ایران کجاست؟


هزار و سیزده سال از زمانی که فردوسی سرایش شاهنامه را به پایان رسانید می‌گذرد:

سر آمد کنون قصه‌ی یزدگرد / به ماه سپندارمذ روز ارد

ز هجرت شده پنج هشتاد بار / به نام جهان داور کردگار

که معادل تاریخ ۲۵ اسفند سال ۴۰۰ هجری قمری یا ۳۸۸ هجری شمسی است. این تاریخ مخصوصا از این بابت مهم است که بدانیم حتی در هزار سال پیش هم یک ایران کهن و تاریخی وجود داشته که در ذهن فردوسی دارای حدود مکانی و زمانی، اخلاقی، مذهبی و فرهنگی مشخصی بوده. روش تاریخ نگاری فردوسی نمایاندن این ایران کهنسال اخلاقی و فرهنگی است. این تقریبا سوال امروزی ما هم هست که ایران دقیقا چیست، که احتمالا هیچکس بهتر از فردوسی پاسخ این سوال را نمی‌داند.

در ادامه مقاله‌ی «ایران در شاهنامه» نوشته‌ی دکتر حسن انوری و منتشرشده در مجله‌ی بخارا را می‌خوانیم.


ایران آشناترین نامی است که خواننده «شاهنامه» با آن روبرو می‌شود و بیش از هشتصد بار در سراسر شاهنامه تکرار شده است. این نام در شاهنامه به کجا اطلاق شده است؟ به یقین خوانندگان دقیق شاهنامه به ابهامی که از نظر جغرافیایی در کاربرد این واژه هست، توجه کرده و از خود پرسیده‌اند: ایران در شاهنامه با چه مرزهایی مشخص می‌شود؟ این ابهام در وهله نخست از آنجاست که در شاهنامه مانند دیگر حماسه‌های طبیعی و ملی زمان و مکان را ارج و اهمیتی نیست. چنان که گفته‌اند: منظومه حماسی نباید در زمان و مکان محدود باشد؛ زیرا هر چه صراحت زمان و مکان بیشتر باشد، صراحت و روشنی وقایع بیشتر است و در نتیجه وقایع داستانی و اساطیری به تاریخ نزدیک می‌گردد و از ارزش حماسی آن کاسته می‌شود. ابهام در جایگاه نام‌های جغرافی از نامی به نامی دیگر تسری می‌کند؛ مثلاً اگر ندانیم البرز کوه در کجاست، بسیاری از نامها که با آن پیوند دارند، در بوته ابهام خواهد ماند. ابهام در چگونگی کاربرد این واژه‌هاست؛ مثلاً اگر البرز کوه در ایران است چرا رستم به کیقباد که در کوه مزبور زندگی می‌کند، می‌گوید:

کنون خیز تا سوی ایران شویم / به یاری به نزد دلیران شویم

علت دوم ابهام شاید از آنجا باشد که سرزمین‌های ایرانی جز در جنوب مرز طبیعی ندارد و مثل برخی از کشورها که به صورت جزیره یا شبه جزیره هستند، با مرزهای طبیعی تحدید نمی‌شود. و علت سوم را در نکته زیر باید جستجو کرد:

اجداد ایرانیان پیش از آنکه به فلات ایران بیایند، در سرزمینی می‌زیستند که در اوستا به آن airyana vaejah گفته‌اند و صورت جدید آن را به صورت «ایران ویج» به کار برده‌اند. ایران‌ویج را پژوهندگان سابقاً بر جلگه‌های شمال قفقاز و بر خوارزم قدیم انطباق داده بودند و امروزه بیشتر نظر این است که مسکن اصلی قوم آریایی یا همان ایران ویج در بخش علیای رود ینی سئی [Yenisei در سیبری] بوده است.

