رموز فرهنگ ایران در سخن سعدی



فرهنگ ایران چگونه تعریف می‌شود. این فرهنگ البته مرز مشخصی با فرهنگ اسلامی ندارد و می‌توان ویژگی‌های فرهنگ اسلامی را نیز در آن دید. لذا هدف این نیست که تمایز میان اسلام و ایران را مشخص کنیم که این هر دو در اصل یک چیزند. تاریخ نیز نشان می‌دهد که اوج فرهنگ ایرانی در دوران اسلامی و اوج دوران اسلامی در ایرانیزه شدن آن است. برای روشن شدن خطوط متمایز کننده‌ی فرهنگ ایرانی/اسلامی از سایر فرهنگ‌ها، از سعدی کمک می‌گیریم چون سعدی حد میانگین و خصوصیت آشکارکننده‌ی این فرهنگ است.

سعدی صرفا یک شاعر نیست. در سخن سعدی وجه شاعرانگی، خیال انگیز بودن، یا به طور کلی تشبیه و استعاره خیلی کم است و این را البته بعضی‌ها مصداق انتقاد به شعر سعدی (و در مقیاسی فراتر، کل ادبیات کلاسیک فارسی) دانسته‌اند و این ادبیات را چیزی غیر از شعر (به آن معنی که در غرب شناخته می‌شود) گفته‌اند (انتقادات شاملو). البته می‌توان (و باید) فردوسی را نیز همانند سعدی نه یک شاعر بلکه «ناظم» دانست. این را من نمی‌گویم بلکه هر دوی این بزرگان خود نیز به کرّات به آن اشاره داشته‌اند و سخن خود را نظم دانسته‌اند و نه شعر. بقیه‌ی شاعران بزرگ ایران نیز البته بیشتر ناظم بودند (یک وجه مشترک همه‌ی شاعران بزرگ ایران همین است) اما در مورد این دو شخصیت به نظرم خصلت ناظم بودنشان پررنگ‌تر است و تقریبا می‌توان آثار آنها را چیزی غیر از شعر قلمداد کرد.

لفظ «شاعر» و به خصوص «شعرا» که در قرآن مورد نکوهش است در قدیم یک لفظ توهین آمیز بود (هم ردیف با مطرب که در روزگار فعلی مبدل به موسیقی شده و احترام و ارج پیدا کرده). شعرا کسانی بودند که یاوه می‌بافتند، در دربار پادشاهان رفت و آمد داشتند و سخن فروشی می‌کردند، اهل لفاظی و پیچاندن یک درخواست ساده (مثلا طرف درخواست اسب از یک شخص ثروتمندی داشته) در هزار استعاره و ناز و ادا و بافتن آسمان به زمین، بودند، اخلاق درستی نداشتند یا مطرود جامعه بودند (این ویژگی در میان شاعران عصر حاضر و شاعران غربی زیاد دیده می‌شود)، افلاطون آنها را از ورود به مدینه‌ی فاضله‌اش منع کرده و در زمان پیامیر نیز ادعا می‌کردند که با قرآن می‌توانند مقابله کنند و سخنانی بهتر بگویند.

ناظم اما معنایی فراتر از بروز احساسات آنی، شخصی، ریاکارانه و شاعرانه دارد. ناظم کسی است که به کلمات نظم می‌دهد و آن معنای ناشناخته‌ی فرهنگی را، یعنی آن وجدان جمعی را، از درون آن احساس خام و گذرا بیرون می‌کشد، در قالب کلمات می‌ریزد و جاودانه می‌کند. ناظم فرهنگ مردم عادی را در درون کلماتی نو می‌چیند و به آنها شخصیت می‌بخشد. پس کار ناظم برخلاف شاعر کاری نیست که صرفا به درد سانتی‌مانتال ها، رمانتیک‌ها، قرتی‌ها و اینتلکچوال‌ها بخورد. اثر ناظم در میان عامه‌ی مردم به خوبی شنیده و درک می‌شود و این را از حجم گسترده‌ی ضرب المثل‌های فارسی که از سخن سعدی برداشته شده‌اند می‌توان دانست.

