جلوه ای از منظومه هفت پیکر، شاهکار جاودان نظامی گنجوی


هر کدام از آثار حکیم نظامی مطابق با طبع و سن و سال و حال و حوای دورانی است که شاعر آن را سروده. مخزن الاسرار را در زمانی سروده که مشغول ریاضت کشی و مراقبه و تهذیب و تربیت نفس خود بوده. لذا مخزن الاسرار کاملا حال و هوای عرفانی و اخلاقی دارد. در مخزن الاسرار، نظامی تلاش می کرده شخصیت و آن گوهر درونی خود را بیابد و قدرت بینش خود را از نگاه سطحی به درجه ای عالیتر برساند که راه گشای خلق آثار بعدی وی شود.

خسرو و شیرین اولین داستان بلندی است که به نظم در آورده، و از همان جنس آثاری است که نظامی خیلی دوست داشته بسراید.

اثر دوم لیلی و مجنون است که نظامی علاقه ای به سرودن آن نداشته. اما به اصرار پسرش محمد، دست به کار سرودن آن شده و خیلی زود هم از آن فارغ می شود. در مقدمه لیلی و مجنون می گوید که این داستان فاقد آن ظرفیت های لازم است که بتواند زبان بلیغ و ذهن خیالپرداز شاعر را به ترقص و گشت و گذار وا دارد. با اینحال نظامی لیلی و مجنون را می سراید و تا جای ممکن شاخ و برگ هایی به آن می دهد، بصورتیکه به یکی از جاودانه های ادبیات فارسی بدل شده و بسیاری پس از نظامی تلاش می کنند از آن تقلید کنند. و الحاقیاتی که دیگران در طول زمان به لیلی مجنون نظامی افزاده اند هم از سایر آثار او بیشترند، و به قول مرحوم حسن وحید دستگردی، جنایات بسیاری در حق نظامی روا داشته اند. بعنوان مثال، یکی از الحاقیات از زبان نظامی مخاطب را به قوادی تشویق می کند!

اما خود نظامی داستان لیلی و مجنون را نمی پسندید و دوست داشت داستان و اثری پرشکوه بسراید.

مهد بیرون جِهان ازین ره تنگ
پای کوبی بس است بر خر لنگ
عطسه‌ای ده ز کلک نافه گشای
تا شود باد صبح غالیه سای

منظور از ره تنگ همان داستان لیلی و مجنون است.

کاملا مشخص است که نظامی ارادت بسیار زیادی نسبت به حکیم توس، فردوسی داشته، و تلاش می کرده در عالم سخن جایگاهی هم طراز با فردوسی پیدا کند. او معتقد بوده که سخن تنها یادگاری است که از انسان باقی می ماند.

یادگاری کز آدمیزاد است
سخن است آن دگر همه باد است

نظامی عقیده دارد اگر کسی این مطلب را به درستی درک کند، زندگی جاودانه پیدا خواهد کرد. و در غیر اینصورت عمری بی حاصل و بیهوده را سپری کرده است.

جهد کن کز نباتی و کانی
تا به عقلی و تا به حیوانی
باز دانی که در وجود آن چیست
کابدالدهر می‌تواند زیست
هر که خود را چنانکه بود شناخت
تا ابد سر به زندگی افراخت
فانی آن شد که نقش خویش نخواند
هرکه این نقش خواند باقی ماند
چون تو خود را شناختی بدرست
نگذری گرچه بگذری ز نخست
وانکسان کز وجود بی خبرند
زین در آیند وزان دگر گذرند

و نظامی این را خوب می دانسته که با تقلید و تکرار هرگز نخواهد توانست چنان جایگاهی بیابد. پس آگاهانه تصمیم می گیرد از تکرار مکررات پرهیز کرده و چیزی به کلام فردوسی بیافزاید.

آنچ ازو نیم گفته بد گفتم
گوهر نیم سفته را سفتم

و به این ترتیب داستان زندگی شاهنشاه بهرام گور ساسانی را انتخاب کرده و حاصل کار می شود منظومه زیبای «هفت پیکر».



هفت پیکر، یا هفت گنبد، یا بهرام نامه، داستانی به سیاق خسرو و شیرین است. به یاد بیاوریم که نظامی داستان «خسرو و شیرین» را «هوسنامه» نامیده بود.

