جلوه ای از زیبایی های اسکندرنامه نظامی گنجوی


حکیم نظامی گنجوی پنج منظومه بزرگ برای ایرانیان به ارث نهاده که هر یک متناسب با کیفیات روحی و خُلقیات و طبع آن دوره ای از زندگی انسان است که حکیم گنجه در همان دوره دست به کار سرایش آن منظومه شده.

مخزن الاسرار نظامی در 35 سالگی سروده شده. دورانی که نظامی نقشه راه و مسیر زندگی آینده اش را برای خود طرح ریزی می نمود و پروژه ای عظیم برای خود تعریف می کرد که قرار بود ماحصل عمر او و یادگار زندگانیش برای آیندگان باشد.

پس از آن وقتی وارد دهه پنجم زندگی می شود خسرو و شیرین را می سراید که داستانی عاشقانه و در عین حال شکوهمند و غرور انگیز است.

https://virgool.io/@sepehr.samii/%D9%85%D8%AC%D9%84%D8%B3-%D8%A8%D8%B2%D9%85-%D8%AE%D8%B3%D8%B1%D9%88-%D9%BE%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%B2-repz1ubgo9sw

سپس لیلی مجنون را به اصرار پسرش محمد می سراید. داستانی که در اصل بسیار کوتاه و مختصر بوده، اما در دستان نظامی تبدیل به یکی از جاودانه های ادبیات فارسی می شود، بطوریکه بسیاری از شعرای بعد از وی را هم تحت تاثیر قرار می دهد. بعد از آن نوبت به هفت پیکر می رسد که شاهکاری بی نظیر در هنر داستان سرایی است و از نظر ظرافت و زیبایی و پختگی، از آثار قبلی نظامی یک مرتبه بالاتر قرار می گیرد.

https://virgool.io/@sepehr.samii/%D8%AC%D9%84%D9%88%D9%87-%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D9%85%D9%86%D8%B8%D9%88%D9%85%D9%87-%D9%87%D9%81%D8%AA-%D9%BE%DB%8C%DA%A9%D8%B1-%D8%B4%D8%A7%D9%87%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%D8%AC%D8%A7%D9%88%D8%AF%D8%A7%D9%86-%D9%86%D8%B8%D8%A7%D9%85%DB%8C-%DA%AF%D9%86%D8%AC%D9%88%DB%8C-uwblyrfghdsg

اسکندرنامه آخرین اثر نظامی است. اسکندرنامه را در دوران پیری و در شرایطی سروده که به تدریج خودش را برای سفر آخرت مهیا می نمود. به این جهت، اسکندرنامه بیش از آثار قبلی لبریز از پند و حکمت است.

سبک و سیاق اسکندرنامه نظامی تا آن زمان هیچ نظیری نداشته، اما پس از نظامی توسط برخی دیگر از شعرای برجسته فارسی سرا مورد استفاده قرار گرفت.

هر داستان ابتدا با دو بیت ساقی نامه شروع می شود. گویی حکیم از گفتن داستان قبلی خسته شده و با طلب کردن جرعه ای شراب می خواهد خستگی از تن بزداید، یا می خواهد لبی تر کند تا سرش گرم شود و سر حال بیاید و زبان سخنسرایی اش روان شود.

بیا ساقی از خود رهائیم ده
ز رخشنده می روشنائیم ده
میی کو ز محنت رهائی دهد
به آزردگان مومیائی دهد

بعد از ساقی نامه معمولا چند بیت پندنامه یا مطلب دیگری که حرف های دل نظامی است می آید.

جهان گر چه آرامگاهی خوشست
شتابنده را نعل در آتشست

یعنی هرچند زندگی در این دنیا پر از لذت ها و خوشی هاست، اما عمر به سرعت می گذرد.

دو در دارد این باغ آراسته
در و بند ازین هر دو برخاسته
درآ از درِ باغ و بنگر تمام
ز دیگر در باغ بیرون خرام
اگر زیرکی با گُلی خو مگیر
که باشد بجا ماندنش ناگزیر

یعنی به لذات دنیوی دل نبند، چون عمر محدود است.

نکته جالب تفاوتی است که نظامی میان «شادی» و «دلخوشی» قایل می شود. توصیه می کند عمر را به دنبال دلخوشی هدر ندهیم و در عوض فکر گذشته و آینده را رها کرده و به دنبال شادی باشیم.

درین دم که داری، به شادی بسیچ
که آینده و رفته هیچ است هیچ
نَه‌ایم آمده از پی دلخوشی
مگر کز پی رنج و سختی کشی
خران را کسی در عروسی نخواند
مگر وقت آن کاب و هیزم نماند

این دلخوشی همان بازیچه ها و دلمشغولی های پوچ و بی ارزش است که اتفاقا امروز بیش از هر چیزی ما را به خود مشغول نگه داشته. از دغدغه بروز کردن گوشی موبایل، تا حسرت داشتن اتوموبیل لوکس و مسافرت و چند شب اقامت در فلان هتل لاکچری.

