حکمت کهن شاهنامه در سخن حافظ

منبع: جلال خالقی مطلق - حافظ و حماسه ملی ایران


شاهنامه‌ی فردوسی مانند حلقه‌ای است که فرهنگ پیش و پس از خود را به‌ یکدیگر پیوند داده است و آن پیوستگی و پایستگی فرهنگ ایران که با تازش عرب آسیب‌ بزرگ دید، ولی از هم نگسست در شاهنامه‌ی فردوسی تا حد زیادی مرمت و در عین حال‌ نیروی تازه یافت.

با پیدایش شاهنامه -مهم‌ترین اثر از میان همه‌ی آثاری که ایرانیان به یکی از زبان‌های‌ ایرانی از خود به یادگار گذاشته‌اند- این نیز پدیدار شد که از آن روز دیگر هیچ‌ فارسی‌زبان فرهیخته‌ای پیدا نخواهد شد که ادعای شناخت فرهنگ و ادب و زبان و تاریخ و هنر داشته باشد و خود را از خواندن این کتاب بی‌نیاز بداند. و از این‌ رو شگفت‌ نیست که پس از فردوسی در میان بزرگان این سرزمین از کسانی چون عطار و نظامی و خیام و سهروردی و سعدی و مولانا و حافظ که هر یک در زمینه‌ی کار خود یکی از نوابغ‌ جهان به شمار می‌روند گرفته تا صدها شاعر و سخنور و مورخ و حکیم و لغوی و نقاش و نقال و مرد سیاست همه کم و بیش در دایره‌ی مغناطیس شاهنامه افتاده‌اند.

خواجه‌ی بزرگوار، حافظ شیرازی نیز از زمره‌ی خوانندگان شاهنامه‌ی فردوسی بود و این مطلب‌ از اشارات فراوان او به داستان‌های شاهنامه به‌خوبی پیداست. تنها کافی است که نگاهی‌ به فهرست نام کسان در پایان دیوان او انداخت و دید که در اشعار او از بسیاری از شاهان‌ و پهلوانان و اشخاص دیگر شاهنامه چون اردوان، اسکندر، افراسیاب، باربد، بهرام گور، بهمن، پرویز، پشنگ، پیران، تور، تهمتن (رستم)، جمشید، دارا، رستم، زردشت، زو، سلم، سیامک، سیاووش، شیده، شیرین، فریدون، قباد، کاووس، کسری، کی، کیان، کیخسرو و کیقباد بارها نام رفته است. برای نمونه:

شاه ترکان سخن مدّعیان می‌شنود / شرمی از مظلمه‌ی خون سیاووشش باد

که اشاره است به داستان سیاوخش در شاهنامه و ماجرای کشته‌شدن او در توران به‌ سعایت گرسیوز برادر افراسیاب. یا:

شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت / دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم‌

که اشاره است به داستان بیژن و منیژه و انداختن بیژن را به چاه به فرمان افراسیاب و رهایی یافتن او به دست رستم. باز در بیت زیر به همین واقعه اشاره کرده است:

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل / شاه ترکان فارغ است از حال ما، کو رستمی‌

یا اشاره به شوکت افراسیاب در این بیت:

شوکت پور پشنگ و تیغ عالمگیر او / در همه شهنامه‌ها شد داستان انجمن‌

به‌ویژه جمشید و جام جهان‌نمای او بارها تصویری برای بیان اندیشه‌های عارفانه و عاشقانه قرار گرفته است. در شاهنامه از این جام در زمان پادشاهی کیخسرو و در همان‌ داستان بیژن و منیژه یاد شده است. در آنجا آمده است که چون بیژن را در توران به فرمان‌ افراسیاب به چاه انداختند، پدر او، گیو، برای یافتن پسرش از کیخسرو کمک خواست و کیخسرو او را دلداری داد و گفت اگر بیژن را نیافتند باید صبر کرد تا بهار برسد و آن‌گاه‌ او در جام گیتی‌نمای خواهد نگریست و جای بیژن را بدو نشان خواهد داد. حافظ نیز یک‌جا این جام را جام کیخسرو نامیده است:

گوی خوبی بردی از خوبان خلّخ شاد باش / جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی‌

