دغدغه هویت
آیا ملیت ایرانی حاصل کار رضاشاه است
اخیرا فیلمی دیدم از علیز معلوم الحال که در مناظرهای که با زیباکلام (یک معلوم الحال دیگر) داشت گفت که ملیت ایرانی نهایتا عمری صد ساله دارد و فروغی و رضاشاه نهاد ملیت را در ایران تاسیس کردند. این گفته که همزمان از سوی تروریستهای تجزیه طلب الاحوازیه و احزاب تروریست کردستان مانند کومله بیان میشود و اینطور هم بیان میشود که چیزی به نام کشور ایران یا ملیت ایرانی وجود ندارد، و ملیت ایرانی نظیر سایر ملیتهای ساختگی و خطکشیشده در خاورمیانه و بخشهایی از اروپا و تمام آفریقا و آمریکای جنوبی، و نیز کشورهای جدیدالتاسیس نظیر کانادا، استرالیا و نیوزلند، قدمت چندانی ندارد، در ظاهر درست به نظر میرسد. یعنی اصلاحاتی که در زمان رضاشاه انجام شد، و البته رضاشاه صرفا انجام دهندهی آن بود و نیروهای اجتماعی پیشرو در داخل و خارج کشور پیشرانهی اصلی آن بودند، سبب ریشهدار شدن نهاد ملیت شد به این دلایل که جلوتر میآید.
ضمن بررسی این دلایل نشان خواهیم داد که این عوامل صرفا تثبیت کنندهی مفهوم ملیت بودند وگرنه ملیت ایرانی همواره در تاریخ گاه به صورت مستتر و گاه آشکار وجود داشته و حتی اگر قدرت سیاسی قادر به برپایی مقتدرانهی کشور ایران نبوده، اما در خاطره و ضمیر ایرانیها همواره زنده بوده است.
۱. در دوران مشروطه در نشریهی ایرانشهر در مقالهای با عنوان «دین و ملیت» آمده بود که:
مشکل گروه گرایی چنان جدی است که هرگاه در خارج، از یک مسافر ایرانی ملیت او را بپرسند وی نام زادگاه و محله خود را خواهد گفت نه نام افتخارآمیز کشورش را. ما باید فرقههای محلی (حیدری و نعمتی و شیخی)، لهجههای محلی، لباسهای محلی، مراسم و آداب و احساسات محلی را از بین ببریم.
(به نقل از کتاب ایران بین دو انقلاب نوشتهی یرواند آبراهامیان)
این حرف، حرف درستی است. هفتصد سال پیش از انتشار این نشریه، سعدی هم هر گاه کسی از او میپرسید که موطنات کجاست میگفت «خاک پاک شیراز» یا نهایتا «اقلیم فارس». یا جایی که از مصر دلش هوای وطن میکند و «تولای مردان آن پاک بوم» خاطرش را از شام و روم برمیگرداند، منظورش از «پاک بوم» شیراز و منطقهی فارس است.
ایران از زمان ورود اسلام تا زمان سعدی هیچوقت یک کشور تماما یکپارچه نبود و تا زمان صفویه نیز به همین منوال بود. اما شاهان صفویه آن را مجددا یکپارچه کردند.
در زمانهای اقتدار حکومت مرکزی، ملیت ایرانی مجددا بارور میشود و در زمانهای انحطاط یا جنگهای داخلی، که اقتدار حکومت مرکزی محدود به پایتخت است، طبیعتا ملیت رنگ میبازد.
اما در هشتصد سالی که تا روی کار آمدن شاهان صفوی به طول انجامید همواره تمایل به بازگرداندن ایران به عنوان یک کشور منسجم و مقتدر و متمرکز همانند دوران ساسانی وجود داشته است. خود شاهان صفوی به خصوص شاه اسماعیل و شاه طهماسب شخصیتهایی وطن پرست و دوستدار تمدن ایران بودند.
ارج نهادن کتاب شاهنامه در سراسر تاریخ ما خودش یک نشانهی آشکار برای وجود «روح ایرانی» است. همین شاهان صفوی در زمانهای که امپراطوری عظیم عثمانی مایهی وحشت سراسر اروپا شده بود، در نامهنگاریهایشان با سلاطین عثمانی از ابیات شاهنامه استفاده میکردند تا نشان دهند که خاک ایران شناسنامه دارد، یعنی عمق تاریخی و تمدنی دارد و مانند کشور عثمانی بیصاحب و بیهویت و بیشناسنامه نیست.
مضاف بر این در سراسر این دوران زبان فارسی بدون آنکه کسی آن را رسمی اعلام کرده باشد یا لهجههای محلی را برای تقویت آن سرکوب کرده باشد یا آن را به زبان رسمی آموزش در مدارس تبدیل کرده باشد، عامل ارتباط اقوام پراکندهی ایرانی بوده است. مثالش خود سعدی است که دو سه شعر به لهجهی قدیم شیرازی دارد که برای ما به دشواری قابل درک است اما عمدهی آثارش به زبان فارسی است و حتی امروز پس از هشتصد سال بدون نیاز به فرهنگ واژگان آن را درک میکنیم.
۲. سربازگیری
رضاشاه سربازی را اجباری کرد. این کار مقدمهی تشکیل یک ارتش ملی بود و باعث میشد که سربازان وارد مناطق پراکندهای از کشور شوند که هیچ آشنایی قبلی با فرهنگ آن مناطق نداشتند. این کار در کنار توسعهی راهها و حفظ امنیت آن از طریق از میان بردن راهزنان که مشکل عمدهی راههای ایران در زمان قاجار بود صورت گرفت. در واقع مجموعهی این عوامل سبب گردید تا اقوام ایرانی ارتباطات بیشتری با هم داشته باشند.