اما هفت پیکر نظامی، آن هوسنامه ای است که نظامی در اوج پختگی و توانایی سروده. از نظر جذابیت های داستان سرایی، هفت پیکر مانند رویایی رنگین و دلپذیر است که هنگام مطالعه انسان را به دنیایی دیگر می برد. و از نظر ظرافت های بلاغت و زیبایی سخن هم در نهایت و بالاترین مرتبه قرار گرفته.

خسرو و شیرین تماما از ابتدا تا انتها یک داستان خطی بود. لیلی و مجنون هم همینطور، بعلاوه اینکه لیلی و مجنون داستانی بسیار دست و پاگیر بود. نه بزمی داشت، نه رزم و دلیری آنچنانی، نه سیاحت و جهانگردی. حتی در خود داستان عاشقانه هم تا پایان کار عاشق و معشوق به هم نرسیده و هر دو ناکام از دنیا می روند!

لذا نظامی در هفت پیکر کاری می کند که مرغ خیال بی هیچ محدودیتی به هر سو میلش کشید پرواز کند. نتیجتا، هفت پیکر به جای دنبال کردن یک داستان خطی، ترکیبی از یک داستان اصلی است که درون آن هفت داستان فرعی زاییده می شود.

بهرام در دوران جوانی میان گنجینه های سلطنتی، صندوقی پیدا می کند که قفلی عجیب بر آن نهاده شده. جویای کلید می شود و نهایتا وقتی صندوق باز می شود، تصویری را درون آن می یابد. روی این تصویر، چهره هفت ماهرخ زیباروی کشیده شده بود. پرس و جو می کند و مشخص می شود ستاره شناسان و منجمان دربار از طریق مطالعه ستارگان آسمان دریافته اند که هفت دختر شاهزاده در هفت اقلیم جهان وجود دارند و چهره این هفت دختر را هم با استفاده از مشخصاتی که از ستارگان استنباط کرده اند ترسیم نموده اند.

شاه پس از تثبیت سلطنت و اقتدار شاهنشاهی ایران، هفت شاهزاده را از هفت اقلیم جهان بدست آورده و کاخی با شکوه برای سکونت آنها می سازد. این کاخ هفت گنبد داشته، که هر گنبد به یک رنگ بوده، و شاه هر شب از ایام هفته به یکی از این گنبدها رفته و از پریروی ساکن در آنجا می خواهد تا قصه ای برای او تعریف کند.

هر کدام از قصه ها مانند یک قسمت از یک سریال داستانی است که صحنه هایی مهیج و گیرا را به تصویر می کشد. از بزم و عیش و نوش و حوادث می گوید، و در عین حال نکات حکمت آموزی را منتقل می کند که برخواسته از جهانبینی و خِرد و دانش نظامی است.

سیر شکل گیری خط داستان اصلی بسیار جالب است. اینکه گویا بهرام نقشه گنجی را پیدا کرده و به دنبال اکتشاف راز این گنج است، و نهایتا این هفت گنجینه هر کدام تبدیل به یک قصه می شود که نظامی برای ما تعریف می کند. یعنی بعبارت دیگر، ما با خواندن داستان به همان گنجی دست پیدا می کنیم که بهرام یافته بود.




و در ادامه، قطعه کوچکی از میانه یکی از داستانهای این منظومه بسیار زیبا.

قصه را در شب شنبه دختری که در گنبد سیاه ساکن بود برای بهرام شاه تعریف می کند. شخصی در شهری بوده که انسان بسیار خوبی هم بوده، اما همیشه سیاهپوش بوده. معمای قصه هم به همین صورت است که مردی سعی می کند بفهمد دلیل این سیاهپوشی چیست. در جستجوی یافتن این راز، پس از ماجراهایی نهایتا به طریقی گذرش به یک باغ سرسبز و دل انگیز می افتد. همانطور که مشغول گشت و گذار است، ناگهان گروهی از دختران پریروی و دلربا را می بیند که مجلس بزمی برپا داشته اند. یکی از دختران در زیبایی و خوشرویی و خوش اندامی از بقیه بسیار سرتر بود و مشخص بود او خانم است و دیگران کنیزکان این خانم. همینطور که محو جمال و زیبایی این دختر بوده و دزدکی از گوشه ای او را دید میزده، این بانو به یکی از کنیزکان می گوید که احساس می کند مردی نامحرم در این اطراف است.