ولی از سده‌ی ششم به بعد این جام را بیش‌تر به جمشید نسبت داده‌اند و به‌خصوص که کاربرد اصطلاح جام جم به خاطر تجنیس آن و کوتاهی آن در شعر مطلوب‌تر است و حافظ نیز شاید به اقتباس از خیام (من جام جمم، ولی چو بشکستم، هیچ) این جام را بیش‌تر به جمشید نسبت داده است:

دلی که غیب‌نمای است و جام جم دارد / ز خاتمی که دمی گم شود چه غم دارد

***

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد / و آنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا می‌کرد

***

گرت هواست که چون جم به سرّ غیب رسی / بیا و همـــــــدم جام جــــــــهان‌نما می‌باش

***

گوهر جام جم از کان جهانی دگر است / تو تمـــــــــــنّا ز گِل کوزه‌گران می‌داری

***

چو مستعدّ نظر نیستی وصال مجوی / که جام جم نکند سود وقت بی‌بصری

یا در این بیت ها:

عمرتان باد و مراد ای ساقیان بـــزم جم / گرچه جام ما نشد پر می به دوران شما

***

ای که در کوی خرابات مـــــقامی داری / جم وقت خودی ار دست به جامی داری

که ایهامی لطیف میان جام می و جام جم ساخته است، مانند ایهام ظریفی که در بیت‌ زیر میان زال به معنی «پیر» و دستان به معنی «نیرنگ» از یک سو و زال دستان پدر رستم‌ از سوی دیگر، آورده است:

به مهلتی که سپهرت دهــــــــد ز راه مرو / تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت‌

اگر شاهنامه تنها وصف میدان کارزار بود جز در حماسه‌سرایان پس از فردوسی تأثیر نمی‌گذاشت. ولی در شاهنامه وصف نبردها همیشه کوتاه است و بخش بزرگ این‌ کتاب حکمت است. ولی نه سخنان ملال‌آور در شرح جوهر و عَرَض و مانند آن، بلکه‌ سراسر کتاب فلسفه‌ی زندگی است، قصّه‌ی بحث و کوشش است، داستان آبرومندانه زیستن‌ و بزرگوارانه مردن است، دفتر آیین و آداب است و تاریخ یک ملت است از آغاز تا انجام؛ بدان‌گونه که مردم آن تصور می‌کردند و همه‌ی این‌ها در قالب داستان‌هایی شیرین و شگفت‌ و به سبکی در اوج شیوایی و به زبان پارسی پاک. بی‌گمان برخی از سخنان حِکمی‌ شاهنامه و به‌ویژه اندیشه‌های جبری که به‌وسیله‌ی مذهب زُروان به حماسه‌های ملی راه یافته‌ بود در مآخذ شاعر بوده‌اند. ولی مطالعه‌ی تاریخ پرشکوه گذشته در زمانی که از آن‌ عظمت دیگر چیزی بر جای نمانده بود و شاعر به چشم خویش می‌دید که بر ویرانه‌ی میهن‌ او بیگانگانی فرمان‌روایی می‌کنند «که نام پدرشان ندارند یاد»، در پرورش و هدایت‌ احساسات و اندیشه‌ی شاعر مؤثر می‌افتاد و اعتقاد او را به ناپایداری و بی‌وفایی جهان شدیدتر می‌کرد و به آنچه در مآخذ او بود صداقت و ژرفا می‌داد:

الا ای خریدار مغز سخن‌/ دلت بر گسل زین سرای کهن

کجا چون من و چون تو بسیار دید/ نخواهد همی با کسی آرمید

اگر شهریاری و گر پیشکار/ تو ناپایداری و او پایدار

چه با رنج باشی، چه با تاج و بخت/‌ ببایدت بستن به فرجام رخت

اگر ز آهنی چرخ بگدازدت/‌ چو گشتی کهن نیز ننوازدت

چو سرو دلارای گردد به خم/‌ خروشان شود نرگسان دژم‌

همان چهره‌ی ارغوان زعفران/‌ سبک مردم شاد گردد گران‌

اگر شهریاری و گر زیر دست/‌ بجز خاک تیره نیابی نشست

‌ کجا آن بزرگان با تاج و تخت/‌ کجا آن سُواران پیروز بخت‌

کجا آن خردمند گُنداوران‌/ کجا آن سرافراز و جنگی سران‌

کجا آن گزیده نیاگان ما/ کجا آن دلیران و پاکان ما

کجا افسر و کاویانی درفش/‌ کجا آن‌ همه تیغهای بنفش

‌ کجا آن دلیران جنگاوران‌/ کجا آن رد و موبد و مهتران

کجا آن‌ همه بزم و ساز و شکار/ کجا آن خرامیدن کارزار

کجا آن غلامان زرّین کمر/ کجا آن‌همه رای و آیین و فر

زمین گر گشاده کند راز خویش/‌ بپیماید آغاز و انجام خویش

‌ کنارش پر از تاجداران بود/ برش پر ز خون سواران بود

پر از مرد دانا بود دامنش/‌ پر از خوب رُخ جَیب پیراهنش

‌ چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ/‌ بدو بگذرد زخم پیکان مرگ

