رمان۷۷فصل۲قسمت۱

#رمان_هفتادوهفت_فصل۲قسمت۱

#قلم_یااسلحه

اوایل زمستان شده بودوماهاست که از جریان فریبا میگذشت،بعد اون جریان اتفاق مهمی توی زندگیم نیوفتاد،یروز_غروب جمعه داشتم عکسها و یادداشت های قدیمی رو تماشا میکردم،از لای یه سررسید قدیمی که واسه بانک صادرات بود،یه برگه کدر که روش بدخط تر ازخودم نوشته شده بود(شقایق ها یادت هست،که پایین شم نوشته بود کژال)،پیدا کردم، کژال اسم یک دختر کُرد بود،کژال یه دختری بود که زاویه نگاهم رو به دنیا تغییرداد،بزارید از دهه۸۰بریم دهه۷۰،پدرم کارمند بانک صادرات بود وهرسال موقع عید بهشون جداازاهدایی های غیره،سررسید وتقویم وجاسویچی هم میدادند،همیشه سررسیدهای مجلل آن دهه سهم آبجی بزرگه م میشد،اما نمیدونم چرا سررسیدسال۷۶ رو خواهر نخواست،هرچه فکر میکنم یادم نمیااااد!!اخه چرا؟؟؟،درهرصورت آخرین سررسید دوران‌ زندگی م درکنارپدرومادرم،آن هم با کلمات وتبلیقات زرین کوب،واسه من شده بود،یه مدت بعد علی رغم تلاشم.نتونستم کنکور قبول بشم، رفتم برگه اعزام گرفتم واسه سربازی،جنگ تموم شده بود اما هنوز مرزها ناامن بودند،خدا گواهه واسم مهم نبود کجا خدمت کنم،که البته کاری به دوران آموزشی ندارم وبهش نمیپردازم،خلاص کنم_اعزام شدم کردستان_سقز_پادگان حنظله،هوا به شدت سرد بود،منم یک جوان بواقع کودن،واز طبقه متوسط جامعه،حالا باید اسحله دستم میگرفتم،ان هم با خشاب های پُرِ تیر،وسینه خشابی که بهم وصل بودند،هیچ وقت روزاول که رسیدم پادگان حنظله از یادم نمیره،از سرما انگشتای دست وپام گز گز میکرد،جلوی ساختمان معاونت نیرو جمع شده بودیم(همه سربازهای تازه وارد)یه سرباز درجه دار گفت؛اسم هرکس رو صدا میزم بگه الله،بعد شغل و کاری که بلده رو بگه،(توی این فاصله توی ذهنم مرور میکردم چی بلدم_اهان رشته تحصیلی م ریاضی فیزیک بود،عضو کانون جوانان حلال احمر هم بودم،خب عاشق نوشتنم)،توی همین فکرا بودم که یهو شنیدم یکی با عصبانیت صدام میکنه!!دست پاچه شدم(اهاااا)🧑‍🚀ااالله👨‍🎨دررررد،مگه کری،،هااااان👩‍🚀شرمنده قربان👩‍🎨چندبار اسمت رو صدا زدم👩‍🚀(خودمو جم وجورکردم)شرمنده نشنیدم،👩‍🎨چکاره ای_چی بلدی؟؟؟،(راستش هول شده بودم)بریده بریده گفتم؛می نویسم👩‍🎨چیییییی!!!!👩‍🚀توی حلال احمر امدادگری یادگرفتم، اخمش رو جم وجور کرد و گفت؛پاشو باباااا_برو توی صف یگان پاسداری(یگان پاسداری همون نیروی زمینی و ونگهبانی بود).خلاصه کل تازه واردها به دوقسمت تقسیم شدن_یگان پاسداری که ۷۰٪روشامل میشد ومن جزو شون بودم،ویگان امریه،تمام زمستان رو توی پادگان حنظله بودیم،آموزش ویژه،وکلاس های متفاوت تر از۳ماه آموزشی(که به دلایل امنیتی درموردشون توضیحی نمیدم)بماند از حرف و گمانه های بچه های محور که برای استراحت به پادگان میومدن_روایت هایی از کشته شدن همرزم هاشون توسط تجزیه طلب های مرزی،با سیم گیوتین داشتند،توی دل بچه ها حسابی خالی شده بودو فرماندهان ارشد هم مارو از خیلی موارد ازاین دست آگاه میکردند،درهرصورت پادگان حنظله امن بوداما گویا قرارنبودمن تاآخرخدمت اونجاباشم_وهمین هم شد،برج۲سال جدیدمنو بهمراه یک گروهان اعزام کردندبه پایگاهی در دره شیلر،ازجمله مهم‌ترین ارتفاعات این منطقه، سورن، سورکوه و کانی مانگا ست که دهانه دشت شیلر را تشکیل می‌ده،چند آیفای نظامی برای انتقال ما به پایگاه فوق اومده بودن،قرار شدبه دو پایگاه درهمون منطقه تقسیم بشیم(البته بعدهافهمیدم)،توی آیفا جو یجوری بود،عده ای عین ننه مُرده هااشک میریختن_عده ای باهم شوخی میکردن_یه چند نفری توی خودشون بودن_اما من؛همین که به جاده خاکی رسیدیم و اون کوهای بلند مرتفع رو که ابرها رو هم شرمنده کرده بود رو دیدیم،از خودم بی خود شدم،نمیدونم چند ساعت توی راه بودیم که ناگهان کوهایی رو دیدم که عین خون قرمز بودن!!!!(دست خودم نبود_از جام بلند شدم وبلند توی هیاهوی غرش آیفاهای نظامی دادزدم؛بچه اااااا نگااااه کنید_اون کوها قرمزن!!!!)سرباز ارشدی که بین ما نشسته بود گفت؛بشین بچه_اونا گُلِ ن،مابین تصویر کوها گم شده بودم متحیرپرسیدم👩‍🚀گ___ل؟؟؟👩‍🎨آره_گل شقایق👩‍🚀مگه میشه؟!_کل کوه قرمزه👩‍🎨حالا که شده_اینجا ازاین گل های وحشی زیاده_هیییی توووو_سعی کن دن کیشوت بازی درنیاری_زیر بیشتر این کوهای خوشگل،با گل های دخترکشش،کلی مین خوابیده_مین های که هنوز از دوران جنگ پاکسازی نشده،درضمن؛بشین سرمون درد گرفت.،و نشستم و محو تماشای کوهاشدم_بخودم گفتن؛کلی داستان میتونم توی این محیط بنویسم_اصلا اینجا رو باهمه مین های جنگی ش دوست دارم_پس کی میرسیم، توی مسیر حرکت موزون گله ها و آوای چوپانها،ودخترکان ساده روستایی و پسرکان تازه به آغوش نور رسیده رو تماشا میکردم_دیدم که پیرمردی چُپُق دود میکرد،وپیرزنی که دست دختر بچه ای رو با همه نوازش میفشرد_درختان متفاوت،ودرخت  زال زالک قرمزهم بود(چقدرفرق داشت_زال زالک های شهرما نارنجی بود)،آسمون کبودوکبودشد که رسیدیم.

نویسنده؛شاهرخ_خیرخواه