درنگی بر اندیشه‌ی توحید

قرآن می‌گوید اللّه نور السموات و الارض. این نور حقیقتی است که سبب می‌شود مومنان به معرفت برسند. اما کافران که اسیر ظلمات هستند، دچار پریشانی و سردرگمی‌اند و توانایی تشخیص حقیقت را ندارند و اگر چندی با حقیقت خیالی مانوس می‌شوند آن جز سراب نیست. به قول مولانا، «حق آن است که آدمی را بسوزد و نیست گرداند و مُدرک هیچ عقلی نگردد» و اگر جز این باشد معلوم می‌شود که حق نبوده است. اگر آدمی خیال کند که حقیقت را دریافته، از آنجایی که حقیقت مُدرک (مورد ادراک) هیچ عقلی واقع نمی‌شود، آن حقیقت پوشالی و تقلبی است. حقیقت را تنها کسانی می‌توانند ادراک کنند که نور حق بر آنها تابیده باشد یعنی که مومن باشند.

این نور شبیه نور خورشید یا نور حسی و فیزیکی است که سبب «روشن شدن» و «دانسته شدن» می‌شود. در واقع هر ادراک و معرفتی در پرتو این نور میسر است. همانگونه که انسان در یک اتاق تاریک نمی‌تواند ببیند و نسبت به اشیاء درون اتاق شناختی کسب کند.

بشر در دوره‌ای از پیشرفت خودش به جایی می‌رسد که در طبیعت یک حقیقت منزه، متعالی و ثابت، مجرد، تجربه ناپذیر و بسیط را تشخیص می‌دهد که با تعابیر مختلف و از زوایای گوناگون آن را وصف کرده. این حقیقت واحد در واقع خداوند است که نور آگاهی و معرفت است و هر نوع آگاهی در پرتو وجودی او میسر است و به تعبیری دیگر، هر نوع وجود داشتنی. به هر حال فارغ از آنکه از دید وجودی به مساله نگاه کنیم یا معرفتی، بشر یک ذات ثابت را در جهان خودش توانسته که تشخیص دهد.

او ابتدا این کار را از طبیعت فرا گرفت. مثلا خورشید را به دلیل منافعی که برای او داشت می‌پرستید و بعد این ذات «منفعت بخشی» را در پدیده‌ها و اشیاء دیگر نیز مشاهده کرد و دانست که منفعت بخشی یا مهربانی یک ویژگی واحد است که در متن هستی گسترده است و لزوما ارتباطی با یک شیء یعنی خورشید منظومه‌ی شمسی ندارد.

در واقع بشر به یک نوع «در هم پیوستگی» اجزاء جهان و نیز کیفیات و مقولات انسانی (از قبیل خانواده، دولت، تمدن) می‌رسد.

این نور واحد را مولانا اینطور توصیف می‌کند که فرق است میان «بینایی» و «چشم». همانطور که میان آگاهی و مغز تفاوت هست. یک مثالش را در ارتباط با تفاوت آگاهی تاریخی با قومیت و نژاد در [1] توضیح داده‌ام. بینایی را بگذارید جای ملیت و چشم را بگذارید جای نژاد و قومیت.

قدیمی‌ها اینطور تصور می‌کردند که بینایی یک نوع نور است و شخص برای آنکه چیزها را ببیند باید از چشمش نوری متصاعد شود. مولانا می‌گوید نور بینایی ربطی ندارد که مال چشم سمت راست است یا سمت چپ و در هر حال وجودی واحد است:

چون به صورت بنگری چشم تو دوست / تو به نورش در نگر کز چشم رست
نور هر دو چشم نتوان فرق کرد / چونکه در نورش نظر انداخت مرد



در نظر انسان همواره این بدیهی بوده که این نظام در هم پیوسته‌ی هستی خیر است و نه شر. زیرا شر اساسا نمی‌تواند در هم پیوسته باشد و دارای حقیقتی واحد در عین تکثر باشد. شر نه بر مبنای حق که بر اساس باطل بنیاد شده است و باطل وجودی زوال یابنده است (ان الباطل کان زهوقا). یعنی نظامی که بر پایه‌ی باطل بنا شده باشد در هم فرو پاشنده است و نه در هم پیوسته. باطل اصولا طغیان کننده علیه هستی خودش است و در هم فرو می‌ریزد. اما در نظام مبتنی بر حق، حتی جنگ میان ذرات و اجزاء نه بر پایه‌ی شر بلکه جزئی از حقیقت است.