نامهای جغرافیایی که ایرانیان پیش از ورود به فلات ایران یعنی در همان ایران‌ویج یا در سرزمینهای میان راه به کار می‌برده‌اند، در اوستا انعکاس دارد. این نامها را که در اوستا جنبه اساطیری یافته، در کتابهای دورة ساسانی با امکنه فلات ایران انطباق یافته می‌بینیم و احتمالاً انطباق در زمانهای پیش از ساسانیان انجام گرفته باشد. به عنوان مثال البرزی که در اوستا از آن نام برده شده ـ و قطعا سلسله جبالی که امروزه معروف به البرز است، نیست ـ بر این سلسله جبال اطلاق گردیده. البرز شاهنامه نیز ناظر به البرز اوستاست.

در این مقاله می‌خواهیم نگاهی به کلمه «ایران» در شاهنامه بیندازیم و حدود ابهام و صراحت را در آن ببینیم و به این پرسش پاسخ دهیم که در ذهن پردازندگان داستانهای کهن و خودفردوسی ایران به کجا اطلاق گردیده و با چه مرزهایی مشخص می‌شده است.

نخستین بار که در سلسله روایات شاهنامه نامی از ایران به میان می‌آید و به عنوان سرزمینی در مقابل سرزمین دیگر قرار می‌گیرد، در زمان پادشاهی جمشید است. پیش از آن در روزگار گیومرث، هوشنگ و تهمورث از ایران نام برده نشده و از اینان با عنوان مطلق پادشاه یا پادشاه جهان یاد شده است؛ چنان که هوشنگ می‌گوید:

که بر هفت کشور منم پادشا / جهاندار پیروز و فرمانروا

اینان نمایندگان نخستین افراد انسانی هستند و دورة آنان سرآغاز تمدن به شمار می‌رود. گیومرث از پوست جانوران جامه می‌دوزد، هوشنگ آتش را کشف می‌کند و با آتش از سنگ، آهن بیرون می‌آورد و با آن ابزار کار و زندگی می‌سازد، و تهمورث از پشم گوسفند پارچه بافتن و لباس دوختن را معمول می‌سازد و جانوران را اهلی می‌کند و… از این رو تعلق به کل بشریت دارند و سازندگان تمدن قلمداد شده‌اند، چنان‌که پس از این سه، جمشید نیز از آهن جنگ‌افزار می‌سازد و زر و سیم از کان می‌آورد و کشتی می‌سازد و مصنوعات دیگری اختراع می‌کند. در روزگار پادشاهی جمشید نیز نامی از ایران برده نمی‌شود، مگر در اواخر روزگار او که ضحاک در صحنه شاهنامه ظاهر می‌شود و خواننده درمی‌یابد که دو سرزمین وجود دارد: ایران و کشور تازیان که با عنوان کنائی «دشت سواران نیزه‌گذار» از آن نام برده می‌شود، و آنگاه که جمشید در مقابل پروردگار ناسپاسی می‌کند و فر یزدان از او می‌رود و مردم از وی روی می‌گردانند و به سوی ضحاک می‌روند، عنوان «شاه ایران زمین» نخستین بار مطرح می‌شود:

به شاهی بر او [= ضحاک] آفرین خواندند / ورا شاه ایران زمین خواندند

و این از عجایب است که در سلسله روایات شاهنامه، عنوان «شاه ایران زمین» نخستین بار به یک غیر ایرانی یعنی ضحاک تازی اطلاق شده است؛ اما اولین کسی از ایران که خود را صریحاً ایرانی (= از ایران) می‌نامد، فرانک مادر فریدون و پس از او پسرش فریدون است. تشخص ایران به عنوان سرزمینی خاص از همین اوان قیام کاوه و فریدون و از اواخر روزگار ضحاک است که کم‌کم در ذهن خواننده شاهنامه جا می‌افتد و از کشور تازیان و سپس از هندوستان جدا می‌شود. در اواخر روزگار فریدون جغرافیای شاهنامه بیشتر شکل می‌گیرد. بدینسان که معلوم می‌شود فریدون پادشاه جهان است، اما مقر او در ایران است و سرزمین‌های دیگری وجود دارند که عبارتند از توران و چین و مغرب و روم، و فریدون جهان را میان پسرانش تقسیم می‌کند: روم و مغرب را به سلم، و توران و چین را به تور، و ایران و دشت نیزه‌وران [=کشور تازیان] را به ایرج می‌دهد. از این دوره به بعد است که ایران جایگاه جغرافیای خود را در پهنه شاهنامه پیدا می‌کند و به خصوص اندک اندک مرز شمال شرقی آن مشخص می‌شود و معلوم می‌گردد که رود جیحون [آمودریا] ایران و توران را از هم جدا می‌کند. به این امر در شاهنامه چند بار اشاره هست و افراسیاب پادشاه توران به آن تصریح می‌کند:

زمین تا لب رود جیحون مراست / به سغدیم و این پادشاهی مراست

مرز شرقی

جیحون مشخص‌ترین مرز ایران با یک سرزمین بیگانه در شاهنامه است؛ اما مرز شرقی کجاست؟ در این باره نکته‌های زیر گفتنی است:

در داستان رستم و سهراب، که در زمان کاووس روی می‌دهد، رستم در مرز توران به شکار می‌پردازد. سواران توران رخش را به سمنگان می‌برند. سمنگان جزء توران زمین شمرده می‌شود. طبق نوشتة «حدودالعالم» کهن‌ترین کتاب جغرافی به زبان فارسی ـ که در اوقاتی تنظیم شده که فردوسی مشغول سرودن شاهنامه بود ـ سمنگان در تخارستان واقع است و در قرن چهارم شهری آباد بود و به احتمال زیاد سمنگان مذکور در حدودالعالم همان سمنگان داستان دانسته می‌شده است، از این رو مرز غربی تخارستان و یا حوالی آن، مرز شرقی ایران بایست تلقی شده باشد. این مرز در امتداد به سوی شمال به رود جیحون می‌پیوندد. اگر بخواهیم نقشه‌ای برای ایران شاهنامه در دوره اساطیری و پهلوانی رسم کنیم، شاید بتوانیم از شهر هیبک کنونی خطی به طور عمودی به شمال و جنوب بکشیم.

از تخارستان که به سوی جنوب سرازیر شویم، به سرزمین‌هایی می‌رسیم که تحت فرمانروایی خاندان سام بود. منوچهر پادشاه پیشدادی که پس از فریدون به پادشاهی می‌رسد، فرمانروایی کابل و زابل و مای و هند و سرزمینهای میان دریای چین تا دریای سند و سرزمینهای میان زابلستان تا بست را به سام می‌دهد.

مرکز فرمانروایی خاندان سام، زابلستان و سیستان است و به خصوص خاندان سام جایی اقامت داشتند که در کنار رود هیرمند بود. زابلستان و سیستان در روزگار فردوسی به سرزمینهایی اطلاق می‌شد که امروزه بخش اعظم افغانستان را تشکیل می‌دهد. به گفته مؤلف حدودالعالم: «غزنین و آن‌ ناحیتها که بدو پیوسته است، همه را زابلستان بازخوانند. و سرزمینهای جنوبی زابلستان، سیستان نامیده می‌شده؛ اما در شاهنامه زابلستان و سیستان اغلب یکی قلمداد شده است. آیا زابلستان و سیستان در شاهنامه جزء ایران دانسته شده؟ در زیر به این موضوع رسیدگی می‌کنیم: اگر منطوق برخی از ابیات شاهنامه، مثلاً ابیات زیر را،‌ سند قرار دهیم،‌ باید زابلستان و سیستان را جدا از ایران بدانیم:

الف ـ چون گیو، نامة کاووس را به رستم که در زابلستان است،‌ می‌برد و او را برای مقابله با سهراب فرامی‌خواند، رستم از گیو استقبال می‌کند:

پیاده شدش گیو و گردان به هم / هر آن کس که بودند از بیش و کم

ز اسب اندر آمد گو نامدار / از ایران بپرسید وز شهریار

اگر رستم در ایران بوده باشد، یعنی زابلستان جزء ایران شمرده شده باشد، معقول نیست رستم از ایران پرسش کند.

