شاهرخ خیرخواه زاده۱۳آبان۱۳۵۷ازشهررشت،فارغ تحصیل مهندسی شیمی،نویسنده رمان مقاله وآرایه های ادبی
رمان۷۷فصل۳قسمت۲ تن فروش دوستداشتنی

#رمان_هفتادوهفت_فصل۳قسمت۲
#تنفروش_دوستداشتنی
تازه عید تموم شده بود،چندماه بوداز جیب میخوردم،قسط ماشینم عقب افتاده بود_(گاهی آدم انقدرتشنه میشه که اگه یه نفریهوکوزه بده دستش_یه قورت بالا میکشه_غافل که شاید توی کوزه ادرار باشه)،درامتداد خیابان صفاری قدم میزدم_توی مغزم هیچی نمیگذشت که تلفن همرام زنگ خورد،حسن بود،گفتش اومده رشت والان میخوادمنو ببینه_خبرمهمی داره وازاین دست حرفا،گفتم؛نزدیکای محله مون هستم،بیا چایخونه محله،(یه دکان کوچک بودکه چندبارمن وحسن اونجاقرارگذاشته بودیم،معمولاپیرمردها توش دومینو بازی میکردن)،یادم نیست چقدراز زمان گذشت اما۳فنجان چای خوردم و۲نخ سیگارکشیدم که حسن اومد،همین که نشست براش چایی آوردن،بی مقدمه وبااشتیاق گفت؛مهندس دوران بن بست تون تموم شد👨🦱چطور!!🧔♂یه سرمایه گذارتوپ پیدا شده ومیخادیه پرژه شیمیایی توی باکو را بندازه_بااکو آذربایجااان!👨🦱همچین میگی بااکو انگار درمورد پاریس حرف میزنی_اسکولی!باکو بیخ گوش ماست دیگه!🧔♂(آب دهن شو قورت دادوگفت؛مهندس،جون مُرده زنده ت جدی بگیر این کارو👨🦱هوویی قسم دادن نداره_توضیح بده ببینم جریان چیه🧔♂توضیحی نداره مهندس!طرف گفت؛باهات هماهنگ کنم_اگه راضی شدی_ترتیپ پرواز وهتل وخورد وخوراک وعشق و حالمون هم پرداخت میکنه_بجون بچه م راست میگم👨🦱همون_همون طرف که میگی اسم نداره،(میخ شد توی نگام_نگاش جوری بود_اماخب_کاربود دیگه_یه کارِ تولید)پرسیدم طرف اسم نداره🧔♂یه خانوم هستش_ایرانیه_دکترصادق👨🦱صادق اسم خانومه؟!🧔♂بابا تو هم به عالم وآدم شک داری_صادق فامیلی شه_چرا فک میکنی از همه عاقل تری_کاره دیگه_کاااار👨🦱باشه کاررر_من ادعای عقل کل ندارم_اما تو این وسط چکاره ای(اخم کردو مثلا آااهی کشید وگفت🧔♂این وسط یچیز گیر من بیاد تو ناراحتی؟👨🦱(نمیدونم چرا فکرم یهو پاشیدبه روستای اجدادی مون_ظاهراً به حسن نگاه میکردم اما فکرم مشوش بود)حدود۱دقیقه بعدش گفتم؛باشه حسن_اگه خرج سفرمون رو میده_میریم کارو میبینیم_اما اول بزارباهاش حرف بزنم،(با عجله وباشوق پرید توی حرفم)🧔♂مهندس_مهندسسس اصلاً ایران نیست که باهاش حرف بزنی_بهم گفت که اگهokدادی،اون ترتیب سفرمون رو میده وهمونجاباهم حرف میزنید_تورو به هرکی میپرستی بزاراینبار فرمون دست من باشه،مکثی کردم وگفتم باشه،تاokرو ازم گرفت_از چایخونه زد بیرون وگوشی همراهش رو درآوردوزنگ زدمشغول حرف زدن شد(باچهره ای بشاش وترکی حرف میزد_یادم رفته بودبگم"حسن ترک زبان بود)وقتی برگشت بهش گفتم؛نسناس!!واسه چی پیش من زنگ نزدی!؟🧔♂باباا مهندس نمیخواستم کسی اینجا حرفامون روبشنوه👨🦱اولاً اینجا رشت ه وکسی ترکی حرف نمیزنه_بعدش مگه چه حرف سکرتی داشتی که اینجا جایز نبود!!