یک نقلی هست که انگلیسی‌ها وقتی می‌خواستند نفوذ خود را در هند گسترش دهند، برای مقابله با فرهنگ اسلامی، اولین کاری که کردند لغو آموزش گلستان سعدی در مدارس بود. گلستان صدها سال مهمترین منبع آموزش فرهنگ اسلامی به کودکان بود. این کتاب ارجمند از یک طرف ساده است (سهل ممتنع) و ویژگی فراگیرپذیری در میان آحاد مردمان را دارد و از طرفی حکمت آموز است و قابلیت توسعه‌ی انسانی، پرورش و انتقال تجربیات اندوخته‌ی گذشتگان را به نسل‌های جدید داراست. در واقع پارادایم «پرورش مقدم بر آموزش» که در سال‌های اخیر در مدارس غربی دوباره مورد توجه قرار گرفته در آن زمان مورد تاکید گذشتگان بوده است.

ایمانوئل کانت، فیلسوف بزرگ عصر روشنگری، هنر را صرفا سابجکیو، زیبایی‌شناسانه و aesthetic می‌دید. این نگاه مدرنیسم به مقوله‌ی هنر به معنی نفی حقیقت یا ارزش یا هر چیز مطلقی در هنر است و هنر را از ارزش تهی می‌کند و آن را به زیبایی تقلیل می‌دهد (هنرهای زیبا) یا بیان احساسات (شعر به معنی مدرن در مقابل نظم). مثلا بارها دیده‌ایم که کسی شعری می‌سراید و دیگران صرفا می‌گویند «قشنگ بود». این شعر فقط کارکرد تزئینی دارد. یعنی افراد یک اثر هنری را صرف نگاه زیبایی‌شناسی ذاتی خودشان درک می‌کنند. از این رو هنر در دوران مدرنیسم بیشتر مختص طبقات بالاست یعنی آنهایی که امکان و حوصله‌ی کافی برای درک زیبایی هنری را دارند یا آنهایی که هنر را صرفا برای هنر می‌شناسند.

اما هگل (و بعد از او هایدگر) از این نگاه زیبایی‌شناسانه عدول می‌کنند. رابطه‌ای که میان زیبایی و حقیقت در فلسفه‌ی ماقبل مدرن وجود داشت در دوران مدرن از بین می‌رود و هگل شاید اولین کسی است که متوجه این تغییر می‌شود. هگل هنر را همردیف فلسفه و دین، و به عنوان عرصه‌ای از ارائه‌ی حقیقت یا روح مطلق می‌بیند. این سه (هنر، دین و فلسفه) فقط در شیوه‌ی بیانشان از روح مطلق تفاوت دارند. در میان هنرها نیز شعر بالاترین درجه را دارد و این درجه‌ای است که هنر به بیان هگل، از خود عبور می‌کند و به حقیقت می‌رسد.

هنر خوب یا هنر اصیل از دیدگاه هگل در دوران مدرنیسم مرده است. رابطه‌ی میان زیبایی، خیر و حقیقت که در هنر اصیل تجلی پیدا می‌کند در دوران مدرن منفک می‌شود. در هنر اصیل هنرمند ناظم است. هنرمند چیزی از خودش اختراع نمی‌کند و صرفا احساسات شخصی خود را به عرصه‌ی نمایش نمی‌گذارد یا صرفا چیزی زیبا نمی‌آفریند و از طبیعت تقلید نمی‌کند، بلکه بخشی از حقیقت را عرضه می‌دارد. هنرمند از طبیعت تقلید نمی‌کند بلکه حقیقت در اثر او آشکار می‌شود.

مثالی که می‌زنند میکل آنژ است که می‌گفت کار من خلق اثر هنری نیست بلکه آن اثر هنری را که درون سنگ محبوس شده آزاد می‌کنم. در واقع کار هنرمند (هنر اصیل) آشکارسازی (یا همان نظم) است.