سه مثال می‌تواند موضوع را روشن کند.

اول زیبایی است. انسان خوبی و زیبایی را هم ردیف هم می‌داند. به قول سعدی:

تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی / دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی

زیبایی همانطور که در [2] توضیح داده‌ام در متعالی‌ترین شکلش یک مفهوم توحیدی است. یعنی اشخاص متعالی و برجسته نظیر خاندان پیامبر و عرفا این زیبایی را به شکلی استعلایی و استغنایی و برتر درک می‌کردند.

در پایین‌ترین درجات درک زیبایی، حیوان و انسان‌های هم‌شان با حیوان، هم به واسطه‌ی غریزه می‌توانند مثلا جنس ماده‌ی زیبا را که مناسب تولید مثل است تشخیص دهند.

اما درک متعالی‌تر زیبایی زمانی واقع می‌شود که آن تناسب، تقارن و تشابه که معیار زیبایی شناخته می‌شود، میان آن شیء یا شخص با کلیت هستی رخ دهد.

در نتیجه عارف صدای کلاغ را هم زیبا می‌بیند زیرا مطابق با کلیت هستی است.

اگر خرگوشی شکار شیر می‌شود، این در مقیاس کلیت هستی یا طبیعت یک امر خیر است و نه شر، و نیز زیباست.

اما زشتی جایی نمودار می‌شود که انسان علیه هستی طغیان کند. یک نمود بارز شعر سهراب سپهری اعتراضی است که به سیمان و آسفالت دارد زیرا اینها وقتی بدون معماری و خارج از هنر (که خود هنر به تعریفی - هر چند ناقص - تقلید از طبیعت است) در شهرها سر بر می‌آورند، زشتی و کاستی و عیب و پلیدی را تداعی می‌کنند.

در نتیجه از آنجایی که کلیت هستی زیباست، پس خیر است.


مثال دوم طبیعت است. انسان این را در طبیعت به وضوح می‌بیند که خدای او خدای خوبی‌هاست و دارای صفاتی از قبیل رحمن، رحیم، کریم، رزاق، و فیاض است. او خورشید و باران را می‌بیند که بدون چشمداشت و بدون در نظر گرفتن اینکه در بیابان می‌بارد یا دریا، در صحرا می‌تابد یا کوهستان، بذل و بخشش می‌کنند. اگرچه گاهی همچون پدری که در اوج دلسوزی است به خشم می‌آیند و صفات دیگر نظیر منتقم، شدید العقاب، خیر الماکرین و جبار نمودار می‌شوند اما در هر صورت منبع فیض و کرم و بخشش و مهربانی هستند و حتی همین صفات نیز بر پایه‌ی خیر بزرگ‌تر یعنی «عدل» تعبیر می‌شوند.

از آنجایی که اجزای آفرینش در هم پیوسته‌اند و حقیقتی ازلی و ابدی بر گیتی حاکم است مستقل از عناصر فانی و زوال یابنده، در نتیجه این مهربانی و بخشندگی یک ویژگی درون این حقیقت ابدی است.

چون به صورت آمد آن نور سره / شد عدد چون سایه‌های کنگره

آن نور سره (محض) به صورت می‌آید و در هستی متکثر می‌شود و آفرینش از اینجا شکل می‌گیرد.

اجزای آفرینش با هم متحد هستند و در حقیقت خود مشترک و در اصل همگی یک چیزند. و توحید چیزی نیست جز حرکت از کثرت به وحدت.


مثال سوم «جفت خواهی» است.