اینها دلخوشی هایی هستند که موجب هدر رفتن عمر محدود و کوتاه و با ارزش ما می شوند. و اتفاقا برای رسیدن به آن شادی که نظامی توصیه کرده هیچ نیازی به این دلخوشی ها و بازیچه ها نیست. می توانیم مشغول کاری بشویم که به آن علاقه داریم و از کار کردن لذت ببریم. می توانیم یک زندگی ساده و بی تکلف و دور از تجملات داشته باشیم و شاد باشیم.

نظامی وقتی اشعارش را می سروده به شادی می رسیده. و ما هم وقتی اشعار او را می خوانیم جلوه ای از همان زیبایی فرح انگیز و شادی آور را مشاهده و تجربه می کنیم.

بعد از اینها تازه وارد متن داستان اصلی می شود که همان سرگذشت اسکندر مقدونی است. لذا هر داستان و روایتی که از اسکندر نقل می کند، ابتدا با یک ساقی نامه و یک مقدمه آغاز می شود که فضای ذهنی و حسی و فکری را برای ورود به داستان آماده می کند.


بعد از قدرت گیری اسکندر در روم و سپس لشکر کشی و رویارویی او با دارا که شاهنشاه ایران بود، دو نفر از سرهنگان لشکر دارا به او خیانت می کنند و شاه ایران را به قتل می رسانند.

اسکندر در لحظات آخر بالای سر دارا می آید و نظامی توصیفی تراژیک از آخرین لحظات زندگی دارا نقل می کند.

این قسمت قطعا یکی از پر عظمت ترین شاهکارها در تاریخ تراژدی سرایی جهان است. همانطور که خود نظامی هم می گوید، آنچه فردوسی از مرگ دارا نقل کرده بود همان دُر نیم سفته ای بوده که نظامی آن را گرفته و به اوج زیبایی رسانده است.

عظمت و شکوه شاهنشاه دارا، و به خاک افتادن وی، و غرور مردانه و شاهانه ای که در آخرین لحظات زندگی از وی می بینیم. آنچنان که اسکندر که فاتح جنگ بوده، در برابر آن جلوه همایونی و پر جلالی که در حال احتضار بود آنچنان منقلب می شود که به زاری و سوگواری می افتد.

سکندر فرود آمد از پشت بور
دَر آمد به بالین آن پیل زور
بفرمود تا آن دو سرهنگ را
دو کنج زخمه خارج آهنگ را
بدارند بر جای خویش استوار
خود از جای جنبید شوریده‌وار

توجه کنید چطور نظامی در مصراع پررنگ شده در بالا، حس انزجار خود از دو سرهنگ خائنی که دارا را به قتل رساندند منتقل کرده. اسکندر فرمان می دهد این دو قاتل خائن و شاه کش را بازداشت کنند و خود سراسیمه به بالین دارا که زخم خورده بود و با چشمان بسته روی زمین در خون خود افتاده بود رفته، و سر دارا را بلند کرده و روی ران پای خود قرار می دهد و از دارا می خواهد تا بلند شود.

به بالینگه خسته آمد فراز
ز درع کیانی گره کرد باز
سر خسته را بر سر ران نهاد
شب تیره بر روز رخشان نهاد
فرو بسته چشم آن تن خوابناک
بدو گفت برخیز ازین خون و خاک

دارا که پهلو و جگرش دریده شده بود و نفسهای آخر را می کشید، از اسکندر می خواهد رهایش کند. و با وجود آن حال بدی که داشت، غرور شاهانۀ او را در این جمله می بینیم که به اسکندر اخطار می دهد، با وجودیکه پهلویم دریده و غرق در خون شده، اما زیاد به من نزدیک نشو، زیرا این شاهنشاه محتضر همچنان می تواند خطرناک باشد.

رها کن که در من رهائی نماند
چراغ مرا روشنائی نماند
سپهرم بدانگونه پهلو درید
که شد در جگر پهلویم ناپدید
تو ای پهلوان کامدی سوی من
نگهدار پهلو ز پهلوی من
که با آنکه پهلو دریدم چو میغ
همی آید از پهلویم بوی تیغ

دارا به اسکندر می گوید مواظب خودت باش که الان سرِ شاهنشاه ایران را در دست خود گرفته ای. اگر شاه ایران امروز اینطور زمین خورده، این از بازی روزگار است، اما تو حواست باشد مبادا حرمت و بزرگی شاه ایران را بشکنی.

