رمان۷۷فصل۳قسمت۵

#رمان۷۷ #فصل۳تنفروش_دوستداشتنی_قسمت۵

باصدای کوبیدن درازخواب پریدم(حسن_بودکه به درب میکوبید)🧔‍♂مهندس_مهندس👨‍🦱بزارلباس تنم کنم،(لباس تنم بود_فقط میخواستم تظاهرکنم_آیوز هم بیدارشده بود ومضطرب نگام میکرد،باهمون لبخندمصنوعی همیشگی_نگاش کردم_تاآرامش بگیره)،.دروبازکردم👨‍🦱چیشده حسن!خروس شدی-بی محل میخونی!!🧔‍♂(خندان بود)بی محل چیه مهندس،دم ظهره👨‍🦱خب وقت نمازه انشاالله🧔‍♂نه خانوم اومده منتظرماست👨‍🦱کجاست؟🧔‍♂توی شهرک صنعتی شهر سومقائیت ۳۱ کیلومتر از باکو فاصله داره_آماده شوزود حرکت کنیم_تا۱۰دقیقه دیگه ماشین میاددنبالمون👨‍🦱باشه برومیام،ورفت،.درو بستم رو به آیوز گفتم؛نمیدونم برمیگردم یاکه نه🧟‍♀(چهرش یهو آشفته شد)یعنی چی!!👨‍🦱نگران نباش_اگه به هردلیلی برنگشتم_میخوام اینو بدونی_تو یه خانومی_نه کنیز_ونه هرچیزی دیگه_یادت نره که ما حق نداریم تحت هیچ شرایطی...(آه_لعنتی_یاد لحظه آخرین دیدارم باکژال افتادم_عین همون دریچه کوچک پنجره ماشین_نگام رو دزدیدم🧟‍♀(صداش گرفته بود)میشه بهم قول بدی قبل رفتنت باهام خداحافظی کنی،. حرفی نزدم وازاتاق زدم بیرون_هیچیز توجه منو جلب نکرد/مغزم پرازتصاویرگذشته ومفاهیم ناگشوده بود،.ماشین اومدو من وحسن سوارشدیم،رفتیم به سمت قرار،.راننده یه خانوم بودکه ظاهراً به کارش که رانندگی بودمشغول بودوتوجه ی به حرفای ما نمیکرد،حسن باشوق میگفت؛🧔‍♂مهندس_خدا واسه مون خواسته_نکنه ناشکری کنی_نکنه لگد به بخت مون بزنی_مهندس؛بدبخت میشیم ااا👨‍🦱این الان توصیه ست!!یا تهدید؟🧔‍♂من کی باشم تهدیدکنم مهندس_میگم یبار لگدبه بختون نزنی👨‍🦱!!مگه توازچیزی خبرداری؟🧔‍♂ازچی_،.سکوت کردم،یه سیگارروشن کردم،فک کنم حدود۴۵دقیقه توراه بودیم که درنهایت رسیدیم،وارد شهرک صنعتی شدیم،کارخانجات زیادی بود،ازهمه جا،ازایران هم چن کارخونه به چشمم خورد،ماشین کناریک زمین بایرواستاد،(انگارراننده بانوربالا علامت میداد،تایه ماشین خودش رو به کنارمارسوندوجلو ماشینی که ما نشسته بودیم واستاد،.درکمال تعجب!!راننده به فارسی گفت👩‍⚕خانوم اومدن،من همینجا منتظرتون میمونم تا قرارتون تموم بشه برسونمتون،👨‍🦱عجب_شما هم ایرانی هستید؟،(جوابم رونداد)حسن گفت🧔‍♂مهندس پیاده شو_خانوم منتظره،.پیاده شدیم_تا نزدیکای ماشین باحسن همقدم شدم جلوترنرفتم_ازبرده بودن_متنفرم،همونجا کنارزمین بایرواستادم🧔‍♂مهندس چرا نمیای👨‍🦱هرکی بامن کارداره،بایدپیاده شه بامن حرف بزنه🧔‍♂مهندس ازالان داری لگدمیزنی که👨‍🦱(محکم تر_جوری که همه بشنوند)نشنیدی!هرکی بامن کارداره بایدپیاده شه،.درب ماشین واشد وناگهان مهشید پیاده شد،.خشکم زده بود!،با عصبانیت گفتم؛حسن،دکترصادق ایشون هستن؟!🧔‍♂(حسن باصداییکه ازته چاه درمیومدگفت:مهندس بخودت مسلط باش،خانوم دکتر یه پیشنهاد عالی واسه همه مون داره👨‍🦱دکتررر!!👩‍🔬مهشیدنزدیک من شدوگفت،سلام مهندس؛شنیدم بهت خیلی خوش میگذره👨‍🦱(باطعنه گفتم)به لطف شما خیلیی خانوم دکتر👩‍🔬😊خب خداروشکر_هدف منم همین بود👨‍🦱خانوم مهشید؛جریان کارچیه؟👩‍🔬این زمین که کنارش ایستادیم روگرفتم تا کارخونه بسازیم_البته زمان میبره تا آماده شه،تااونموقع یه واحداجاره میکنیم👨‍🦱که چیکارکنیم👩‍🔬عجول نباش،برای تولید چسب چوب چه امکاناتی احتیاج داریم؟👨‍🦱مهشید من عقل کل نیستم_اما احمق هم نیستم،تو ازایران،اون همه شهرکهای صنعتی_حتی توی استان خودمون بلندشدی اومدی جمهوری آذربایجان که چسب چوب تولیدکنیم!!،اگه حسن این سوالوازمن میپرسید هیچ تعجب نمیکردم_اماتو میدونی برای تولیدچسب چوب راکتور_همزنهایی بادوربالا نیازداریم_ازهمه مهمتر ،برای تولیدچسب چوب چه نیازی به این همه هیاهو داره،کافیه پلی(وینیل استات)رو بخریی و بسته بندی کنی،.با من رک حرف بزن مهشید،من ازپازل متنفرم،.مهشید خیز برداشت سمتم وبادستاش یقه م رومرتب کردویه گوشه ش رو گرفت و آروم اما محکم گفت👩‍🔬تورو آوردم اینجا چون تو بلدی اسیدپایه رو خنثی کنی_بلدی چطوری گوگردهارو باهاشون ترکیب کنی_بلدی هروئین صنعتی درست کنی_افتااااد،.(نفسم توسینه حبس شد،خودموبشدت کنترل میکردم،بوی ادکلن سکرت وری زنانه ش حالمو داشت بهم میزد،خودموبه همون لبخندمصنوعی تجهیزکردم،دست مهشیدو کنارزدم وگفتم👨‍🦱خب اینو ازاون اول میگفتید!!هروئین صنعتی که سودنداره،دیامورفین خودش هروئینه،سودتوی تولیدکراک هستش،(حسن تا این حرفو ازمن شنید خندان شدو گفت پس مبارکه،خیلی مردی مهندس،)مهشید روبه  حسن گفت👩‍🔬حسن؛تو خفه،.ازمن خواست که سوارماشین بشیم تاهیچکس صدای مارو نشنوه،حتی راننده خودش که یه مرتیکه بودهم پیاده کرد،.(بایدطوری رفتار میکردم که باهاشون موافقم،بعد سراولین فرصت جوری که حسن هم نفهمه برگردم ایران،داخل ماشین نشستم،مهشیدآدم باهوشی بود،باید هواسم روجمع میکردم،چندتا ریل درست میذاشتم و۲حرف انحرافی،تا توی پازلی که خودش درست کرده گیر کنه،همینکاروهم کردم)قرارشدفرداشب تویه یجایی که قبلش بامن هماهنگ میکنه شام بخوریم وقرارنهایی کارهاروبزاریم،.مهشید رفت،سراپاخشم بودم،موقع برگشت باهمون لبخندمصنوعی فقط به حسن نگاه میکردم،هیچ به حرفاش گوش نمیدادم،اصلا یادم نیست که چی میگفت،میخوام فرار کنم