ب ـ رستم و اسفندیار در زابلستان در مقابل هم قرار گرفته‌اند. رستم به اسفندیار می‌گوید:

چو خواهی که لشکر به ایران بری / به نزدیک شاه دلیران بری

گشایم در گنجهای کهن…

ج ـ در همان داستان اسفندیار خطاب به رستم می‌گوید:

چو از شهر زاوُل به ایران شوم / به نزدیک شاه دلیران شوم

هنر بیش‌بینی ز گفتار من…

د ـ در همان داستان هنگامی که رستم با تیرهای اسفندیار زخمی شده است، زال به سمیرغ می‌گوید:

گرایدون که رستم نگردد درست / کجا خواهم اندر جهان جای جست؟

همان سیستان پاک ویران کنند / به کام دلیران ایران کنند

هـ ـ باز در همان داستان اسفندیار در دم مرگ به برادرش پشوتن می‌گوید:

چو رفتی به ایران،‌ پدر را بگوی / که چون کام‌یابی، بهانه مجوی

وـ پس از مرگ رستم چون بهمن به کینة اسفندیار لشکر به سیستان می‌برد و گنج‌های زال را غارت می‌کند، چون می‌خواهد برگردد، فردوسی می‌گوید:

سپه را ز زابل به ایران کشید / به نزدیک شهر دلیران کشید

چنانکه ملاحظه می‌شود، در این موارد زابلستان و سیستان در تقابل با ایران قرار گرفته است، نه جزئی از آن. بنابر اینها زابلستان و سیستان نباید جزء ایران شمرده شود؛ اما نکته‌های زیر این فرض را متزلزل می‌کند:

الف ـ ایران را در این قبیل موارد به کار برده شده به جای «پایتخت» و «دارالملک» ایران بدانیم. نکته زیر مؤید این فرض است:

ساسان پسر بهمن چون می‌شنود که پدرش، همای چهرزاد را ولیعهد کرده، از پدر دل‌آزرده می‌شود و روی می‌گرداند:

چو ساسان شنید این سخن، خیره شد / ز گفتار بهمن دلش تیره شد

به دو روز و دو شب به سان پلنگ / ز ایران به مرزی د گر شد زننگ

دمان سوی شهر نشابور شد / پر آزار بُد، از پدر دور شد

آیا بنابراین گفتار، نشابور را باید جایی جدا از ایران بدانیم؟ قطعاً در ذهن پردازندگان داستانها و فردوسی نشابور جزئی از ایران دانسته می‌شود؛ اما این که می‌گوید ساسان از ایران به نشابور رفت، مؤید این است که مراد از ایران پایتخت و مقر سلطنت است. به خصوص باید توجه داشته باشیم که پایتخت و مرکز حکومت در شاهنامه اغلب مشخص نیست و در مواردی با حدس و گمان باید پایتخت را شناخت.

ب ـ اگر زابلستان جزء ایران نباشد،‌ زابلیان نیز نباید ایرانی شمرده شوند؛ اما اگر از تمام شاهنامه فقط یک تن به عنوان ایرانی کامل عیار و فرد اعلی برگزیده شود، قطعاً رستم زابلی خواهد. پس نمی‌توان زابلستان را خارج از ایران دانست. بر اینکه رستم مظهر ایرانیت و فرد شاخص قوم ایرانی است، از جای جای شاهنامه می‌توان شاهد آورد. به چند نمونه اکتفا می‌کنم:

1-  چون رستم – رخش- اسب مناسب خود را می‌یابد، از چوپان بهای آن را می‌پرسد، پاسخ چوپان بسیار معنی‌دار است. ببینید که فردوسی بر زبان چوپان، چه گذاشته است:

چنین داد پاسخ که: گر رستمی / برو راست کن روی ایران زمی

مر این را بر و بوم ایران بهاست / بدین بر تو خواهی جهان کرد راست

2-  کیخسرو خطاب به رستم می‌گوید:

زهر بد تویی پیش ایران سپر / همیشه چو سیمرغ گسترده پر

3- کتایون درباره رستم و اسفندیار می‌گوید:

نکو کارتر زو به ایران کسی / نیابی و گر چندیابی بسی

اسفندیار درباره او می‌گوید:

همه شهر ایران بدو زنده‌اند / اگر شهریارند، و گر بنده‌اند

نیز در جای دیگر:

نکو کارتر زو به ایران کسی / نبوده‌ست کاورد نیکی بسی

و خود رستم می‌گوید:

نگهدار ایران و شیران منم / به هر جای پشت دلیران منم

باتوجه به آنچه گذشت، نباید تردید داشته باشیم در اینکه زابلستان و سیستان جزو ایران شمرده نمی‌شد. علاوه بر زابلستان،‌ چنان که گفتیم، منوچهر ـ پادشاه پیشدادی ـ فرمانروایی مای و هند و سرزمینهای میان دریای چین تا دریای سند را نیز به خاندان سام داده بود. آیا این سرزمینها نیز در ذهن پردازندگان داستانهای کهن جزء ایران دانسته می‌شد؟ دلیلی روشن بر این امر نداریم؛ اما رستم چون می‌خواهد به خونخواهی سیاوش به توران لشکر ببرد:

سپاهی فراوان بر پیلتن / ز کشمیر و کابل شدند انجمن

پس کشمیر و کابل جزء فرمانروایی رستم است؛ اما در روزگاری دیرتر در جنگ دوازده رخ، رستم از سوی شاه ایران مأمور گشودن کشمیر و کابل می‌شود و در همان جنگ ضمن نامه‌ای که کیخسرو به گودرز می‌نویسد، گشوده شدن کشمیر و کابل را به وسیله رستم به او اطلاع می‌دهد. پس کشمیر و کابل گاهی جزء متصرفات ایران بود و گاهی نبود و به طور کلی می‌توان این‌طور نتیجه گرفت که مرز شرقی ایران در ذهن شاهنامه‌نویسان و از آن جمله فردوسی همان سر حدات شرقی زابلستان و بنا به آنچه ذیلاً گفته می‌شود، دامنه‌های غربی هندوکش باید بوده باشد.


البرز کوه

نام جغرافیایی دیگری که در بحث مرز شرقی باید به میان آید، البرز کوه است. رستم برای آوردن کیقباد به البرز کوه می‌رود. سواران افراسیاب در راه با او نبردی کوتاه دارند چون رستم با کیقباد برمی‌گردد، دوباره با تورانیان برخورد می‌کند. پس البرز کوه باید در جایی باشد که برای رسیدن به آن باید از کنار سواران تورانی گذشت. چنین کوهی باید با هندوکش انطباق داده شود. پیش از این نیز فرانک فریدون را برای در امان بودن از گزند ضحاک، به دورترین نقطه شرقی باید برده باشد که ضحاک را که در غرب کشور،‌ در آن سوی اروند رود است، به او دسترس نباشد؛ این است که او را به البرز کوه برد.

استاد مجتبی مینوی حدس زده است که مراد از البرز، کوههای شمال هندوستان است. البرز در اوستا به صورت «Haraiti» آمده است. «هرائیتی» در زبان پهلوی «هربرز» و در فارسی «البرز» شده است. هرائیتی به نظر شادروان پورداوود باید کوهی اساطیری یا بنا به تعبیر خود ایشان کوهی معنوی و مذهبی بوده باشد.

مرز غربی

اگر مرزشمال شرقی و شرقی در شاهنامه تا حدودی مشخص است، مرز غربی به کلی مبهم و نامشخص است. نخستین بار که به مرز غربی اشاره گونه‌ای می‌شود، زمانی است که فریدون پس از قیام کاوه برای سرکوبی ضحاک به پایتخت می‌رود. پایتخت ضحاک در شاهنامه «بیت‌المقدس» است و در کتب دیگر از جمله در «مجمل‌التواریخ و القصص»، «بابل». فریدون برای رسیدن به جایگاه ضحاک می‌خواهد از اروند رود بگذرد. نگهبان رود به دستور ضحاک برای عبور از اروند رود جواز و مهر درست می‌طلبد:

چنین داد پاسخ که: شاه جهان / چنین گفت با من سخن در نهان

که مگذار یک پشه را تا نخست / جوازی بیابی و مهری درست

آیا این بدان معناست که اروند رود دشت سواران نیزه‌گذار را از ایران جدا می‌کند یا صرفاً برای محافظت از محدوده نشستگاه ضحاک است؟ با توجه به آنچه در ذیل  خواهد آمد، شاید شق دوم درست‌تر باشد.