آمد آن بانوی همایون بخت
چون عروسان نشست بر سر تخت
عالم آسوده یکسر از چپ و راست
چون نشست او قیامتی برخاست
پس به یک لحظه چون نشست به جای
برقع از رخ گشود و موزه ز پای
شاهی آمد برون ز طارم خویش
لشگر روم و زنگش از پس و پیش
رومی و زنگیش چو صبح دو رنگ
رزمه روم داد و بزمه زنگ
تنگ چشمی ز تنگ چشمی دور
همه سروی ز خاک و او از نور
بود لختی چو گل سرافکنده
به جهان آتش در افکنده
چون زمانی گذشت سر برداشت
گفت با محرمی که دربر داشت
که ز نامحرمان خاک‌پرست
می‌نماید که شخصی اینجاهست

پس آن بانو به کنیز دستور می دهد برو و این مرد نامحرم هر که هست دستش را بگیر و پیش من بیاور.

خیز و بر گَرد گِرد این پرگار
هرکه پیش آیدت به پیش من آر
آن پریزاده در زمان برخاست
چون پری می‌پرید از چپ و راست
چون مرا دید ماند از آن بشگفت
دستگیرانه دست من بگرفت
گفت برخیز تا رویم چو دود
بانوی بانوان چنین فرمود

مرد هم از خدا خواسته، بلند می شود و می رود.

من بدان گفته هیچ نفزودم
کارزومند آن سخن بودم
پر گرفتم چو زاغ با طاوس
آمدم تا به جلوه‌گاه عروس
پیش رفتم ز روی چالاکی
خاک بوسیدمش من خاکی
خواستم تا به پای بنشینم
در صفِ زیر جای بگزینم

خواست به رسم ادب پایین بنشیند، اما بانو اصرار کرد که بیا بالا و کنار من بنشین.

گفت برخیز جای جای تو نیست
پایه بندگی سزای تو نیست
پیش چون من حریف مهمان دوست
جای مهمان ز مغز به که ز پوست
خاصه خوبی و آشنا نظری
دست پرورد رایض هنری
بر سریر آی و پیش من بنشین
سازگارست ماه با پروین
گفتم ای بانوی فریشته خوی
با چو من بنده این حدیث مگوی
تخت بلقیس جای دیوان نیست
مرد آن تخت جز سلیمان نیست
من که دیوی شدم بیابانی
چون کنم دعوی سلیمانی
گفت نارد بها بهانه مگیر
با فسون خوانده‌ای فسانه مگیر
همه جای آنِ تست و حکم تراست
لیک با من نشست باید و خاست
تا شَوی آگه ز نهانی من
بهره یابی ز مهربانی من
گفتمش همسر تو سایه تست
تاج من خاک تخت پایه تست
گفت سوگندها به جان و سرم
که برآیی یکی زمان ببرم
میهمان منی تو ای سِره مرد
میهمان را عزیز باید کرد

بالاخره بعد از کلی تعارفات، مرد بلند می شود و می رود کنار بانوی خوشگل و زیباروی می نشیند.

چون به جز بندگی ندیدم رای
ایستادم چو بندگان بر پای
خادمی دست من گرفت به ناز
بر سریرم نشاند و آمد باز
چون نشستم بر آن سریر بلند
ماه دیدم گرفتمش به کمند
با من آن مه به خوش زبانیها
کرد بسیار مهربانیها

بعد هم شام را آوردند! آن هم یک شام به قول امروزی ها لاکچری!

پس بفرمود کاورند به پیش
خوان و خوردی ز شرح دادن بیش
خوان نهادند خازنان بهشت
خوردهایی همه عبیر سرشت
خوان ز پیروزه کاسه از یاقوت
دیده را زو نصیب و جان را قوت
هرچه اندیشه در گمان آورد
مطبخی رفت و در میان آورد

بعد از غذا و میگساری، نوبت بزن و برقص بود.

چون فراغت رسیدمان از خَورد
از غذاهای گرم و شربت سرد
مطرب آمد روانه شد ساقی
شد طرب را بهانه در باقی
هر نسفته دری دری می‌سفت
هر ترانه ترانه‌ای می‌گفت
رقص میدان گشاد و دایره بست
پر در آمد به پای و پویه به دست
شمع را ساختند بر سر جای
و ایستادند همچو شمع به پای

بعد از بزن و برقص، دور دوم میگساری.