سر سروران را رها کن ز دست
تو مشکن که ما را جهان خود شکست
چو دستی که بر ما درازی کنی
به تاج کیان دست‌یازی کنی
نگهدار دستت که داراست این
نه پنهان، چو روز آشکاراست این
چو گشت آفتاب مرا روی زرد
نقابی به من درکش از لاجورد
مبین سرو را در سرافکندگی
چنان شاه را در چنین بندگی
درین بندم از رحمت آزاد کن
به آمرزش ایزدم یاد کن

من شاهنشاه ایرانم و تاج زمینم. تو مواظب باش مرا نلرزانی تا زمین تو را نلرزاند. مرا به حال خود رها کن تا بی خفت و با آبرو بمیرم. اگر می خواهی تاج از سرم بدزدی، کمی صبر کن تا بمیرم، وقتی مُردم خواه تاج از سرم بردار و خواه سر از تنم بردار.

زمین را منم تاج تارک نشین
ملرزان مرا تا نلرزد زمین
رها کن که خواب خوشم می برد
زمین آب و چرخ آتشم می برد
مگردان سر خفته را از سریر
که گردون گردان برآرد نفیر
زمان من اینک رسد بی‌گمان
رها کن به خواب خوشم یک زمان
اگر تاج خواهی ربود از سرم
یکی لحظه بگذار تا بگذرم
چو من زین ولایت گشادم کمر
تو خواه افسر از من ستان خواه سر

اسکندر کبیر با شنیدن سخنان شاه آنچنان منقلب می شود که به گریه افتاده و از لشکرکشی به ایران ابراز ندامت و پشیمانی می کند.

سکندر بنالید کای تاجدار
سکندر منم چاکر شهریار
نخواهم که بر خاک بودی سرت
نه آلودهٔ خون شدی پیکرت
ولیکن چه سودست کاین کار بود
تأسف ندارد درین کار سود
اگر تاجوَر سر برافراختی
کمر بند او چاکری ساختی
دریغا به دریا کنون آمدم
که تا سینه در موج خون آمدم
چرا مَرکبم را نیفتاد سُم؟
چرا پی نکردم درین راه گم؟
مگر ناله شاه نشنیدمی
نه روزی بدین روز را دیدمی
به دارای گیتی و دانای راز
که دارم به بهبود دارا نیاز
ولیکن چو بر شیشه افتاد سنگ
کلید در چاره ناید به چنگ
دریغا که از نسل اسفندیار
همین بود و بس مُلک را یادگار
چه بودی که مرگ آشکارا شدی
سکندر هم آغوش دارا شدی
چه سودست مُردن نشاید به زور
که پیش از اجل رفت نتوان به گور
به نزدیک من یکسر موی شاه
گرامیتر از صد هزاران کلاه
گر این زخم را چاره دانستمی
طلب کردمی تا توانستمی
نه تاج و نه اورنگ شاهنشهی
که ماند ز دارای دولت تهی
چرا خون نگریم بر آن تاج و تخت
که دارنده را بر درافکند رخت
مباد آن گلستان که سالار او
بدین خستگی باشد از خار او
نفیر از جهانی که دارا کُشست
نهان پرور و آشکارا کُشست
به چاره‌گری چون ندارم توان
کنم نوحه بر زاد سرو جوان
چه تدبیر داری مراد تو چیست
امید از که داری و بیمت ز کیست
بگو هر چه داری که فرمان کنم
به چاره‌گری با تو پیمان کنم

عظمت این ابیات انسان را وادار به تحسین می کند. نظامی در جاهایی با فروتنی می گوید هرچه گفتنی بوده فردوسی به بهترین شکل گفته و چیزی برای او باقی نگذاشته. اما الحق شاهکارهای نظامی از شاهنامه فردوسی کمتر نیست. اینجا همان جلوه از عظمت و جلال و شکوه تمدن ایرانی را می بینیم و بدان می بالیم که در شاهنامه فردوسی هم دیده بودیم.


به هر حال پس از مرگ دارا، اسکندر با عنوان شاهنشاه ایران تاج او را بر سر می گذارد.

در مراسم تاجگذاری، یک فرد فضولی حضور داشته که می خواسته هوش و خِرد شاه را محک بزند.

در آن انجمن بود بسیار کس
به شاه آزمائی گشاده نفس
از آن بوالفضولان بسیار گوی
وزان بوالحکیمان دیوانه خوی
پژوهنده‌ای بود حجت نمای
در آن انجمن گشت شاه آزمای

از شاه می خواهد یک درهم به او ببخشد. یک درهم پول بسیار ناچیزی است و اسکندر پاسخ می دهد که تو باید به اندازه قدر و عظمت شاه از او چیزی طلب کنی، نه یک درهم ناچیز.

