https://salestani.ir/
سفرنامه پارک ملی ماسایی مارا (بهشت عکاسی از حیات وحش)
پیش از هرچیز باید بگم امروز که قسمت سوم سفرنامه کنیا رو مینویسم، یکسال از سفرم میگذره، و اگر قرار باشه همین امروز دوباره به کنیا سفر کنم، هیچ جا نمیرم به جز ماسایی مارا. اگر برای دیدن حیات وحش به کنیا سفر میکنید بهتر وقتتون رو تلف نکنید و مستقیم به قلب حیات وحش کنیا، پارک ملی ماسایی مارا سفر کنید. و البته به یاد داشته باشید که هیچ تور ایرانی این سرویس رو به شما نمیده چون براشون صرفه اقتصادی نداره. و البته اگر قرار باشه بدون تور به سافاری و پارک ملی ماسایی مارا سفر کنید چالش هایی خواهدی داشت که در بخش اول و دوم سفرنامه کنیا توضیح دادم.
مهمترین این چالش ها تعداد همسفرهاست اگر شش نفر شدید به منم خبر بدید، خودم برنامه رو براتون اجرا میکنم:))
حق کپی رایت کلیه عکسهای این مطلب متعلق به سعید هادی پور است و بازنشر و استفاده بدون اجازه باعث ناراحتی من خواهد شد:)
بخش سوم: آنتونی، یک پلنگ و ماسایی مارای جادویی
و روز موعود از راه رسید، عازم ماسایی مارا شدیم، اگر روز اول میرفتیم ماسایی مارا بعید بود که بتونیم از اونجا بیرون بیایم و بدون شک دیگه دیدن زرافه ها و گورخرهای فانتزی اطراف هتل به چشممون نمیومد، طبیعت و حیات وحش ماسایی مارا چیز دیگری ست. وقتی از نایواشا به سمت ماسایی مارا در حرکت بودیم از تغییر طبیعت، سبک پوشش مردم میشد احساس کرد داره یک اتفاقاتی میوفته، همه چیز داشت به سمت زندگی بدوی سوق پیدا میکرد.
تقریبا از شهر ناروک به بعد همه به جای لباسهای مدرن، پارچه " کی کو" رو به تن داشتند، و اگر رنگ پارچه قرمز بود میتونستیم بفهمیم اون فرد برای قبیله ماسایی هاست.
من و سیما برنامه ریزی کرده بودیم که به محض ورود بریم قبیله و با سبک زندگی مردم ماسایی آشنا بشیم، اما بعد از ورود به کمپ مون که در قلب ماسایی مارا واقع شده بود، آنتونی و پرابا هم بنیانگذاران کمپ ایل موران بهمون پیشنهاد دادند بدون وقفه نیم ساعت دیگه، درست نزدیک غروب آفتاب اولین تجربه ی سافاری یا اصطلاحا گیم درایو رو داشته باشیم، انقدر این پیشنهاد جذاب بود که بدون مکث قبول کردیم. و حتی همین الان که دارم مینویسم از شدت ترشح دوپامین و آدرنالین دوباره دست و پام سست شد.
شما تصور کن با این ماشینی که اطرافش هیچ شیشه و کابینی نداره داریم میریم شیر و پلنگ ببنییم توی طبیعت وحشی، و یهو اون وسط یه بوفالو هم بهت حمله میکنه!!:)
خیلی سخته که با کلمات براتون به تصویر بکشم که آنتونی در عرض دو ساعت، با ما چه کرد. البته که معتقد بود ما خیلی خوش شانسیم، اما ما گذاشتیم روی حساب تجربه ی فوق العاده ی آنتونی.
اقامتگاهی که انتخاب کردیم توسط مردم بومی ماسایی مارا اداره می شد. با رد شدن از یک رودخونه، وارد پارک ملی حفاظت شده ی ماسایی مارا شدیم و به محض ورود، آنتونی با یک ماشین مخصوص سافاری که به جای آهن برای سقف و شیشه برای پنجره، از پارچه برای سقف استفاده شده بود و هیچ شیشه و پنجره ای در کار نبود در واقع هیچ حائلی بین ما و طبیعت وجود نداشت. آنتونی مارو برد کنار انبوهی از درختچه ها و گفت: داخلش رو نگاه کنید؛ پلنگ نشسته. با بدبختی دیدیمش، گفت: عجله نکنید برمیگردیم.
به مسیرمون ادامه دادیم، کمی جلوتر، گفت: به زاویه ی نگاه اون تُپی (نوعی بز کوهی) دقت کنید، مسیر رو به سمت جایی که اون بز کوهی نگاه میکرد ادامه داد، رسیدیم به یک گله ی شیر با سه تا ماده و 9 توله شیر که بین علف زارها استراحت می کردن اسم گله شون بود فیگ تری پراید –اسم گذاری براساس اسم قلمرویی است که شیرهای برای خودشون تعیین می کنند.