‌ همه کار گردنده چرخ این بود/ ز پرورده‌ی خویش پر کین بود

به گیتی مدارید چندین امید/ نگر تا چه بد کرد با جمّشید

به فرجام هم شد ز گیتی به در/ نماندش همان تاج و تخت و کمر

جهانا چه بد مهر و بدگوهری/‌ که خود پرورانی و خود بشکری‌

نگه کن کجا آفریدون گُرد/ که از تخم ضحّاک شاهی ببرد

ببُد در جهان پانصد سال شاه/‌ به آخر بشد، ماند از او جایگاه‌

جهانِ جهان دیگری را سپرد/ بجز درد و اندوه چیزی نبرد

چنینم یکسر کِه و مِه همه‌/ تو خواهی شبان باش و خواهی مه

‌ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم‌/ به ناکام گردن بدو داده‌ایم

‌اگر هیچ گنج است ای نیکرای‌/ بیارای و دل را به فردا مپای

‌ که گیتی همی برتو بر بگذرد/ زمانه دَم ما همی بشمرد

می آور که از روزمان بس نماند/ چنین بود و برکس نماند



از این‌گونه ابیات در شاهنامه فراوان است و این سخنان که همیشه پس از توصیف‌ شکوه و عظمت گذشته‌ی ایران آمده‌اند، بسیاری از سخنوران ایران چون نظامی و خیام و مولانا و سعدی و حافظ را تحت تأثیر قرار داده‌اند. به‌ویژه خیام و حافظ از بینش جبری‌ شاهنامه سخت متأثر شده‌اند. در دیوان حافظ ابیات فراوانی هست که نفوذ شاهنامه و بینش سراینده‌ی آن را گاه مستقیم و گاه از راه خیام نشان می‌دهد. در زیر، ما تنها بیت‌هایی‌ را که در ارتباط با نام‌های شاهنامه قرار دارند می‌آوریم:


ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ/‌ از این فسانه هزاران هزار دارد

یاد قدح به شرط ادب گیر زان که ترکیبش/‌ ز کاسه‌ی سر جمشید و بهمن است و قباد

که آگه است که کاوس و کی کجا رفتند/ که واقف است که چون رفت تخت جم بر باد

***

شکوه سلطنت و حسن، کی ثباتی داد / ز تخت جم سخنی مانده است و افسرکی

***

جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد / زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی

***

شکل هلال بر سر مه می‌دهد نشان‌ / از افسر سیامک و ترک کلاهِ زو

***

تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیّار / تاج کاوس ببرد و کمر کیـــــــخسرو


نام شاهان و پیامبران سامی چون قارون، نوح، سلیمان، خضر، شدّاد، نمرود، یوسف، زلیخا، موسی، عیسی و … نیز فراوان در اشعار خواجه آمده‌اند. ولی حافظ هر کجا از ناپایداری و بی‌وفایی و غَدر زمانه سخن می‌گوید، نمی‌تواند مطلب خود را با افسانه‌های‌ سامی مصوّر کند و اگر می‌کند سخنش رودکی‌وار سرودی در دم‌پرستی و مِی‌نوشی‌ است، فاقد آن عمق فلسفی خیّامی. ولی آنجا که او برای همین مطلب از افسانه‌های‌ ایرانی بهره می‌گیرد، سخن او از صداقت و اعتقاد و عمق همان‌گونه مالامال است که‌ از اندوه و حسرتی عمیق. چه تفاوت است آنجا که حافظ می‌گوید:

ز دست شاهد نازک عذار عیسی دم / شراب نوش و رها کن حدیث عاد و ثمود

با آنجا که حافظ همین مضمون را با نام‌های ایرانی می‌آورد:

کی بود در زمانه وفا، جام می بیار / تا من حکایت جم و کاوس کی کنم

***

سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود / که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

***

جایی که تخت و مسند جم می‌رود به باد / گر غم خوریم خوش نبود، به که می خوریم‌

می‌گوید: گر غم خوریم خوش نبود، ولی همه‌ی بیت سرود غم است، سرود غم بر باد رفتن تاج و تخت جمشید است و دعوت به باده‌نوشی مانند آنچه بارها در شعر فردوسی و خیام آمده است، بهانه‌ای است برای گریختن از این غم، و در حقیقت بهانه‌ای برای شرح این غم است. در حالی ‌که نام‌های سامی در شعر حافظ غالبا فقط ابزاری شاعری‌اند، نام‌های ایرانی مانند اصطلاحاتی چون پیر مغان، می، میکده، خرابات، جام‌ جم، درد، رند، خرقه، دلق، زاهد، شاهد، ساقی و نظایر آن‌ها معنای واحدی ندارند، بلکه واژه‌های‌ کلیدی هستند که با هر یک از آن‌ها دری از گنج بینش‌های گوناگون حافظ بر ما گشوده می‌‌شود و از این ‌رو دیگر مرزی دقیق میان تصویر و تمثیل شعری با اصل مطلب مورد نظر شاعر پیدا نیست. برای مثال در بیت زیر مطلب اصلی چیست؟ دعوت به مِی‌ خوردن‌ است؟ یا شنیدن داستان جمشید و کیخسرو؟

بیفشان جرعه‌ای بر خاک و حال اهل دل بشنو / که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد


افسانه‌های سامی در شعر حافظ هیچ کجا یک چنین عزت و مقامی ندارند. چون‌ میان حافظ و افسانه‌های سامی آن پیوند ملی و فرهنگی نیست. حافظ این پیوند ملی و فرهنگی را مانند خیام و سخنوران بزرگ دیگر ایران مدیون شاهنامه فردوسی است. تأثیر شاهنامه در حافظ، به‌ویژه در برخی از بیت‌های «ساقی‌نامه» او سخت آشکار و بی‌پرده است و در اینجا دایره‌ی این نفوذ حتی تا برخی از اصطلاحات شاهنامه چون: خسروانی سرود، نوآیین سرود، بهین میوه‌ی خسروانی درخت و… نیز می‌رسد:

بیا ساقی آن می که عکسش ز جام‌/ به کیخسرو و جم فرستد پیام

‌ بده تا بگویم به آواز نی‌/ که جمشید کی بود و کاوس کی

دم از سیر این دیر دیرینه زن/‌ صلائی به شاهان پیشینه زن

‌ همان منزل است این جهان خراب/‌ که دیده‌ست ایوان افراسیاب‌

کجا رای پیران لشکر کشش‌/ کجا شیده آن ترک خنجر کشش‌

نه تنها شد ایوان و قصرش به باد/ که کس دخمه نیزش ندارد به یاد

همان مرحله‌ست این بیابان دور/ که گم شد در او لشکر سلم و تور

چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج‌/ که یک جو نیرزد سرای سپنج

‌ بیا ساقی آن آتش تابناک / که زردشت می‌جویدش زیر خاک

مغنّی کجایی به گلبانگ رود/ به یادآور آن خسروانی سرود

که تا وجد را کارسازی کنم‌/ به رقص آیم و خرقه بازی کنم

‌به اقبال دارای دیهیم و تخت‌/ بهین میوه‌ی خسروانی درخت

مغنّی بزن آن نوآیین سرود/ بگو با حریفان به آواز رود

مغنّی نوایی به گلبانگ رود/ بگوی و بزن خسروانی سرود

روان بزرگان ز خود شاد کن/‌ ز پرویز و از باربد یاد کن…


ایرانیان صدها سال است که در ساختن فرهنگی که به نام «فرهنگ اسلامی» شهرت یافته است شرکت کوشا داشته‌اند، تا آنجا که ارزیابی این فرهنگ بدون در نظر گرفتن سهم ایرانیان متصوّر نیست و با این حال در همه‌ی این مدت مانند کودکی که در آغوش نامادری خود خواب مادر اصلی خود را ببیند، هیچ گاه گذشته‌های دور دست خود را فراموش نکرده‌اند و بدین سبب ۱۴۰۰ سال است که در یک برزخ نگرانی و سرگردانی به سر می‌برند.