هر چیزی در عالم جفتی دارد که با آن تکمیل می‌شود مثل شب و روز، مرد و زن، سرما و گرما، کهربا و برگ کاه:

هست هر جزوی ز عالم جفت خواه / راست همچون کهربا و برگ کاه
آسمان مرد و زمین زن درخرد / هر چه آن انداخت این می پرورد

این اصل به قدری اساسی و فراگیر است که قدیمی‌ها معتقد بودند هر دردی درمانی دارد و یا هر کاری حکمتی دارد. مثلا بیماری واگیردار حتما حکمتی دارد که به واسطه‌ی آن بیماری یک امر نقیضه واقع شود و خیری در آن باشد. مثلا پادشاهی سرنگون شود یا شاه جدید به قدرت برسد.

این جفت خواهی در پرتو آن حقیقت ازلی و ابدی در تمامی ارکان و شئونات هستی جاری و ساری می‌شود که «در هم پیوسته» است و همه‌ی اجزاء آن دارای «جایگاه» مشخص بوده که در آن تعریف می‌شوند و هستی می‌یابد. یعنی در هیچ جای دیگری نمی‌توانند باشند الا همان جایی که باید باشند و در ارتباط با موجودی دیگر.

این اصل جهان شمول خیر است اگرچه در ذات خودش همراه با جنگ است مثل جنگ سرما و گرما. ولی در سطحی فراتر، جزئی از کلیت هستی است.

این جهان جنگ است کل چون بنگری / ذره با ذره چو دین با کافری



محبت از ریشه‌ی «حب» می‌آید که دانه‌ای است که در صحرا می‌پاشند.

محبت اصل حیات است. همانطور که برای کشت و زرع، انسان باید از گندمی که می‌خورد کم کند و مقداری از آن را بر زمین بپاشد. یا در تولید انسان، زن و شوهر باید کانون خانواده را بر پایه‌ی محبت استوار سازند و از وجود خودشان بذل و بخشش کنند تا فرزندان سالم پرورش یابند.

محبت در معنایی فراگیرتر نسبت به دیگر انسان‌ها و موجودات مال زمانی است که دل پاک باشد یعنی زنگار حسد، بغض، کینه و نفاق نگرفته باشد. همانطور که به تعبیر عوام می‌گویند «کدورتی ایجاد شده بود»، این کدورت باعث تباهی محبت می‌شود.

قرآن درباره‌ی کافران می‌گوید «فی قلوبهم مرض» و نیز می‌گوید دل تنها با یاد خدا آرام می‌شود.

اعتقاد و یاد خدا و ذکر او سبب صاف شدن دل می‌شود. به فرموده‌ی امام علی، «ریشه صلاح و پاکی دل، اشتغالش به ذکر خداست».

این حکمت عمیق از اینجا ناشی می‌شود که «من احب شیء اکثر ذکره» یعنی آدمی هر چیزی را که دوست دارد آن را زیاد یاد می‌کند (یا هر چیزی را که زیاد یاد می‌کند آن را دوست دارد). و از آنجایی که:

طیبات آید به سوی طیبین / للخبیثین الخبیثات است هین

انسان به هر سویی که می‌رود و اندیشه‌ی هر چیزی را که دارد مبدل به همان می‌شود. ای برادر تو همان اندیشه‌ای. گر گلست اندیشهٔ تو گلشنی / ور بود خاری تو هیمهٔ گلخنی.

اگر فکر گلستان در سر داری تو خودت گلستانی و اگر در فکر خاری، هیزمی بیش نیستی.

در نتیجه یاد خدا، یعنی نور آگاهی و خیر ازلی و ابدی، قلب مومن را صاف می‌کند و مومن به آن حقیقت مستمر و پایدار می‌رسد که مستقل از خانواده و شهر و قوم و نژاد و مذهب است. اینجا انسانیت متولد می‌شود.

در نقطه‌ی مقابل، انسان مقولات را به دو دسته‌ی «ما و دیگران» تقسیم می‌کند. یک طرف یک قوم برگزیده است که همچون یک بچه‌ی لوس ننر به خود اجازه‌ی انجام هر کاری را می‌دهد و هر گونه حق مقابله به مثل را از طرف مقابل سلب می‌کند. او را «حیوان» خطاب می‌کند و از درجه‌ی انسانیت ساقط می‌کند تا بعدا به راحتی بتواند او را حذف کند. اینجا دیگر نه حق بلکه باطل است که چنین می‌اندیشد.


[1] https://vrgl.ir/Id1KC

[2] https://vrgl.ir/euWQm