چون ز پا کوفتن برآسودند
دستبردی به باده بنمودند
شد به دادن شتاب ساقی گرم
برگرفت از میان وقایه شرم

بالاخره بعد از اینهمه شراب خواری و بزن و بکوب، قهرمان داستان که سرش از باده گرم شده، کمی جسارت پیدا کرده و به بانو نزدیک می شود.

من به نیروی عشق و عذر شراب
کردم آنها که رطلیان خراب
وان شکر لب ز روی دمسازی
باز گفتی نکرد از آن بازی
چونکه دیدم به مهر خود رایش
اوفتادم چو زلف در پایش

آنقدر پایش را بوسید تا بگوید بس است دیگر نکن.

بوسه بر پای یار خویش زدم
تا مکن بیش گفت بیش زدم
مرغ امید بر نشست به شاخ
گشت میدان گفتگوی فراخ
عشق می‌باختم ببوس و به می
به دلی و هزار جان با وی

نام بانو را می پرسد، و پاسخ می شنود «تُرکتاز».

گفتمش دلپسند کام تو چیست
نامداریت هست نام تو چیست
گفت من ترک نازنین اندام
نازنین ترکتاز دارم نام
گفتم از همدمی و هم کیشی
نامها را به هم بود خویشی
ترکتاز است نامت این عجبست
ترکتازی مرا همین لقبست
خیز تا ترک‌وار در تازیم
هندوان را در آتش اندازیم
قوت جان از می مغانه کنیم
نُقل و مِی نوش عاشقانه کنیم
چون می تلخ و نُقل شیرین هست
نُقل برخوان نهیم و می بر دست
یافتم در کرشمه دستوری
کز میان دور گردد آن دوری
غمزه می‌گفت وقت بازی تست
هان که دولت به کار سازی تست
خنده می‌داد دل که وقت خوشست
بوسه بِستان که یار ناز کِشست
چونکه بر گنج بوسه بارم داد
من یکی خواستم هزارم داد

تا اینکه بالاخره مرد داستان کارش به جاهای باریک می کشد!

گرم گشتم چنانکه گردد مست
یار در دست و رفته کار از دست
خونم اندر جگر به جوش آمد
ماه را بانگ خون به گوش آمد

خون به جوش آمدن کنایه از نعوظ است. چون در این حالت ضربان قلب تندتر شده و فشار خون بالا می رود.

بانو وقتی متوجه این حالت می شود به او می گوید امشب را به بوس و گاز قناعت کن و اگر طوری شد که نتوانستی طبیعت مردانه خود را مهار کنی، یکی از این کنیزان را در اختیارت می گذارم تا امشب در اختیار تو باشد.

گفت امشب به بوسه قانع باش
بیش از این رنگ آسمان متراش
هرچه زین بگذرد روا نبود
دوست آن به که بی‌وفا نبود
تا بود در تو ساکنی بر جای
زلف کش گاز گیر و بوسه ربای
چون بدانجا رسی که نتوانی
کز طبیعت عنان بگردانی
زین کنیزان که هر یکی ماهیست
شب عشاق را سحرگاهیست
آنکه در چشم خوبتر یابی
وارزو را درو نظر یابی
حکم کن کز خودش کنم خالی
زیر حکم تو آورم حالی
تا به مولائیت کمر بندد
به شبستان خاص پیوندند
کندت دلبری و دلداری
هم عروسی و هم پرستاری
آتشت را ز جوش بنشاند
آبی از بهر جوی ما ماند
گر دگر شب عروس نوخواهی
دهمت بر مراد خود شاهی
هر شبت زین یکی گهر بخشم
گر دگر بایدت دگر بخشم
این سخن گفت و چون ازین پرداخت
مشفقی کرد و مهربانی ساخت
در کنیزان خود نهانی دید
آنکه در خورد مهربانی دید
پیش خواند و به من سپرد به ناز
گفت برخیز و هرچه خواهی ساز
ماه بخشیده دست من بگرفت
من در آن ماه روی مانده شگفت

اگر به دنبال نکات حکمت آموز هستید، بقیه داستان را خودتان در هفت پیکر نظامی مطالعه کنید.