در نگاه زیبایی‌شناسانه‌ی مدرن، زیبایی منشاء هنر است اما در هنر اصیل، زیبایی محصول هنر است. زیرا زیبایی جایی است که هستی (بودن - خود را آشکار کردن) با پدیدار (نمودن - آن چیزی که خود را آشکار می‌کند) یکی می‌شود زیرا زیبایی عرصه‌ی آشکارسازی است و این کاری است که هنر انجام می‌دهد. زیبایی جایی است که هیچ فاصله‌ای میان بودن و نمودن وجود ندارد.


الهی قمشه‌ای در مورد معنی «ادبیات» تعبیری دارد که ویژگی نظم را در مقابل شعر برایمان روشن می‌کند. کار ادیب یا نظم دهنده این است که معانی را استخراج کند و آنها را در قالب کلماتی بنشاند که تاکنون از دید مردم پنهان مانده. این معانی را مردم به طور ذاتی و با نیروی خداداد می‌شناسند اما نمی‌توانند بیانش کنند و کار ادیب این است که بیان مناسب آن را فراهم می‌دارد. در واقع ادیب کسی است که به ما ادب می‌آموزد. مثلا من از شخصی خوشم آمده و می‌خواهم به او پیشنهاد ازدواج بدهم. اما آداب این کار را نمی‌دانم. ممکن است احساساتم را به شکلی خام و نامناسب بیان کنم و آن شخص را برنجانم. این احساسات به حکم انسانی بودنش در من وجود دارد و در هر انسان دیگری نیز می‌تواند وجود داشته باشد، اما باید آداب کار را کسی به من یاد بدهد که چگونه جلو روم و چگونه درخواستم را به او بگویم. مثلا اول باید مراسم خواستگاری با حضور خانواده‌ها انجام شود. این ادب همان چیزی است که ما از خواندن یک غزل عاشقانه می‌توانیم دریافت کنیم. مقصود آن شعر شخص خاصی نیست. مقصود این غزل عاشقانه «انسان» است و هر کسی می‌تواند باشد. احساسی که در آن غزل هست در ما وجود دارد و بیان شاعر (ناظم) به ما کمک می‌کند که آن احساس از ناخودآگاه وارد خودآگاه ما شود و می‌توان گفت که این احساس تا زمانی که خودآگاه نشده عملا زنده نیست و باید حتما به عرصه‌ی «کلمه» وارد شود تا جان بگیرد.

دلیل وجود تناقضات در نظم (به خصوص سعدی) که برخی به آن ایراد گرفته‌اند همین است. این تناقضات در فرهنگ وجود دارد و ناظم (سعدی) به آنها در موقعیت‌های مختلف شخصیت می‌دهد. مثلا یکجا بگوید دروغ مصلحت‌آمیز خوب است و جای دیگر نظر دیگری داشته باشد. لذا در جریان حکایاتی که روایت می‌کند به کمک کلمات، هر دو روایت متضاد را به خوبی بیان می‌کند. مثلا در در حکایت راجع به تاثیر تربیت، همزمان از دو عقیده‌ی متضاد دفاع می‌کند که هر دو به شکل ضرب المثل وارد فرهنگ عوام شده‌اند:

۱. عاقبت گرگ زاده گرگ شود / گرچه با آدمی بزرگ شود

۲. پسر نوح با بدان بنشست / خاندان نبوتش گم شد

سگ اصحاب کهف روزی چند / پی نیکان گرفت و مردم شد

دلیل تناقض میان این دو نظریه به پیچیدگی‌های فرهنگی و منعطف بودن آن مربوط می‌شود که هر کدام از نظریه‌ها را در شرایط خاصی قبول می‌کند. لذا آن دقت ریاضی‌وار و فلسفی که در آثار سایر سخنوران دیده می‌شود در اینجا وجود ندارد.