🧔♂سکرت کجابود گیرررنده_بیا بریم ماسوله یه دوری بزنیم،راستی پاسپورتت که اشکالی نداره👨🦱نه نداره🧔♂خوبه_۵شنبه پروازداریم👨🦱(تعجب کردم)الان زنگ زدی!!!فوری پروازمون مشخص شدیعنی۴روزدیگه باکو هستیم!!؟🧔♂مهندس جون_طرف سرش به تنش می ارزه_پاسپورتت که مشکل نداره_چرالفتش بدیم اخه👨🦱بعدِ تلفن فهمیدی مشکل نداره_اگه داشت چی!!!حالت خوشه حسن؟!🧔♂فرمونودادی دست من،پس گیر نده،.انروزرفتیم ماسوله وشب هم همونجا مونیدم_حسن از گذشته هاش گفت_از دورانی که۵سالش بودویتیم شده بود_ازگرسنگی های جنسی ش گفت تاغریزه مالی ش،ومن فقط مبهوت حاشیه پیش رو،چند روز هم گذشتووقت سفر رسید_ازفرودگاه سردارجنگل رشت۴عصر پروازکردیم_یادم نیست ازیک ساعت گذشته بود یا نه_که به فرودگاه بینالمللی حیدر علی اف،که در شمال شرقی باکودرکشور جمهوری آذربایجان بودرسیدیم،مراتب ورودوطی میکردیم،حسن ذوق داشت،منم ازذوق حسن خوشم اومده بود،شلوغ بود،پلیس پاسپورت مسافرهاروچک میکرد_حسن به هرکس میرسید ترکی حرف میزند_پاسپورتشو داد به پلیس باکو باشعف به ترکی چندکلام بین شون ردوبدل شد،باچشمش یه اشاره ای به پلیس_طوری که به من اشاره داشت کرد،پلیس پاسپورتوازدستم گرفت و لفت داد،اخم کردم وگفتم👨🦱پاسپورت ایرانه_ایران_نه سرخه_نه آبی_مستقله_باج نمیده به کسی👮♂پلیس متوجه نشد چه میگفتم_یه نگاهی بمن انداخت_یه نگاه به حسن،پاسپورتم رو داد ورفتیم_حسن خیزبرداشت سمتم و گفت🧔♂مهندس_این حرفا چیه زدی_میخوای بکن مون تو گونی👨🦱سگ کی باشن🧔♂بابا من به یاروگفتم یه شوخی باهات کنه_داشتی به فنا میدادی مارو👨🦱غلط کردی حسن_توی کشورغریب به این غربزدهارونده🧔♂باشه توخوبی_جهان مستقل(بعدعین دیونه هاخندیدوگفت؛ببین الان کجا میخوام ببرمت)تاکسی ها ردیف بودن،یک تاکسی جلوی پای ماایستاد،حسن یه چمدان بزرگ آورده بودومن یه کیف دانشجویی مشکی که فقط توش دوتازیرشلواری بودودوتاپیراهن ویک جفت جوراب ومسواک_مثل همیشه سررسیدوقلم،راننده چمدان حسن روگذاشت پشت ماشین ومن کیفم دستم بود،نشستیم،راننده ایرانی بودومقیم باکو،مسیرروپرسید_حسن گفت هتل پارک این رادیسون
به هتل رسیدیم،مجلل بود،خدمه آقا هتل چمدان حسن رو گرفت،کیفم همچنان تو دستم بود،یه خدمه خانم باچهره ای موقروموهای بور_که کت ودامن کوتاه تنگ سرمه ای به تن داشت از پیشخوان شیک هتل پیش اومد وماروتا طبقه دوم همراهی کرد،همچیز ردیف بودو هماهنگ شده،!!این حجم از نظم منو نگران کرده بود،اصلاً هرچیزِ از پیش تعریف شده ای واسم جالب نیست،این حس ریشه توی بچگی هام داره_(بماند)،یه اتاق مجهزبه سرویس کامل وحموم_یک کلام امکانات تکمیل تحویلمون دادن،مبهوت بودم_روی راحتی زرشکی ولو شدم،حسن هم روی راحتی مقابلم دراز کشید،هوا خنک بود،حسن گفت؛میگم الان یچیزی بیارن بخوریم وبزنیم بیرون👨🦱هوا داره تاریک میشه حسن🧔♂خب بشه_بهتر_یه گشتی این دوربرا میزنیم_اطراف هتل_بابا قراره بترکونیم👨🦱چیو؟🧔♂تورو،،،فازنگیر دیگه مهندس👨🦱ok,ok,مشکل فازِ منه/من خوبم،..