بار واژگانی را به دوش میکشم که به تازگی سقط کردهام و هنوز خون است که از من میرود
سه تفنگدار: شب . من . آبنوس
بیهوا نیا. بیا اگر خرده هوایی در تو، تفرج میکند..


یک شبی، کوتاه بر نعشِ غروب
ایستادیم.
در سیاهیِ وفات
کاج چیدیم از چریغِ خاطرات
دانه دانه
پیکرش را بافتیم با کاجها
فوت کردیم چای را با فاتحه
سوختیم.
پیکری میسوخت روی شانههای آسمان
ناز کردیم،
چالهای ابری زیر دو چشمش را
یک آن صنوبرها
یک آن سه کوهِ بیشهی زنجیر
یک آن مهاجرهای آبانی
نعش بر شانه گرفته فوج فوج
کسی میگفت:
شاید توان کرد
آسمان را در غمش یاری.
دستی به سر انداخت،
برجِ مسکونی
روشن و خاموش
هر واحد از اضلاعِ چشمانش
وقتی زنی انداخت پردهها را روی اشک
آخته
با تشییع آن مرحوم
قمارِ زخمهایش را به سوگی باخته.
سر به زیر
پیر بیدِ تهراننشین. مجنون خطابی نیست دیگر انتظارش را
هیچ لیلی
لیلیِ معروف
لیلیِ مجنون که سودای درختان جوانتر بود
در شیوعِ مرگ
مردی به راه آمد
در جمیعِ شاهدانِ نعشبَر
ثریا، چهرهاش را
بیقرار
پوششی مشکین قبا،
از خالهای روشنِ رقصان، چراغانی.
پرسیدم از جمع:
کیست؟
از مقبره اینک نِداست: شب است نامش.
شبِ قاتل
آلود
خونآبه
از میمنه تا میسره
دفن کردیم.
این مقبره اما
نعشی ندارد، گاه
هنوز هم شایع است بین مشاعرها
میکند شب، نبشِ قبر
هر شب
پیکرِ مقتولهی اهل فرارش را.
میپرسد از خود بعد از هر عصیان: من در پیاش بودم؟
در پیاش بودم.
در پیاش!
بودم





- خرناس فاخته برای کاجِ کوچکِ مفقود، در جنگلهای نزدیک این شهر که درختهایش لولههای تفنگاند. در راستای خیابانهای شهر، ردیف شدهام. از یک سو بوستاناند و از آن سو گلستان. در این میان سعدی را نمیبینم. میدانم جایی، در پستوی یکی از این خانههای غریبه، نشسته و در هر نوبت، یک ردیف از خیابانها را سراییده است.
و من این روزها در این گمانم که در عروض این خیابانها، کاش، بذرِ درختِ آبنوس بپاشم. آبنوسی که بتواند از دل من تاریکتر باشد. به او بگویم: «تو شب را کشتی. تو شبِ قاتل را کشتی..» و او به من بگوید: «آری. من شب را کشتم. همانطور که مردی سالها پیش خواب را کشته بود.» بله. ما، تفنگهای خوبی خواهیم شد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
من خانهام
مطلبی دیگر در همین موضوع
شروع شکارچی
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
دست هیچ قصهای به من نرسید