قبلا هم به این موضوع پرداختیم که در ایران چیزی به اسم فلسفه نداریم. شبه فلسفه‌ی ایران در اصل یا حکمت است و یا علم کلام. علم کلام در کارهای ابن سینا و ملاصدرا این است که مثلا اثبات کنند معاد جسمانی است یا نه، قرآن حادث است یا قدیم و امثال اینها. کار سعدی نیز حکمت است و ارتباطی با فلسفه ندارد و به همین جهت از دید فیلسوفان نازک بین در سخنش تناقض دیده می‌شود.

حکمت دقت فلسفه را ندارد و به همین نسبت از انواع ایسم های مخربی که حاصل دسترنج فیلسوفان است مصون است. حکمت نگاهی اجتماعی‌تر، واقع گرایانه‌تر، نرم‌تر و عملی‌تر دارد. حکمت متعصب نیست و می‌تواند به پراکندگی آدم‌ها نظریاتشان را درون خود جای دهد. حکمت برای آدم‌ها و زندگی آنها ارزش قائل است.

همچنین اشتباه دیگری که خیلی‌ها مرتکب می‌شوند این است که تصور می‌کنند سعدی هوسران یا امردباز بوده و معشوق یا معشوقه‌ی خاصی داشته. این پدیده‌ها در ایران آن روزگار وجود داشته و مستقل از اینکه آیا سعدی، به عنوان شخصیتی تاریخی و نه به عنوان آن سعدی که در آثارش جلوه پیدا می‌کند، در واقعیت چنین بوده یا نه، میانگین احساس و عمل ایرانی‌های آن زمان را ارائه می‌دارد.

ویژگی نظم دادن غیرشخصی بودنش است. در سخن سعدی به طور خاص و در ادبیات کلاسیک فارسی به طور عام، هیچ چیز شخصی وجود ندارد. از زندگی این سخن سرایان اطلاعات اندکی در آثارشان رسوخ کرده که همان‌ها هم آنقدر دچار تناقضات تاریخی هستند که به عنوان مستندات تاریخی قابل قبول نیستند. ما حتی از اینکه نام اصلی این شخصیت‌ها چه بوده اطلاعات زیادی نداریم و تنها بر اساس قرائنی که در کتب دیگر آمده حدس‌هایی زده می‌شود.

سعدی به خصوص در کتاب گلستان داستان‌های زیادی دارد که به نظر می‌رسد تجربیات شخصی او باشد. مثلا اینکه به کاشغر در چین رفته، به هندوستان رفته و یک بت پرست را کشته، یک سفر دریایی به جزیره‌ی کیش داشته، در مجلس فقهای شام به طور ناشناس شرکت کرده و همه را در بحث علمی شکست داده، به روم سفر کرده، در جریان جنگ‌های صلیبی توسط فرنگ (اروپایی‌ها) اسیر شده و در خندق طرابلس به کار گرفته شده، در صنعا (یمن) زنی گرفته و از او صاحب فرزندی شده که درگذشته، و بسیاری موارد دیگر را می‌بینیم که یقینا نمی‌تواند بیان خاطرات شخصی او باشد. بعضی‌ها (مانند هانری ماسه) قبلا آمدند و با یک نگاه واقع‌گرایانه‌ی تاریخی سعی کردند تاریخ تولد و وفات سعدی و وقایع زندگی‌اش را از روی گفته‌های او استخراج کنند و آخر سر جز با مجموعه‌ای از تناقضات و سردرگمی و مشتی حدس و گمان به هیچ نتیجه‌ای نرسیدند.

بعد از این بعضی دیگر آمدند و گفتند که سعدی دروغگوست. اما مگر سعدی چیزی جز اثر سعدیست. این غیرواقعی بودن یا ظاهر دروغین داشتن در اثر همین ناظم بودن سعدی بدست می‌آید. او نیامده که خاطراتش را برای ما بازگو کند و اصلا از خودش هیچ مطلب شخصی ندارد. هنر اصیل همانطور که گفته شد عرصه‌ی حقیقت است و نه واقعیت. حقیقت معنایی فراتر از زندگی شخصی یک نفر دارد. حقیقتی که سعدی به ما نشان می‌دهد، وجدان و روح جمعی ایرانی یا عقل ایرانی است.