پادشاه دوم کیانی، کاووس به هاماوران و مازندران لشکرکشی می‌کند. کاووس برای رسیدن به هاماوران و مازندران، از سرزمین بیگانه دیگری عبور نمی‌کند. پس باید نتیجه گرفت که هاماوران و مازندران با ایران هم مرز دانسته می‌شد.  این دو سرزمین در کدام سوی ایران قرار داشته‌اند؟ پیش از آنکه به این پرسش پاسخ گوییم، بد نیست اشاره‌ای شود به آنچه در سر آغاز داستان رزم کاووس با شاه هاماوران هست و شاهد بسیار خوبی است برای ابهام مکان در آثار حماسی:

کاووس از ایران به توران و چین می‌رود و از چین به مکران [ناحیه میان کرمان و سند] می‌آید و از مکران به زره [ظاهراً بخش غربی سیستان] و از زره به بربر [در شمال آفریقا] می‌رود. در آنجا با شاه بربرستان جنگ می‌کند و آن سرزمین را مسخر می‌کند و از آنجا دوباره به مکران می‌آید و از سوی کوه قاف و باختر [شاید مراد مناطق شمالی زمین باشد] گذر می‌کند و سرانجام به زابلستان می‌رود و یک ماه مهمان رستم می‌شود. تا اینکه خبر می‌رسد تازیان در مصر و شام طغیان کرده‌اند. بدان سو حرکت می‌کند و از راه دریا به جایی می‌رسد که در پیش روی، هاماوران، در سمت راست بربرستان و در سمت چپ، مصر قراردارد و شگفت آنکه دریایی که کاووس از آن گذر می‌کند، آب زره [دریای زره] نامیده شده است. با تمام ابهامی که در سیر و گذار کاووس هست، بازمی‌توان حدس زد که در نظر پردازندگان قصه‌های کهن، کناره‌های شرقی دریای مدیترانه و حدود شام و مصر، مرز غربی ایران تصور می‌شده است.

مازندران

سرزمین دیگری که با مرزهای غربی کشور در شاهنامه ارتباط دارد، مازندران است. مازندران در ذهن پردازندگان داستان‌های کهن در خارج از ایران تصور شده و گردان مازندران به عنوان دشمنان ایرانی معرفی شده‌اند. تسخیر مازندران بسیار سخت‌ تصور می‌شده، جمشید و فریدون  که پادشاه جهانند،‌ هیچ‌کدام به فکر تسخیر مازندران نمی‌افتند. تنها کسانی که توانسته‌اند به مازندران بروند،‌ سام و رستم‌اند. سام گویا مازندران را تصرف کرده بود در نامه‌‌ای که به منوچهر می‌نویسد، به این امر اشاره دارد. در آغاز پادشاهی نوذر نیز سام را در سگسار [ظاهراً سگستان] می‌بینیم. اگر سام مازندران را تصرف کرده بود،‌ معلوم نیست کی دوباره دیوان مازندران سرکشی کرده‌اند؛ چراکه پیش از زاده شدن رستم، ستاره شماران می‌گویند از جمله کارهایی که او باید بکند،‌ گشودن مازندران است. رستم مازندران را در زمان کاووس می‌گشاید: کاووس چون از رامشگری وصف مازندران را می‌شنود، به این اندیشه می‌افتد که به مازندران لشکرکشی کند. چون این موضوع را با بزرگان در میان می‌نهد، هیچ‌کدام نمی‌پسندند:

زما و ز ایران برآید هلاک / نماند بر این بوم و بر آب و خاک

که جمشید با فرّ و انگشتری / به فرمان او دیو و مرغ و پری

ز مازندران ياد هرگز نكرد / نجست از دليران ديوان نبرد…

یکی شاه را بر دل اندیشه خاست / بپیچیدش آهرمن از راه راست

به رنج نیاگانش از باستان / نخواهد همی بود همداستان

همی گنج بی‌رنج بگزایدش / چراگاه مازندران بایدش

کاووس نمی‌شنود، به مازندران لشکر می‌برد و گرفتار می‌شود، تا اینکه رستم پس از گذشتن از هفتخان به مازندران می‌رود و کاووس را نجات می‌دهد. رستم در راه مازندران از جاهایی خشک و بی‌آب و علف و صدها فرسنگ مسافت عبور می‌کند. لحن سخن همه‌جا چنان است که مازندران جایی است دور و جدا از ایران. افراسیاب در نامه‌ای کاووس را برای به مازندران رفتن سرزنش می‌کند:

تو را گر سزا بودی ایران بدان / نیازت نبودی به مازندران

مازندران شاهنامه، نه مازندران کنونی، استان شمالی ایران،‌ بلکه سرزمین پهناوری است در مغرب. مازندران کنونی را در قدیم «تپورستان» و [معرّب آن] «طبرستان» می‌نامیدند. واژه «مازندران» در مورد طبرستان اسم مستحدثی است. یاقوت حموی می‌گوید: «نمی‌دانم از چه زمانی به طبرستان مازندران گفته‌اند. آن را در کتاب‌های قدیم نیافتم.» مازندران در مورد طبرستان گویا یک اصطلاح محلی بوده است. یاقوت، واژه مازندران را در مورد طبرستان از اهالی آنجا شنیده بود. منوچهری دامغانی که می‌گوید:

برآمدز کوه، ابر مازندران / چو مار شکنجی و ماز اندر آن

ظاهراً به علت نزدیکی دامغان به مازندران با اصطلاح محلی آشنا بود؛ اما مازندران شاهنامه را باید آن مازندرانی دانست که در مقدمه شاهنامه ابومنصوری و برخی کتب دیگر از آن یاد شده است. در آن مقدمه هست که: «شام و یمن را مازندران خواندند» و در جای دیگر هست: «از چپِ روم خاوریان دارند و مازندریان دارند و مصر گویند از مازندران است.» مؤلف مجمل‌التواریخ گویا توجه داشته است که دو مازندران هست. می‌گوید: «فریدون، قارنِ کاوه را به چین فرستاد تا کوش پیل دندان بگرفت و بعد از آن به مازندرانِ مغرب رفت.» اینجا نیز باید نتیجه بگیریم که مرز غربی ایران در ذهن پردازندگان داستان‌های کهن مازندران بوده که شام و مصر بوده باشد. مقدمه شاهنامه ابومنصوری نیز این را تأیید می‌‌کند که می‌گوید: «ایرانشهر از روی آموی است تا رود مصر.»

شمال غربی

در شمال غربی نیز مرز ایران را باید حدود آذربایجان و رود ارس دانست. آذربایجان یا بخشی از آن در اواخر روزگار کاووس به وسیله کیخسرو گشوده می‌شود. در این روزگار بر سر اینکه پس از کاووس، فریبرز بر تخت نشیند یا کیخسرو، میان بزرگان اختلاف‌نظر هست. کاووس می‌گوید هر دو را برای گشودن دژ بهمن که در «اردبیل» است می‌فرستم، هر که آن دژ را مسخر کند، شاه آینده ایران خواهد شد. نخست فریبرز به سوی «دژ بهمن» می‌رود و ناکام برمی‌گردد. پس کیخسرو آن دژ را می‌گشاید و آتشکده آذرگشسب را در آن‌جا بنا می‌کند. فراتر از این در دورة اساطیری و پهلوانی از شاهان و پهلوانان ایران، کسی را در آن سوی آذربایجان نمی‌بینیم. از این رو باید در ذهن پردازندگان داستان‌ها و خود فردوسی اقصی حدود آذربایجان در شمال، مرز شمال غربی ایران تصور شده باشد.