پیش از اینکه من از عکسهام به رضایت برسم، گفت باید بریم. در لحظه ی طلایی غروب خورشید برگشتیم پیش پلنگ، اسم اش فائولو بود و به تازگی مادرش توسط یک گله شیر کشته شده بود. به محض اینکه رسیدیم، پلنگ خیز برداشت برای شکار، از بین صدها حیوونی که توی دشت بودن، آنتونی تشخیص داد که میخواد به مانگوس ها (نوعی خدنگ) حمله کنه، رفت اطراف مانگوس ها ایستاد، و بقیه راننده های سافاری هم پشت سرش حرکت کردند، باورش سخت بود فائولو شروع به دویدن کرد و درست جلوی ما یک مانگوس رو شکار کرد، اما تا اومد حرکت کنه مانگوس از دهنش پرید بیرون، بدون لحظه ای درنگ، پرید و یکی دیگشون رو به دندون گرفت، خیلی آهسته، درست مثل لحظه ای که داشت برای شکار خیز برمیداشت رفت داخل یک بوته ای تا شام اش رو نوش جان کنه. همین الان که دارم این خاطره رو مینویسم، ضربان قلبم تند شده و مغزم در حال ترشح دوپامینه، برای من که عکاس طبیعتم و سالهاست آرزوی دیدن آفریقا رو دارم، چنین شروعی ورای یک رویا بود.
دائم با خودم فکر میکنم، انتخاب چنین راننده یِ سافاریِ با تجربه ای که در ساعت درست در مکان درست قرارت بده و تشخیص بده پلنگ به دنبال چه شکاری خواهد رفت، یعنی ماه ها رصدت بی نتیجه نبود. ریسک اینکه رویای چند ده ساله ات رو بدون تجربه با انسانهایی از یک قاره ی دیگه که هیچ شناختی ازشون نداری تجربه کنی، خیلی ترسناک بود اما باید قدردان مزیت اینستاگرام باشم که بهم کمک کرد تا درست انتخاب کنم و البته این ریسک، لذت بی اندازه ی این سفر ده روزه رو برام صد برابر کرد.
صبح روز بعد پیش از طلوع خورشید به قصد رفتن تا رودخانه ی مارا، مرز تانزانیا و کنیا(مرز پارک ملی سرنگیتی و ماسایی مارا) از خواب بیدار شدیم و با صرف یک چای و قهوه، وارد پارک ملی ماسایی مارا شدیم، پرواز بالن ها بر فراز پارک، طلوع آرام خورشید در پس زمینه و همزمان دیدن یک قلاده شیر ماده با یک توله شیر که داشتن توی جاده اصلی قدم میزدن منو یاد مستندهای فراواقعی بی بی سی انداخت.
تا پیش از این فکر میکردم این صحنه ها فقط برای عکاسهای نشنال جئوگرافیک در دسترس باشه. بعد از طی چند کیلومتر هم زمان با روشن شدن هوا، یک بوفالوی زخمی دیدیم که به نظر میرسید از دست یک شکارچی جون سالم به در برده و کتف سمت راستش به شدت زخمی بود، همونطور که میدونید بوفالو یکی از اعضای ثابت گروه بیگ فایو به حساب میاد و دلیلش اینه که به شدت عصبی و تهاجمی است، باور کردنی نبود در عرض چند ثانیه متوجه شدیم به سرعت داره به سمت ماشین حمله میکنه، سرعت عمل آنتونی در گاز دادن و معکوس کشیدن قابل تحسین بود ولی در نهایت شانس آوردیم و بوفالوی عزیز به مالیدن شاخش به چرخ زاپاسی که پشت ماشین نصب بود بسنده کرد و از کشتن ما صرف نظر کرد. حجم آدرنالینی که از ترس و هیجان ترشح کردیم وصف ناپذیر بود و البته بد شد که نتونستیم تصویری از این لحظه ثبت کنیم چون فقط فرصت کردیم که سفت به صندلیهامون بچسبیم که از ماشین به بیرون پرتاب نشیم، جالبه که این اتفاق برای آنتونی با کوله باری از تجربه هم جدید بود و تا به دوستای دیگه اش میرسید براشون تعریف میکرد.
چند دقیقه ی بعد به پیش از اینکه بریم برای خوردن صبحانه، یک یوزپلنگ دیدیم که به نظر میرسید دنبال صبحانه میگرده، کمی همراهش شدیم و بعد گشنگی امانمون نداد رفتیم با کمی فاصله زیر یک درختی صبحانه خوردیم. وقتی برگشتیم پیش یوزپلنگ متوجه شدیم یک غزال ماده و بچه اش رو تحت نظر گرفته برای نهار.