حسن،تلفن هتل روبرداشت مشغول مقدمات سفارش شد،رفتم لب پنجره و اطراف رو نگاه میکردم_حسن پرسیدچه سفارش بدم_گفتم؛هرچی_فقط ایرانی باشه🧔♂بابا اینجام مث ایرانه👨🦱البته_پاره ای ازخاک وطن_که استعمارشرق وغرب جداش کرد🧔♂بازم زدی توی جبهه ضداستکبار_مهندس اصلاً مرگ جفت مون اینجا دیگه کنفرانس نده👨🦱😊باشه_برو توی آغوش استعمار(شوخی میکردم باهاش)،کوبیده سفارش داد_غذایی که توی همه سفرهامون میخوردیم_البته توی ایران دیزی رو بیشترباهم خورده بودیم،.(شام روخوردیم مثل آدم_مثل آدم هم یه چرخی تومحیط زدیم_هواس مون به محیط بودوتماشا میکردیم،البته بااینباردومین باربودازکشورخارج میشدم،یه بارارمنستان هم رفته بودم،واگه ارمنستان وآذربایجان رو دروازه تجدداورپا فرض بگیریم_حاظرم سوگندیادکنم که ایران به مراتب متجددتربود،فقط اینجا شتر،گاو،پلنگ بود!!،تاکه برگشتیم هتل،آماده میشدم دوش بگیرم که درب اتاق مون رو زدن،حسن جستی زدودربو وا کرد(دوتاخانوم🧑🎤🧑🎤باقیافه جلف اومدن داخل،عصبانی شدم وروبه حسن گفتم؛حسن خدا گواهه میزنم میرم_🧔♂مهندسسس_ بزارازاین سفرلذت ببریم_چرا همش ظهر عاشورایی اخه!👨🦱نه اینکه توی ایران محدودبودی_نه اینکه هرزنمی پریدی_فرق اینا با داخلی هاچیه الان؟!(دوتاخانوم🧑🎤🧑🎤میخ ما شده بودن_تیشرتم رو تنم کردم وحین رفتن بیرون_بی آنکه نگاشون کنم،به حسن گفتم؛۲ساعت دیگه برمیگردم_برگشتم_اینااینجابودن،بشرفم قسمکه برمیگردم،شنیدم حسن باخنده وطعنه گفت؛چشششم رییس،درب رومحکم بستمو ازپله هاشتابان پایین اومدم ورفتم سمت خیابان نزدیک هتل،روی یه صندلی رایج نشستم(نقدآدم پاک بودن نبود_نه_من آدم_پاک وموقری نبودم_اتفاقاً خیلی بخودم هم آسیب میزدم_باسیگارکشیدنم_باخشم های درخودفروخفته م_باعقدهایی که به زنجیرشون کشیدم_با غرورهای کذایی که گاهی شرمسارم میکردن،نه_نه اصلاً آدم پاکی نیستم_فقط برای شعور وشرافتم یه خط قرمزدارم،روش تعصب هم دارم،مثل خانوادهم_آره خانواده(بچه بودم_۹سالم بود،باسمیه_دخترهمسایه دوچرخه بازی میکردیم_افتادومن بغلش کردم_بوسیدمش_همین_خداگواهه همین_مادرم منو دید_صدام زدوبردیه گوشه خلوت وزدزیرگوشموگفت؛مگه توناموس نداری،!!،.ناموس دارم_فهمم ازناموس زخم برداشته الان،تعصب دارم،به خیلی چیزا که نمیدونم درسته یا که نه!!!_به وقتش هوس هم دارم_غریزه هم دارم_اما ایمان دارم غریزه هر آدم باید برای یک آدم خاص باشه،زن و مرد هم نداره،هرز،هرزه_چه مردش،چه زنش،چه جنسی،چه مغزی،(اصلا بگوپاستوریزه_وقتی دهایاصدهادست بهش بخوره_عین کثافته)این ایمان منه،ربطی به دینم نداره،من فقط شیعه زاده م_الان سالهاست که نماز هم نمیخونم،پس نگام دینی نیست،مدنیه،.باخودم کش مکش داشتم_اینحرفارو داشتم بخودم میزدم_یاشاید تکرارمیکردم تا نلرزم،..