شاهرخ خیرخواه زاده۱۳آبان۱۳۵۷ازشهررشت،فارغ تحصیل مهندسی شیمی،نویسنده رمان مقاله وآرایه های ادبی
رمان۷۷فصل۳قسمت۴

#رمان۷۷ #فصل۳ #تنفروش_دوستداشتنی #قسمت۴
مثل دختربچه ها بازی میکرد،چن باری تاس انداخت ومُهره ش رسید به نیش مار_یهو جر میزدو میگفت🧟♀نه_نه قبول نیست،بزار ازدوباره تاس بندازم،.(هربارهم با لبخند نگاش میکردم وبه علامت تایید سرموتکون میدادم،چن دست همین شکل برنده شد،هوا تاریک شده بود،حسن بهمراه اون دوتا هم اومده بودن،ازبیرون کباب ترکی گرفته بودو واسه من وآیوز هم فرستاد بیارن،بیرون نرفتم وآیوز رفت غذا رو گرفت ودروبست،باشوق گفت🧟♀یه دست دیگه بازی کنیم؟.(راستش خندم گرفته بود_توی دلم گفتم؛اخه لامصب_توکه همش داری جرمیزنی_منم اعتراض نمیکنم!مث اینه که باخودت بازی کنی وخودتوببری وحال کنی)،بالبخندواقعی گفتم👨🦱چشششم_بندازتااسوو،(.تاسو تودستاش نگه داشت_نگاش مرطوب شده بود،عجیب شده بود،تلفیقی از نگاه فریباو کژال_توی صورتش سُر میخورد،منم نگاش میکردم_دلم یجوری شد،عین نقاشی کشیدن کژال توی دشت شقایقها،عین نگاه کردن فریبا ازپشت آینه ماشین،_*یهو بخودم اومدم وگفتم👨🦱چیزی شده🧟♀نگات شبیه بابام شد!_هروقت باهاش بازی میکردم،ازعمد جر میزدم تا نازموبکشه_هیچوقت ازمارپله بازی کردن بامن خسته نمیشد_هیچ وقت،الان_وقتی همین اخرین باربهت گفتم یه دست دیگه بازی کنیم،عین بابام میخندیدی،عین خودش،.(مونده بودم چی بگم،لبخند داشت توی لبام خشک میشد)،👨🦱تاس رو بنداز دختر،اینبار ازاون خبرا نیست،جر بزنی بازی نمیکنم،(همینجورنگام میکرد ،🧟♀تاحالا توی زندگی ت،غیرخانواده ودوستات،کسی رو دوست داشتی،یه دختری مثلا؟!، (توی خودم فرو رفتم)👨🦱راستش اگه منظورت عشق هستش،هنوزمفاهیم عشقو درک نکردم_اما توی زندگی من ۲دختروجودداشتن که یکیشون بهم نجابت یادداد ویکی هم شرافت،کاش میشد بایکی شون تاابد زندگی کنم،اما محاله🧟♀چراا!؟👨🦱پیچیده س،بیخیال_چه سوالیه میپرسی!🧟♀واسم جالبه_میخوام بدون آدمای مثل توچطوری عاشق میشن👨🦱همونطوری که بابات عاشق شدوبامامانت ازدواج کرد،پیچیده نیست🧟♀پیچیده هست_خیلی پیچیده👨🦱چراا؟!🧟♀خوب نگاه کن_من،وتو تقریباً همسن هستیم👨🦱خب🧟♀اما یجوری شده که من احساس کردم پدرم کنارمه_میفهمی؟؟!،.(راستش این حرفش رو همین الان هم که دارم این رمان رو مینویسم نفهمیدم)،،شام رو مثل یک خانواده کنارهم خوردیم،درب اتاق رو قفل کردم،به آیوز گفتم👨🦱روی تخت بخواب،🧟♀تو پس کجا میخوابی؟👨🦱روی فرش_یه متکا هم برام کافیه،خواهشن مثل کنیزهارفتار نکن،مثل خانوم هارفتارکن🧟♀باشه،یه خواهشی ازت دارم👨🦱اگه ازم بربیاد🧟♀(میشه_میشه واسم آواز بخونی؟؟)👨🦱چی😳من!!،بابا من بدصدام،بعدش اصلاًبلد نیستم ترکی بخونم_خدا گواهه خجالت نمیکشم،بلد نیستم🧟♀روی تخت به پهلو درازکشید وگفت؛ازم خواستی مثل یه خانوم رفتار کنم،پس یامثل مادرم موقع خواب دستم روبگیر_یا مثل بابام واسم آوازبخون،.(خدایا چیکارکنم!!_برق رو خاموش کردم_آیوز همونجور روی تخت درازکشیده بود_نشستم روچهار پایه_یاد اخرین آواز خوانی یکی از استادهام افتادم،اهل آستارا بود،وبه علت سرطان خون فوت کرده بود،آواز مرا ببوس_صدای حسن گلنراقی روخیلی دوست داشت)،چشمام رو مثل دوستم صاحب بستم وبیاد استاد مرحومم شروع کردم به خوندن مرا ببوس… مرا ببوس؛ برای آخرین بار ●♪♫
تو را خدانگهدار؛ که می روم بسوی سرنوشت ●♪♫
بهارِ ما گذشته؛ گذشته ها گذشته… ●♪♫
منم به جستجوی سرنوشت… ●♪♫
در میانِ طوفان؛ هم پیمان با قایقران ها ●♪♫
گذشته از جان؛ باید بگذشت از طوفان ها! ●♪♫
به نیمه شب ها؛ دارم با یارم پیمان ها ●♪♫
که برفروزم؛ آتش ها در کوهستانها… آه… ●♪♫
شبِ سیاه؛ سفر کنم ●♪♫
ز تیره راه؛ گذر کنم ●♪♫
نگه کن؛ ای گلِ من ●♪♫
سرشکِ غم به دامن، برای من میفکن… ●♪♫
مرا ببوس… مرا ببوس؛ برای آخرین بار
#شاهرخ_خیرخواه_دهه۸۰ #ادامه_دارد
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷_فصل۱زمان یک مفهولم ذهنی است
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷فصل۲قسمت۲
مطلبی دیگر از این انتشارات
مجموعه رمان۷۷ آثار نوشته هایم ازدهه۸۰تابدین روز میباشد،آثارثبت شده میباشد،تقدیم به همه فرزندان ایران???♥️