آنتونی علی رغم وجود حیوانات دیگری که اونجا بود مثل گورخر و تُپی، گفت میره سراغ غزال و ماشین رو در فاصله ی کمی از غزالها پارک کرد، از آنتونی پرسیدیم چطور مطمئنی که وقتی یوزپلنگ دنبالشون میکنه از اینجا رد میشن، گفت تجربه! و واقعا وقتی یوزپلنگ به فاصله ی مطلوبش رسید و با اون سرعت مرگ آورش شروع کرد به دویدن، غزال ماده و بچه اش به سمت ماشین اومدن و دقیقا جلوی ما یوزپلنگ، توله ی چند روزه ی غزال رو شکار کرد و رفت زیر یک درختی تا صبحانه اش رو نوش جان کنه.
ما به مسیرمون ادامه دادیم تا رودخانه ی مارا، نهارمون رو کنار این رودخانه زیبا با حضور اسب های آبی و کروکودیل ها خوردیم و برای استراحت به کمپ برگشتیم، این روز بسیار روز سختی بود چون پیش از طلوع آفتاب از خواب بیدار میشیم و اون زمان هوا به شدت سرده و چون ماشین کابین نداره باد هم مزید بر علت میشه بعد از اون تکانهای متعدد ماشین هرچند که لندکروز است و بسیار آماده برای سافاری، باعث ایجاد خستگی میشه در ادامه با شروع ظهرهای گرم دشت های آفریقا، خورشید زور آزمایی میکنه و در نتیجه یک روز کامل در پارک بودن بسیار سخت و برنامه سنگینی به حساب میاد. بعد از غروب آفتاب به کمپ رسیدیم و تصمیم گرفتیم روزهای بعد برای نهار به کمپ برگردیم و با استراحت چند ساعته تجدید قوا کنیم و مجدد موقع غروب آفتاب و تایم طلایی برای دیدن حیات وحش بی نظیر افریقا به پارک برگردیم.
صبح روز بعد به محض ورود به پارک ملی ماسایی مارا، یک کسی با بی سیم به آنتی خبری داد و چون به زبان سواحیلی صحبت میکنند، متوجه نشدیم در مورد چی صحبت میکنند، هرچی هم ازش میپرسیدیم اغلب برای اینکه غافلگیر بشیم بهمون نمیگفت، با سرعت سرسام آوری گازشو گرفت یه جوری که چند دقیقه یک بار میپرسید هنوز همه توی ماشین هستند؟ بالاخره رسیدیم به نقطه ای که بهش آدرس داده بودند. دوتا شیر نر به نام جسی و جسی 2 (پدر و پسر) داشتن باهم دعوا میکردند.
جسی که پدر جسی دو بود وارد قلمرو پسرش شده بود و جسی دو فقط به احترام پدر به غرش های پیاپی بسنده کرد و پدر خسته و کوفته از قلمرو خارج شد، در صورتیکه اگر یک شیر نر غریبه وارد قلمرو شده بود تا سرحد مرگ باهم میجنگیدن، اصولا شیرهای نر مسئولیت و وظیفه ی حفاظت از قلمرو رو برعهده دارند و شیرهای ماده به نگهداری از بچه ها و شکار میپردازند، شیرهای نر وقتی وارد قلمرو گله شیرهای دیگر میشن با کشتن توله شیرها و جفت گیری با شیرهای ماده سعی در تداوم بقای نسل خودشون دارند. بعد از اینکه جسی از قلمرو خارج شد رفتیم سراغ گله ی فیگ تری پراید که در واقع همسر و بچه های جسی دو به حساب میان، روی صخره ها لم داده بودن و توله ها موقع شیر خوردن غرق در لذت بودن بدون اینکه خبر داشته باشن پدر و پدر بزرگشون چه صبح طوفانی رو شروع کردند.
عصر وقتی داشتیم به کمپ برمیگشتیم از تجمع ماشینهای سافاری و توقف یک ماشین از رنجرهای پارک متوجه شدیم احتمالا اتفاقی افتاده، آنتونی صبر کرد، کمی جلوتر رفتیم، دیدیم گله ی فیگ تری در حال کشتن یک توله شیر هستند، آنتونی گفت احتمالا گله ی فیگ تری، اون ماده شیری رو که دو روز پیش با تنها توله اش دیدیم رو کشتن و الان دارن بچه اش رو میکشن، با رنجرها صحبت کرد و در نتیجه چون مطمئن نبودن که شیر مادر مرده باشه سعی کردن فیگ تری رو از کشتن توله منصرف کنند، و چند باری تلاش کردند تا با ماشین مانع شیر ماده بشن، اما بدجوری به سمت ماشین هجوم می آورد، و آنتونی به خونسردی تمام انگار که داره یه گربه رو پیشت میکنه، شیر ماده رو پیشت میکرد. ما واقعا ترسیده بودیم و بقیه ماشینهای سافاری اطراف، نگران ما بودن. در آخر موفق نشدن شیر مادر رو از کشتن اون توله منصرف کنند و آنتونی گفت من طاقت ندارم این صحنه رو ببینم و برگشتیم به کمپ، در راه برگشت چنان بارونی گرفت که تا برسیم خونه خیس آب شدیم اما غم و اندوهی که داشتیم ماشین رو در سکوت غرق کرده بود. طبیعت وحشی، سرشار از لذت و در عین حال اندوه بی پایانی است که برای هر کسی معنای متفاوتی داره.
