پستویِ میله های عشاق...

در خواب، وقتی زنده ام.
در خواب، وقتی زنده ام.

اگر ازم بپرسی انتقام، میگویم:

انتقام احساس سنگینی برای احساس کردن است. و بیشتر از آن، آنقدر باشد که به عمل بکشد.

وقتی که خواب دیدم گردنت را با میله ای بریدم و تو خون آلود شدی احساسی در آن لحظه و بعد از بیدار شدن نداشتم. صبح دیدمت و در چشم هایت نگاه کردم و بعد به یادِ این افتادم که‌ چطور خون از پوستِ بریده شده ات بیرون می‌آمد و من به آن زل زده بودم. گاهی با خود می‌گویم این زبانت را باید سوزاند ولی بعد چکار کنم؟ خوابی که بلند بشوی که نیست؛ واقعیت است. این زبان اگر بریده می‌شد؛ چه می‌شد. هر روز به کارهایت نگاه می کردم و باهم می‌خندیدیم. می‌دانستم باید این را پنهان کنم که لال بودنت آرزوست. هیچ وقت بیکار نبودی این غارِ بی دَر هی و هی باد را می‌چرخاند و در گوشم تیز و تیغ فوت می‌کرد. چرا گوش دَری ندارد؟ می دانم ولی باز نمی خواهم. این بار دیگر توانِ پذیرش تقدیر را ندارم. دیگر نه. درست است که ساعت هایم با حضورت حرام می شد ولی وقتِ خوابت روزِ سرور من بود. چشم ها بسته، فکر ها خالی و بی مکان و آن لب ها خاموش. تنها زمانی که می‌توانم عاشق باشم، وقتی که تو انگار وجود نداشتی؛ بود. آن هنگام بود که شورِ من بیدار می‌شد ولی حیف که روح آزار دیده بود نه تن. آخرم باید در این دنیا تن را برگزید شب مال فرمانروایی اوست و خواب مهمانِ دلربای او. شب ها باید تنهایشان گذاشت.

صبح ها خوشحال بودی و من نمی‌دانستم از چه چیزی، بیدار شدن از بی‌خبری به این دنیا کجایش خوشحال کننده است؟ از این صبح بخیرها و لبخندها خسته نمی‌شوی؟ نه تنها صدایت بلکه اگر می‌توانستم هم کاری با این چهره می کردم تا اینگونه بی مهابا بی آهنگ نرقصد.

گاهی با خودم فکر می کنم تو هم اینگونه ای و این بی احساسی ام روی اعصابت است. تو هم خواب مرا میبینی؟ وقتی میله ای در تنم فرو میکنی احساس این دنیا را هم داری؟ اینکه دوستم داری آن هنگام هم زنده است؟ شاید جبران تمام کارهای نکرده ام را بکنی. ناراحت نمی‌شوم. آیا ضربانِ قلبم را حس می‌کنی؟ آیا در آن لحظه، عشقِ از‌ دست‌ رفته‌مان زنده می‌شود؟

کاش می‌توانستم خواب هایم را کنترل کنم. تو را به اندازهٔ کافی میبینم کاش دیگر در خواب هایم نباشی. این میله‌ها دیگر آرام نمی‌کنند، تنها یادآوری‌ اند از هر تکه‌ای که از من و تو باقی مانده است. خسته کننده اند...

...

KRK