که شاها مرا یک درم درخورست
اگر بخشی، از کشوری بهترست
جهاندار گفت از خداوند گاه
به اندازه قدرِ او گنج خواه

شخص فضول می گوید پس حالا که اینطور است، پادشاهی تمام عالم را به من ببخش تا بزرگی و عظمت خودت را ثابت کنی.

پژوهنده گفتا چو از یک درم
خجالت بَرَد شه که چیزیست کم
به اَر مُلک عالم ببخشد به من
به انجم رساند سرم ز انجمن

شاه باز او را سرزنش می کند که اینبار چیزی خواستی که از حد و اندازه خودت بیشتر و فراتر بود. دو خواسته از من داشتی، در اولی قدر و اندازه شاه را ندیدی، و در دومی حد و اندازه خودت را فراموش کردی.

دگر باره شه گفت کای بدسگال
به اندازه خود نکردی سؤال
دو حاجت نمودی نه بر جای خویش
یکی کم ز من دیگری از تو بیش
به اندازه باید سخن گسترید
گزافه سخن را نباید شنید
سخن کان به ابرو درآرد گره
اگر آفرینست ناگفته به

مرد دیگری از اسکندر سوال می کند که تو چرا بالا می نشینی و خلق الله پایین؟ تو که ادعا می کنی همه با هم برابر هستیم، پس چرا می روی و آن بالا می نشینی و خود را بالاتر از همه قرار می دهی؟

دگر پرسشی کرد مرد دلیر
که بالا چرائی تو و خلق زیر
چو گوئی که یک رویه هستیم بار
چرا زیر و بالا درآری به کار
ملک گفت سرور منم زین گروه
چو سر زیر باشد نباشد شُکوه
سر رستنی زیر زیبا بود
سر آدمی به که بالا بود
به ار شاه را جای باشد بلند
که تا دیده‌ها زو شود بهره‌مند

دیگری سوال می کند تو که مزین به عقل و خرد و مردی و سلحشوری هستی چرا این جواهرات و زیور آلات را از خودت آویزان کرده ای؟

دگر زیرکی گفت کای شهریار
خردمند را با رعونت چکار
ترا زیور ایزدی در دلست
به زیور چه پوشی تنی کز گِلست
مَلِک گفت کارایش خسروی
دهد چشم بینندگان را نوی
من ار شخص خود را چو گلشن کنم
شما را به خود چشم روشن کنم
نبینی که چون بشکفد نوبهار
بدو چشم روشن شود روزگار
از آن نکته‌ها مردم تیزهوش
پر از لعل و پیروزه کردند گوش
دعا تازه کردند بر جان او
به جان باز بستند پیمان او
از آن بردباری کز او یافتند
به فرمان او پاک بشتافتند
به آیین جمشید هر روز شاه
شدی بر سر گاه هر صبحگاه
نوازش همی کرد با بندگان
نگه داشت آیین فرخندگان
فرستاد نامه به هر کشوری
به هر مرزبانی و هر مهتری
گرائیدشان دل به افسون خویش
امان دادشان از شبیخون خویش
جهانرا به فرمان خود رام کرد
در آن رام کردن کم آرام کرد



گاهی اوقات هم ساقی نامه ها بیشتر رنگ و بوی روحانی می گیرند.

بیا ساقی آن آب جوی بهشت
درافکن بدانجام آتش سرشت
از آن آب و آتش مپیچان سرم
به من ده کز آن آب و آتش ترم

و به جای پندنامه، حکیم از آرزو و حسرتی می گوید که در آن مقطع از عمر گهربارش در دل داشته.

هوای خنک دی ماه، در کنار آتش و سفره مرغ و شراب، و یک حوری بهشتی و درختانی که انارهای شیرین خود را به او که در کاخی ساکن شده عرضه می کنند. همه جا خرمی و زیبایی باشد و او خرامان به سوی نهر عسل حرکت کند و دل خود را شاد کند.

چه فرخ کسی کو بهنگام دی
نهد پیش خود آتش و مرغ و می
بتی نار پِستان بدست آورد
که در نارِ بُستان شکست آورد
از آن نار بن تا به وقت بهار
گهی نار جوید گهی آب نار
برون آرد آنگه سر از کنج کاخ
که آرد برون سر شکوفه ز شاخ
جهان تازه گردد چو خرم بهشت
شود خوب صحرا و بیغوله زشت
بگیرد سرزلف آن دِلسِتان
ز خانه خرامد سوی گلستان
گل آگین کند چشمه قند را
به شادی گزارد دمی چند را

پیداست حکیم گنجه از رنج کهولت و پیری خسته شده و برای سفر ابدی دلتنگی می کرده.

به یاد بیاوریم ابیات پایانی خسرو و شیرین را:

خدایا هر چه رفت از سهوکاری
بیامرز از کرم کامرزگاری
روانش باد جفتِ شادکامی
که گوید باد رحمت بر نظامی

رحمت بر نظامی.