اگه باحسن فرار کنم کلک جفت مون رو توی باکو میکنن،پس باید تنهایی از راه زمینی فرار کنم تا ضمن نجات جون خودم ازجون حسن هم محافظت کنم_اگه من زنده برگردم ایران_اونا به دها دلیل نمیتونن حسنو بکشن_بهتربگم،واسه اونا_توی شرایط فرارمن  زنده موندن حسن دردسرش کمتراز مردنش_به زبان ساده اونایامارو برده میخوان_اگه یکیمون قبول نکرد جفت مونو میکشن_اگه یکی در رفت اون یکی رو مجبورن رها کنن تا گندش در نیاد،.اصلا متوجه نشدم که رسیدیم،دم درب حسن یه حرفی زد که خونش برمن مباح شده بود،باخنده،وقاحت گفت؛🧔‍♂مهندس_اون۲تارومیدیم آیوز وبده بمن،خونم جوش اومد😡یقه ش روبادودستم گرفتموچسبوندم گِل دیوارگفتم👨‍🦱حسن_پاره ت میکنما،.بدجوری ترسیده بود وبریده بریده گفت🧔‍♂چی شد!!تادیروز اوناغربزده بودن!_الان منِ هموطن رومیخوای واسه یه غربزده پاره کنی👨‍🦱😡غربزدگی توی افکار آدمایی هستشکه مث توفکرمیکنن_عین حیوون انزال میکنن_شرفشون رو غی میکنن،غربزدگی به ملیت نیست،به شرف نداشته س،،وا کن این در بی صاحبو،.درو وا کرد ،داخل اتاق که شدم،درب اتاق روبستم_غرورم له شده بود،پشتم سنگینی میکرد،نیاز داشتم یکیو محکم بغل کنم،یهو آیوز جلو چشمام ایستاده بود_خداشاهده دست خودم نبود_آغوشمو واکردم_پرید توی آغوشم،محکم بغلش کردم،چشمام ترشده بود،بادستام صورت آیوز و نگه داشتمو نگاه کردم،اشک میریخت_بادستمام رژ لبش رو پاک کردم،.

