچکی برای ادامه‌ دادن بدهد.

این فرد الزماً نباید شریک عاطفی یا جنس مخالف باشد.

می‌تواند یک دوست قدیمی، یک خواهر، یک پسرخاله، یا حتی همسایه‌ای که فقط شنونده‌ی خوبی‌ست، باشد.

کسی که بدون قضاوت، فقط گوش کند و فقط باشد.

چیزی که مهم است، درک، حضور، و علاقه‌ی بی‌قضاوت است.

نه درمان فوری، نه نصیحت، نه عجله برای «خوب شدن».

و در پایان...

مراقب سکوت کودکان، نوجوانان، و حتی بزرگسالانی که زیادی ساکت‌اند باشید.

سکوت گاهی فریادی‌ست که شنیده نمی‌شود.

هیچ‌کس، بی‌دلیل خاموش نمی‌شود.

و هیچ‌کس، بی‌دلیل به پوچی نمی‌رسد.

لطفاً به این افراد برچسب نزنید.

سرزنش نکنید.

تحقیر نکنید.

شاید آنچه به‌نظرتان «بی‌حوصلگی» یا «کم‌انگیزگی» است،

در واقع فریاد خاموش یک روح در حال مرگ باشد.

و جمله‌ای از دکتر اروین یالوم برای به‌یاد داشتن:

«گوش دادن واقعی، یعنی اینکه کنار رنج بمانی؛ نه اینکه تلاش کنی هرچه سریع‌تر آن را از بین ببری.»