تکرار تهی

داشتم از پله ها بالا می‌رفتم. فقط چند تا پله بالاتر و پایینتر از خودم رو میتونستم ببینم. انگار بالای سرم چراغی روشن بود و فقط محدوده دورم رو روشن کرده بود. همینطور که بالا میرفتم نور هم باهام بالا میومد. حس میکردم نقش اول یه تئاتر بی کارگردانم. نه دیالوگی داشتم و نه همبازی‌ای. فقط برای خودم از پله‌ها بالا میرفتم. پله‌هایی که معلوم نبود به کجا ختم میشن. زمان رو حس نمیکردم، نمیدونم چقدر وقت بود که درحال بالا رفتن از این راه پله‌ی کوفتی‌ام ولی حس میکردم همیشه در حال انجامش بوده‌ام. توی پاهام خستگی‌ای حس نمیکردم. نمیدونم چرا ولی انگار نمیتونستم بیخیال بشم، انگار دست خودم نبود. یه چیزی مثل آهن ربا منو به سمت خودش میکشید، به سمت خلأیی که رو به روم بود ولی این پله‌های لعنتی تمومی نداشتن.

تو ذهنم یه صحنه شبیه فیلم‌های علمی تخیلی رو تصور میکردم. بذار صحنه رو شرح بدم:

یه چرخ همستر بزرگ. یه نور بزرگ وسط اون که از بالا به پایین تابیده میشد و منی که اون پایین مثل یه موش فلاکت زده داره سعی میکنه از این پله‌ها بالا بره، بدون اینکه بدونه توی یه چرخه گیر کرده و فقط داره خودش رو تکرار میکنه.

سمت چپم رو نگاه کردم، روی سِن بودم. یه سالن پر از جمعیت که با بی‌حالی بهم خیره شده بودن. انگار زورکی آورده بودنشون به سالن که این نمایش مسخره رو نگاه کنن. شاید هم انتظار چیز بهتری رو داشتن و الان توی این مخمصه گیر افتاده‌بودن و مجبور به تماشای یه احمق روی چرخ همستر بزرگ شده بودن.

هیچکس هیچ حرکتی انجام نمیداد. انگار یه مُشت مجسمه بودن، فقط هر از گاهی سنگینی پلک زدنشون رو حس میکردم. حتی کسی اعتراضی نمیکرد. یکی پا نمیشد بگه: «هوی مردک. این چه مسخره‌بازی‌ایه داری درمیاری، مگه سیرکه اینجا؟». یه نفر هو نمیکرد، یا مثل تئاترهای قدیمی، گوجه‌ای یا کاهویی چیزی پرت نمیکرد. هرچیزی بهتر از این نگاه‌های لِه کننده بود، حداقل متوجه میشدم که دارم کارم رو به بدترین شکل ممکن انجام میدم.

نمیدونم، شاید اونا هم مثل من گیر افتاده بودن. همینطور که من محکوم به اجرای این نمایش مسخره بودم، اونا هم محکوم به تماشا بودن؟ دلم میخواست بگم «گور بابای همتون، مگه من دلقکم که دارم این کارو میکنم؟ مگه شما مجسمه‌اید که اینجوری بهم زل زدید؟» ولی یه چیزی از درونم جلوم رو میگرفت. انگار برده‌ی اون حس درونی بودم. انگار این سرونوشتی بود که برام نوشته شده. کاری که مقدّر شده تا ابد انجامش بدم.

دلم میخواست که یه واکنشی از جمعیت ببینم. دلم میخواست از چرخ بپرم پایین و بدون کلمه‌ای حرف زدن سالن رو ترک کنم. ولی ترس بود که نمیذاشت، شاید ترس قضاوت شدن، شاید هم ترس از اینکه قادر به انجام کاری جز این نباشم. ترس از بدتر شدن نگاه جمعیت بهم، ترس از اینکه خود واقعیم رو نشون بدم...

به خودم اومدم، هنوز در حال بالا رفتن از اون پله‌های فکسنی بودم. بدون اینکه متوجه‌اش بشم. یه دل بهم میگفت که رها کنم، یه دل میگفت که ادامه بدم. مثل اون داستانایی که وقتی بچه بودیم برامون تعریف میکردن: یکی روی دوش چپم نشسته و میگه کار بد انجام بدم و یکی هم روی دوش راستم و به کار‌های خوب تشویقم میکنه. نمیتونستم تشخیص بدم که کدوم خوبه و کدوم بد.

جرئت بستن چشمام رو پیدا کردم. یه نفس عمیق کشیدم و شروع به گوش دادن به اطرافم کردم. هیچ صدایی شنیده نمی‌شد. انگار توی خلأ بودم، البته اگه خلأ اینجوری باشه. گوش‌هام از بلندی سکوت درحال پاره شده بودن. یه نفس عمیق دیگه کشیدم. صداش رو در تمام وجودم حس کردم و دنبالش کردم. انگار از اون‌جایی میومد که به رها کردن تشویقم میکرد. بالاخره داشتم جرئت رها کردن رو پیدا می‌کردم. جرئت ایستادن. اگه رها کنم چی میشه؟ اگه بایستم چی؟

دوباره به خودم اومدم. حس کردم دیگه در حال حرکت نیستم. سنگینی تحمل ناپذیر هستی رو دیگه روی دوشم حس نمیکردم. حس میکردم دیگه کسی در حال تماشای من نیست. نفس راحتی کشیدم و ناگهان... سقوط کردم...