از طرفی سربازگیری سبب میشد که نیروی کار جوان از روستاها خارج شود و به استخدام موقت دولت درآید که در تضعیف قدرت خوانین و نتیجتا تضعیف نظام ملوک الطوایفی موثر بود. ملوک الطوایفی شیوهی مدیریت کشور در زمانهای ناتوانی و ضعف حکومت مرکزی بود.
در این مورد که کارکرد ارتش ملی رضاشاه در حفاظت از مرزها چقدر موثر بود نیاز به توضیح چندانی نیست زیرا که همین ارتش در زمان حملهی متفقین به سرعت تسلیم میشود. بیشتر کارکرد این ارتش در جهت سرکوب شورشهای قبایل به خصوص عشایر مناطق لرستان و فارس، قیام سردار جنگل، حکومت خودمختار شیخ خزعل در خوزستان و حکومتهای مبتنی بر شیوهی راهزنی در مناطق مختلف از جمله در مناطق کردنشین بود.
کارکرد مثبت این ارتش در افزایش «اقتدار» حکومت مرکزی بود.
اما این ویژگی مختص حکومت رضاشاه نبود و این را در سراسر ادوار تاریخ ایران میبینیم که هر گاه حکومت مرکزی مقتدری بر سر کار بیاید شورشهای قبیلهای و قومی به شدت سرکوب میشوند و کشور قدرت میگیرد.
با این تفاوت که در زمانهای گذشته بخش عمدهی ارتش ایران یا متصل به گروههایی با ریشههای عقیدتی وفادار به شاه بود (مثل قزلباش ها در زمان صفویه - معادل پاسدارهای زمان حال) یا متصل به ارتشهای قومی مربوط به عشایر.
به عنوان مثال ارتش نیرومندی که نادرشاه را در سرکوب نافرمانیهای محلی، بیرون راندن افغانهای شورشی، دفع تجاوزات عثمانیها و تاتارها و صحرانشینان آسیای مرکزی، و نیز حمله به هندوستان یاری کرد از عشایر بودند و اتفاقا همان عشایر ابدالی که اصفهان را به فرماندهی اشرف و محمود افغان تصرف کرده بودند در سپاه نادرشاه هم حضور داشتند.
۳. توسعهی سازمانی
رضاشاه مجموعهی مستوفیان، میرزاهای سنتی و مشاغل مربوط به روحانیت را به کلی برانداخت و جای آن را با «دولت» و «قوهی عدلیه» متشکل از تعداد زیادی کارمند پر نمود.
توسعهی دولت سبب تقویت ملیت نیز میشود. مثلا تصور کنید که یک کشاورز در کردستان یا آذربایجان که قبلا هیچ ارتباطی با حکومت ایران نداشت، هر چه نیاز داشت را خودش میکاشت و از طبیعت برداشت میکرد، اگر آسیبی از جایی به او وارد میشد یا مجبور بود که ظلم وارد شده را تحمل کند یا اینکه دست به دامان روحانیون و خوانین و کدخداهای محلهی خودشان شود، و در تمامی شئونات زندگیاش ارتباطی با حکومت نداشت و در ظاهر برایش فرقی نمیکرد که رعیت شاه ایران باشد یا سلطان عثمانی.
اما نوادگان همین کشاورز روستایی مجبورند کودکانشان را به مدرسه بفرستند، از ادارهجات مجوز برای چاه و زمین زراعی بگیرند، از دولت درخواست وام و کمک نمایند، محصولات زمینشان را بیمه کنند، برای کارگری فصلی به کارخانهای در شهر بروند، فرزندش کارمند و حقوق بگیر دولت باشد، اینها به همین اندازه وابسته به دولت هستند و سرنوشت خودشان را با دیگر اتباع کشور ایران مشترک میبینند.
این مثال به خوبی نشان میدهد که بوروکراسی دولتی به چه میزان قادر به ملتسازی است و در همهی کشورها همین جور است.
اما در خصوص ایران این قضیه کمی فرق دارد. آن کشاورزی که در روستاهای دورافتادهی آذربایجان زندگی میکند و شاید حتی زبان فارسی نداند، به دلیل عمق تاریخی و تمدنی ایران، حتی اگر هیچ تعاملی با حکومت مرکزی نداشته باشد همچنان خود را ایرانی میداند و بیشتر مایل است که تبعه و رعیت شاه ایران باشد تا امپراطور روسیه یا سلطان عثمانی.
خیلی از همین کشاورزان بعد از جدا شدن قفقاز به درون خاک ایران مهاجرت میکنند و تمایل به بازگشت به سرزمین مادری همیشه درون آنها وجود داشته است:
یکی گفت وقتی به آن طرف رود ارس (جمهوری آذربایجان فعلی) رفته بودم در روستایی به اسم یاجی گروهی از پیرمردها را دیدم که نهال چنار کاشتهاند و هر روز مراقبت و آبیاری میکنند. روزی به آنها گفتم چرا این همه زحمت میکشید. این چنارها نیاز به گذر سالها دارد تا تناور شوند و شما با این سن و سال بزرگی آنها را نخواهید دید. پیرمردها به گریه افتادند و گفتند ما از خدا همین قدر عمر میخواهیم که این چنارها بلند و تناور شوند و این جاها باز جزو ایران شود و ماموران مالیاتی ایران اینجا برای جمع آوری بیایند و ما قادر به پرداخت مالیات نباشیم و آن مامورها پاهای ما را به این چنارها بسته و شلاق بزنند.
از کتاب: خاطرات سید حسن تقی زاده
مطلبی دیگر از این انتشارات
درنگی بر اندیشهی توحید
مطلبی دیگر از این انتشارات
تاملات عرفانی در سیاست
مطلبی دیگر از این انتشارات
گردن