هیچ صبحی مثل صبح روز قبل شروع نمیشد، به نظرم این بزرگترین تفاوت زندگی در شهر و زندگی به سبک اجداد ماست، تنها شباهت هر صبح شدت ذوق و هیجان ما بود برای دیدن اتفاقات غیرقابل پیش بینی طبیعت، آنتونی با بی سیم در حال خبر گرفتن از وضعیت پارک بود و ما بی صبرانه بدون کوچک ترین حدسی منتظر بودیم تا ببینیم امروز طبیعت چه زیبایی، غم یا شادی ای رو قرار سر راهمون قرار بده، بعد از نیم ساعت گشت و گذار رسیدیم به دو تا شیر نر که اسم گله شون بلک راک بود، بسیار جوان و خوشگل بودن، آنتونی گفت این دو قلاده شیر قلمروشون پشت رودخانه است زمانی از قلمرو خارج میشن که قصد گسترش قلمروشون رو داشته باشن و این برای گله ی فیگ تری خطرناکه، این دو شیر نر با چنان استراتژی و جدیتی در حال بو کشیدن ردپای فیگ تری بودن که به نظر میرسید هر لحظه ممکنه پیداشون کنند، در این جور مواقع، اگر دستشون به توله شیرهای گله های دیگه برسه، قطعا اونها رو میکشن تا با جفت گیری از ماده ها بتونن بقاء نسل خودشون رو تضمین کنند بنابراین برای فیگ تری پراید روز خطرناکی در پیش بود. از حدود ساعت 8 صبح تا حدود ساعت 11 این تعقیب و گریز ادامه داشت و در آخر بلک راک دستشون به توله های فیگ تری نرسید و صرفا به گسترش قلمرو اکتفا کردند و با گذشتن از رودخانه به قلمرو خودشون برگشتند.
بعد از این تعقیب و گریز برگشتیم کمپ کمی استراحت کردیم و در گشت و گذار عصر گله فیگ تری پراید رو دیدیم که با شروع یک بارون خیلی خیلی نرم با پس زمینه ای از ابرهای سیاه در حال بازی و سر مستی بودند، توله ها چنان شیطونی میکردند که میشد ساعتها به بازیشون نگاه کرد و لذت برد، در حین شمارش توله ها متوجه شدیم به جای 9 توله امروز 8 توله هستند و تازه متوجه شدیم اون توله ای که مادر دیشب اسرار به کشتنش داشت، توله ی خودشون بود، هیچ دلیل قاطعی برای این کارشون وجود نداشت. تنها دلیل منطقی که به نظر میرسید این بود که شاید بیماری داشت و شیر ماده قصد داشت برای حفظ سلامت بقیه توله ها اون رو از گروه حذف کنه. در عین لذت از بازی کردن بقیه توله ها، دائما رنج ناشی از لحظات غم انگیز دیشب برامون تداعی میشد و باز هم هیچ توجیهی به ذهنمون نمی رسید جز اینکه طبیعت وحشی یعنی همین.
باورش سخت بود اما به همین سرعت زندگی در یک رویا به پایان رسید و من بعد از ده سال پنج روز رو در رویام ماسایی مارای جادویی زندگی کردم. بدون شک این فقط جسم منه که از سفر برگشته و روح من در کنیا در کنار طبیعت وحشی باقی مانده.
به بخش های اول و دوم سفرنامه سر بزنید.
برای دیدن عکسهای بیشتر میتونید به پیج اینستاگرام من سر بزنید.
سعید بهار 1402 (این بخش از سفرنامه با یکسال تاخیر نگارش و بارگذاری شد)
مطلبی دیگر از این انتشارات
راهنمای سفر به کنیا ( بخش دوم- دوپامین کشف ناشناخته ها)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفرنامه کنیا (بخش اول – دوپامین پیش از سفر )
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
مروری بر آذر ماه ویرگول، قصههایی که ساختیم و خاطراتی که ماندگار شدن