آدمهای خیابون رو نگاه میکردم_خلوت بود وبی روح،انگار یه چیز پوچ رو شوکولات پیچ کرده باشن_همچیز همین شکلی بود_همچیز،(بخودم اومدم_انگار زیادی داغ کرده بودم_زمان گذشت،برگشتم هتل وبی آنکه باحسن حرف بزنم رفتم رو تختم،حسن توی حموم بود،مثلا من خواب بودم،حتی وقتی اومده بود،وحتی خوابش بُرد هم من بیداربودم،سحرگاه خوابم برد،ازخواب که بیدارشدم حسن نبود،همه محیط رو نگاه کردم_نبود،ساعت۱۲ظهر شده بود،حسن اومد، غذا رو خودش آوردو رو به من گفت🧔♂مهندس_چرا مثل نکیرومنکر عمل میکنی_دنیا واسه زندگیه_حرف پرویزپرستویی توی فیلم مارمولک یادته؟👨🦱عجب_پس پرستویی معلم اخلاق شماست!🧔♂معلم اخلاق توکیه؟؟👨🦱حسن_نفهم_بفهم_ما واسه کار اومدیم اینجا_همین🧔♂okحین کار ادرارت نمیگیره؟؟👨🦱چه قانع کننده!okادرارم میگیره،اما من رو دیوار ادرارنمیکنم🧔♂نکن_اما من میکنم_خوب کاری هم میکنم_تو بمن چیکار داری👨🦱بتو کاری ندارم_برو توی یه گوشه دیگه رو دیوارادرار کن،نه جلوی چشم من🧔♂قربون آدم چیزفهم_مشکل رو حل کردم👨🦱چطور!🧔♂مهندس واسه اینکه تا پایان سفر به مسائل شخص هم کاری نداشته باشیم رفتم یه سوئیت پیدا کردم_همینکه نهارو خوردیم اینجارو ترک میکنیم👨🦱عجب!!حسن جان،چقدر اینروزا مشکلات رو زودحل میکنی_بابااا محمووود(یهو جفتون زدیم زیرخنده)🧔♂)باخنده گفت)تورو به حاله نور محمود،این سفرو کوفتمون نکن👨🦱باشه بااااشه،حالا واقعاً سوئیت پیدا کردی یا مکان🧔♂آی تو روحت😃😃.(حدسم درست بود،همیشه وقتی آدمی رو میخوان به بردگی بگیرن،اول کاری میکنن تا شرافتش رو بفروشه_قدم بعدی جسمشه)، ازهتل رفتیم،سرازیه محله درآوردیم نزدیک چند کازینو شبانه، نزدیکی «قبرستان ارامنه » در « خیابان حسن علی اف » باکو ،قشنگل مشخص بود حسن مشکوک میزنه،باخودم گفتم؛توی زمین حسن بازی میکنم_بروی خودم نمیارم_تا ته قصه روشن بشه،برگشتیم ایران دهنشو آسفالت میکنم،رسیدیم،یه خونه باغ کوچک بود،حسن کلید داشت!خودش درو وا کرد،یه حیاط حدود۳۰۰متری بادرختای کاج،چشمم به دو تا دختر خورد_یه خونه انتحای باغ بودکه۲اتاق بافاصله داشت_حموم وسرویس ش هم بیرون بود_اصلا به روی خودم نیوردم_حسن با دخترها مشغول خوش وبش شد.،چمدون حسنوازدستش گرفتن_عین خدمه ها،هنوز کیفم دستم بود،درب اتاق سمت راستی قهوه ای سوخته بودو اون یکی اتاق دربش قرمزجیغ_اومدم برم تواتاق سمت راست،حسن از پشت سرم گفت؛مهندس،مهندس_اون اتاق منه_توش وسایل گذاشتم!👨🦱مگه تو غیر این چمدونت که هی دست به دست میشه وسایل دیگه ای آوردی🧔♂گیرنده تورو...(رفتم سمت اتاق سمت چپ،داخل شدم_تاریک بود_ انتهاپنجره هم داشت_اماپرده جلوی نورو گرفته بود_پی پریزبرق رفتم واتاق روشن شد_خشکم زد_گوشه اتاق کنارتخت یه دختر دیگه بود که نشسته بود،خودمو به شدت کنترل کردم_صدای خنده حسن که داشت به ترکی با دخترا لاس میزد توی مخم بود_به شدت خودم رو کنترل کردم_دختره انگار فهمیده بود چه مرگمه_پاشد و با واهمه گفت سلام👨🦱سلام_فارسی بلدی!؟