در ادبیات فارسی نام خاص تقریبا وجود ندارد. وقتی یک منظره‌ی طبیعی در یک شعر توصیف می‌شود، آن منظره اشاره به جایی خاص نمی‌کند. حتی نام‌های خاص مثل «ختن»، «الوند» و «دماوند»، یا نام شخصیت‌ها مثل «خوارزمشاه» در معنایی غیرتاریخی، غیرجغرافیایی و غیرواقعی آمده‌اند. یعنی هیچ استناد تاریخی و جغرافیایی نمی‌توان به آنها کرد. مثلا نمی‌توان گفت که چرا سعدی در فلان حکایت گفته که «از حله به کوفه می‌برند آب». این را دکتر باستانی پاریزی مورد توجه قرار داده و حدس زده که شاید مسیر رودخانه قبلا شکل دیگری بوده و عوض شده و بعد بر اساس قراین تاریخی نتیجه می‌گیرد که سعدی باید دچار اشتباه شده باشد. به هر حال روشن است که این نام‌های خاص قابل استناد نیستند و این نظر ما را تایید می‌کند که ما در مطالعه‌ی آثار سعدی، با یک شخصیت تاریخی و محصور در شرایط مکانی-زمانی به نام سعدی مواجه نیستیم بلکه با نماینده‌ی روح و خرد ایرانی سر و کار داریم.

سعدی یک شخص نیست و با شخصی که سخنان سعدی را برای اولین بار گفته و هشتصد سال پیش زندگی می‌کرده تفاوت دارد. ما وقتی می‌گوییم سعدی، منظورمان سخن سعدیست. آن شخص را ما حتی نامش را هم نمی‌دانیم و نمی‌دانیم چگونه آدمی بوده. اگرچه بنا به قراین می‌دانیم که یک روحانی منبری خوش سخن و احتمالا دارای مذهب شافعی (که مذهب غالب اهالی فارس بوده)، در کودکی همزمان با حملات مغول برای تحصیل به بغداد رفته، مردی جهاندیده، مسلط به ادبیات عرب و فارسی، یک سخنگوی بسیار پرآوازه که شهرتش در زمان حیات تا چین هم می‌رسیده (گزارش ابن بطوطه که مربوط به چند سال بعد از درگذشت سعدی است) و در میان شاعران هم عصرش طرفداران سرسختی داشته (همام تبریزی و سیف فرغانی)، انسانی درویش مسلک و کریم النفس، و مورد احترام اهالی شیراز که در حوالی شیراز خانقاهی داشته و قناتی را احداث کرده، باغی و حوض ماهی و جویباری را آباد کرده که امروز آرامگاهش همانجاست و تا سال‌ها پس از مرگش محل تفرج و زیارت مردم شیراز بوده. به هر حال سعدی واقعی‌تری که می‌شناسیم آثار سعدی است چون سخنش که نماینده و میانگین شخصیت و وجدان ایرانی‌هاست به جا مانده.

تا اینجا مشخص می‌شود که سعدی به پیروی از فردوسی یک ناظم است و کارش این بوده که فرهنگ ایرانی را نظم ببخشد. پس سعدی عصاره‌ی فرهنگ ایرانی است و میانگین شخصیت ایرانی‌ها در سخن سعدی نهفته است. اهمیت سعدی از منظر ایران‌شناسی، بیشتر از اهمیت ادبی او نباشد یقینا کمتر نیست. سعدی نماینده‌ی روح و خرد کهنسال ایرانی است که در تجربیات انباشته‌ی نسل‌ها نهفته است و به مدد کلمات جان می‌گیرد. در مطالب بعدی به مواردی می‌پردازیم که به شناخت بهتری از این روح ایرانی کمک می‌کند.