مادر

هو الباقی

سرگشته و حیرانم؛زین همه آدم یکی نمی تواند ان فرد به خصوص باشد?

چادرم را به دندان می کشم،یک چشمم اشک است، یک چشمم خون.

در لابلای دویدنم ،نمیدانم چطور ،اما با کله به زمین برخورد میکنم؛

بر می خیزم،هیچ چیزی نمی تواند،مرا متوقف کند.

به سمت حاج کریم می روم...بدون هیچ سلامی از احمد سراغ میگیرم.

_حاج کریم،احمد ما کو؟کجاست؟نکنه اتفاقی براش افتاده؟

دستی به محاسنش می کشد،به آرامش دعوتم می کند؛ولی مگر قلب یک مادر آرام می گیرد؟

_حاج خانم؛تو رو خدا آروم باشید.هیچ اتفاقی هم نیوفتاده،اتفاقا آق پسرتون به فکرتون بوده .

دست در کیف کولی اش می کند،چرا زمان انقدر کند می گذرد؟

از دیشب تا حالا ،ثانیه ها برای من گویای قرنی هستند.

_بفرمایید، این هم نامه؛

تشکری زیر لب پاسخی برای حاجی است.

نامه را باز می کنم،کلماتش را می بلعم،دستخطش را با وجود خرچنگ غورباقه بودنش....دوست دارم.

«سلام مادر،امیدوارم که حالت خوبه خوب باشه.متاسفانه من نمی تونم ،این هفته بیام دیدنت،اما 10 روز دیگه یه سر میام تهرون تا فقط روی ماهت رو ببینم ،نامه رو کوتاه نوشتم.به همه سلام برسون ،بچه های آبجی خدیجه رو هم ببوس..»

دلم میگیرد،چشمم هم ، ایا من فلج شدم ،که نمی توانم تکانی به خود بدهم...؟

ای پسرک بی وفا...رفتی حاجی حاجی مکه؟...؛دیگه خبری هم از من نمی گیره،اول یک هفته،بعد سه هفته ،بعد دو ماه ،اخر سر میخواد تا آخِر عمرش از من دور بمونه.گریه ام می گیرد؛آغوش گرم اشک ها کمی آرامم می کند.

به نوه هایم حسودی می کنم،این پسرک فقط عاشق خواهرزاده هایش است.

_من دارم این جا بال بال میزنم،اونوقت معلوم نی کجاست، چه میکنه، چه میخوره.


10 روز بعد ، ثانیه ها کش می آیند،چرا این پسر نمی اید؟

خدایا حافظ او نبودی؟ خدایا....خدایا .....خدایا...

از دور می بینمش،نیش بازش حاکی از اوضاع بر وقفِ مراد است.

دستم را میبوسد .قربان خدایی ات خدا...

دیداری زیباست...خداوند از آن بالا می خندد.

اشکی می لغزد،

و دل هایی که در آغوش هم آرام گرفته اند.

«در پناه خدا باشید»