🧕آره_توریست ازایران زیاد میان👨🦱عجب_پس این گرسنگان ابدی غیر رسیدگی به پایین تنه شون،به تدریس زبان هم پرداختن،(بریده بریده گفت🧕؛ازم،،،ازم خواستن که تحت هرشرایط باشما باشم!!👨🦱کی خواسته؟حسن؟🧕نمیتونم بگم_خواهش میکنم👨🦱چقدر بابت اینکار بهت دادن🧕۲۰منات👨🦱۳۰منات بهت میدم هرکاریکه من میگم میکنی(فوری ازکیفم۳۰ منات بهش دادم_دست لرزان ازم گرفت و گفت🧕الان باید چیکارکنم👨🦱کاری که ازت میخوام اینه که هیچ کاری نکنی_همین🧕پس چیکارکنیم_بشنیم مارپله بازی کنیم👨🦱باطعنه گفتم؛خوبه_مثل اینکه گرسنگان ابدی غیر اززبان،سرگرمی های مفرح هم یادت دادن🧕بابام یادم داد👨🦱آفرین به بابااا_الان کجاتشریف دارن باباجان،🧕سرش رو پایین انداخت و اندوهگین گفت؛گورستان_بابام توی جریانات استقلال آذربایجان توسط روس ها کشته شد_خیلی بچه بودم که بابام بامن مارپله بازی میکرد،(یهو فرو ریختم_من لعنتی دهه شصتی احساساتی،دوباره درمقابل ارتش احساسات تسلیم شدم،اصلا این احساسات عین ارتش سرخ،هرچندگاه به سرزمین شعورم یورش میبره وتمام احساس منو به اسارت میبره)👨🦱لحنم آروم ترشدو ازخصمانه حرف زدنم پایین اومدم و گفتم_ متاسفم دختر_خیلی متاسفم🧕لبخند زدو گفت؛اشکال نداره_بجاش باهم مار پله بازی میکنیم،👨🦱لبخند مصنوعی م رو دوباره شبیه سازی کردم وگفتم؛چرا که نه،اینجا خونه تونه؟🧕نه_اما اون دوتا دخترکه دیدیشون دخترخاله هامن،مامانم هم۲سال پیش براثربیماری کبد فوت شدوالان با خاله م زندگی میکنم،.مونده بودم چی بگم،یهو به سرم زد نقاشی بکشم،👨🦱اون چهارپایه رو بزارکنارپنجره تا ازت نقاشی بکشم🧕جدی میگی_مگه بلدی👨🦱هییی یه چیزایی،.سریع چهارپایه روبرداشت ونشست ودستاش رو مثل نقاشی های قرن۱۵م گذاشت روهم،منم کاغذ وقلمم رو در آوردم وشروع کردم به نقاشی🧕تو چرا شبیه بقیه نیستی👨🦱شبیه کی؟🧕شبیه حسن_یابقیه توریست ها که ازکشورشما میان👨🦱اشتباه نکن_مثل من توی ایران زیادن_اماکسایی پیش شما میان،توی ایران هم همینجورین،امثال مثل ما روح القدوس نیستیم،بزار یچیزی بهت بگم شاید واقعیت ماجرا رو بهتر درک کنی؛توی سرزمین من،شهرخرمشهر توسط عراق دراوایل جنگ تحمیلی اشغال شد،فردای روزی که دشمن بعثی خرمشهر رو گرفت، جسد بی جان و عریان دختر خرمشهری رو به تیرک بلندی بستند و اونطرف کارون مقابل چشم های رزمنده های ایرانی گذاشتند.
رگ غیرت رزمنده های دلیر ایرانی به جوش میاد و تک آورهای نیروی زمینی ارتش سه تا شهید می دند تا بلاخره جسد اون دختر رو پایین میارند و بخاک می سپارند،اونایی که پیش شمامیاند والتماس شهوت دارند همه ایرانی هانیستن،بیش از۹۵٪ایرانی هااهل شرافتن_اون۵٪هم عقدهای....بماند،..چهره دختر دگرگون شد،باحالت غریبی گفت؛🧕کاش منم اهل خرمشهربودم...
#نویسنده_شاهرخ_خیرخواه
#ادامه_دارد

مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷فصل۲قسمت۳
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷فصل۱قسمت۲
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷فصل۳قسمت۴