شاهرخ خیرخواه زاده۱۳آبان۱۳۵۷ازشهررشت،فارغ تحصیل مهندسی شیمی،نویسنده رمان مقاله وآرایه های ادبی
رمان۷۷فصل۳قسمت۱ تن فروش دوست داشتنی

#رمان_هفتادوهفت_فصل۳قسمت۱
#تنفروش_دوستداشتنی
چندسالی بودکه از ماجرای کژال و فریبا،وخیلی چیزا گذشته بود،الان یک جوان۲۷ساله بودم،قدری پخته تر از گذشته،والبته زخم هایی پنهان که جلوی چرکین شدنش رو میگرفتم،زخمهایی که حاصل خودزنی بود_زخمهایی که بانیانش نزدیکانم بودن،و..،(همیشه به این که آیا اخلاق ذاتا ارزشمندهستش یا باید فقط کاربردی برای انسان داشته باشه تاباارزش در نظر گرفته بشه_فکر میکردم!!،).بنا موقعیت کاریم در یکی از شهرستانهای شرقی استانم پرژه ای گرفتم،(یه نوع مایع پایه فرمولاسیون میکردیم واسه تولید اسپری سم حشرات)،مواد اولیه این مایع نفت بود،قبل اینکه جناب محموداحمدی نژاد قشنگ قهوه ای کنه صنعت مملکتو،نهاد صنعت ومعدن بااخذمجوز واحدهای تولیدی ازاین دست رو،به شرکت ملی نفت معرفی میکرد،شرکت ملی نفت هم برحسب طرح توجیهی هر واحد،نفت یاهر چیزی که در نهادخودش خلاصه میشد رو به واحد مربوطه ارزه میکرد،که با جراحی اقتصادی بحتم اشتباهی محمود خان،پا رو به کله پیوند زد وتولیدرسماً قهوه ای شد😐،خیلی از واحدهای تولیدی تعطیل شدن،خیلی هاهم به ابربدهکاران بانکی تبدیل شدن ووو،بمااااند(محمود،اگه دستم بهت نرررسه)خلاصه کنم؛نهادوزارت صنعت ومعدن،حالا دیگه اسمش شده بودصنعت،معدن وتجاااارت😄،دوای گری آورده بود محمودی😄😄،رسماً همین نهادجهش یافته اعلام کردهرگز به هیچ واحدتولیدی ازاین دست نه تنها موادپایه نمیده،بلکه تولیدش روهم قاچاق اعلام کرد😐،توی سیستم ترابری همون پرژه،بایه نفر رفیق شده بودمکه اسمش حسن بود،۳سال ازمن بزرگتر،اهل قزوین_۵کلاس بیشتر درس نخونده بود،یکم تپل،امااااعمروعاصی بودواسه خودش،سیاستمدار،دم پر منم زیاد میچرخید،دو دستگاه ماشین سنگین داشت(۱۰تن،۳۰تن)،یبار که باهم توی ساحل چمخاله بودیم بهم یک پیشنهادبی شرمانه داد،عین کلامش این بود،روبمن گفت🧔♂ببین مهندس؛تولید که قهوه ای شد رفت_تو که موافقت اصولی داری،گفتم؛خب،🧔♂یه جا اجاره میکنیم_یه میکسل نیم تن واسه ظاهرامر هم کار میزاریم،اما مکان مهمه_باید محوطه دارباشه اااا،جلوش بایدساختمون تولیدی یاهرچیزی باااشه،چندتا مخزل۳۰هزارلیتری میاریم وچال میکنیم توی محوطه،۲نیرو میاریم که مثلاً تولید میکنیم_تولیدم میکنیم_نه که نکنیم_تاحدی که حقوق اون دوتا کارگر در بیاد_درنیومد هم مهم نیست،ازجیب میدیم(😶)امااا من وبچه ها_میچرخم توشعب نفت،نفت هاروجمع میکنیم توی مخازن استتارشده وبعدکه حسابی جمع شد،بار ماشین سنگین میکنیم ومیزنیم توی کارصادرات،(اعصابم بهم ریخت،راستش اگه باهم نون ونمک نخورده بودیم وتوی عقبه مون خاطراتی نبود،محکم میزدم زیرگوشش)باعصبانیت گفتم؛چرا نمیگی قاچاق،چرا نمیگی زندان،همین مونده بعد چن سال چهره مونو توی تلویزیون شطرنجی نشون بدم_احمق_چی فکر کردی درموردمن،خب الاغ اگه بخام خودمو نجس کنم_انگشت توی باسن سگ نمیکنم_باکله میرم توی طاق توالت وهروئین صنعتی تولید میکنم!!،(در کمال بهت گفت🧔♂ای ول_اینم فکر خوبیه_نانو سازیییی،👨🦱گمشووووبابااا(پاشدم رفتم🧔♂مهندس_مهندسسسس_شوخی کردم_میخواستم محک ت بزنم بابااا👨🦱اره جووون،،،.به چه خفتی افتاده بودم،واسه تحصیل وعلمی که ازاین مملکت کسب کرده بودم،بجای آچار تولید،میتونستم عنصرمخرب تولید باشم،(نه_تحت هیچ شرایطی حق خیانت ندارم،به حرمت فریبا که بخاطر آبروش رفت زیر دستگاه پرس،به بخاطر کژال که انسان بودن رو یادم دادواسلحه ش روانداخت زمین،بخاطر همه مردم سرزمینم،من باید باهروسعت از قهوه ای شدن آدم باشم)،راستش بین منوحسن،یک خانومی هم تعریف میشدکه اسمش مهشیدبود،ومدیرعامل یکی ازشرکت های صادرات وواردات استان،۴۰ساله و خوش بررو،چن بار جلسه کاری باهم داشتیم ،بعدها فهمیدم که پشت افکار حسن_مهشیدبود،میخواست واسه اهدافش یه مثلث ازخودش وخودم،وحسن تشکیل بده،هرکدوم ازما کاربردهای داشتیم،مهشیدتجهیزبه راند وپول بود،من مجوزهای سازمانی رو داشتم،حسن هم رسماشعبون بی مخ بودکه واسه پول خطر میکرد،(بی انصاف نباشم_حسن بامعرفت بود،اما فهمش از شرافت متفاوت بود)،.
#نویسنده_شاهرخ_خیرخواه
#ادامه_دارد
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷فصل۳قسمت۳
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷فصل۱قسمت۲
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷فصل۲قسمت۲