نمیدونم چقدزمان گذشت وچن نخ سیگارکشیدم تابخودم اومدم،همچیزو به آیوز گفتم_واینکه امشب باید فرارکنم،.بهم گفت🧟‍♀بهت کمک میکنم فرارکنی،اما هرگزفراموشت نمیکنم،(گوشی روبرداشت وآروم بایکی که گویا یه آقابود به ترکی حرف زد،،حرفش که تموم شد،باچشمای خیس گفت🧟‍♀ساعت۱شب یکی میاددنبالت که تورو برسونه ترمینال قابوستال،ازهمین پنجره خودت روبه حیاط پشتی برسون،دیوارش کوتاهه واونور دیوارهم خیابون هستش،یه آقایی میانسال توی ماشین منتظرته،از دیوار بپری پایین بانوربالا ماشین بهت علامت میده،.خشکم زده بود،روی تخت کنارم نشسته بود،نگام میکرد،.گفتم👨‍🦱توی زندگیم_از سه دختر سه درس مهم یادگرفتم،🧟‍♀سومی کیه دیگه!👨‍🦱تو آیوز_تو،،،تو بمن مردانگی یاد دادی،.(بماندکه ساعات پیش رو چی برما گذشت،آخرین مارپله رو باهم بازی کردیم_این تاس بودکه داشت خدایی میکرد)،زمان وداع فرارسید،ازپنجره پریدم بیرون،چهره آیوز توی ظلمت شب میدرخشید،انگارخدا بغلش کرده بود،دستش رو دهنش گرفته بودوگریه میکرد،برای آخرین باردستاش رو محکم گرفتمواز دیوار پریدم انطرف دیوار،همینکه رسیدم به خیابون،توی دل شب یه ماشین باچراغ علامت دادورفتم سمت ماشینو سوارشدم.،راننده یه مردمیانسال بود،بی انکه حرف بزنه راه افتاد،ده دقیقه بعددرکمال تعجب به فارسی گفت👴تو اولین مردی هستی که آیوز ازمن خواسته کمکش کنم.👨‍🦱چطور،_👴چون آیوز همیشه مردایی رو بهم معرفی میکنه که باید ترتیب شون روبدم تا مزاحمش نشن👨‍🦱عجب،،👴میدونی_آیوز یجورایی مث دختر نداشته م  می مونه،

(سیگارو روشن کردم_فکرم پیش آیوز بود،زمان لعنتی انگار وتکای روسی نوشیده بود، موسیقی ماشین رو زیاد کرد،وترانه ابرام تاتلیس اللهم،

بلاخره این زمان کشنده گذشت_خانه ها وساختمانها و کوچه ها وخیابونها ودشت ها در ظلمت شب جلوی چشمم گذشتن تا به ترمینال رسیدیم، مرد میانسال ماشین رو حاشیه ترمینال نگه داشت وگفت👴رسیدیم_مراقب باش پسر👨‍🦱تشکر،(ازماشین پیاده شدم،یه مکثی کردم،ورفتن سمت راننده_جایی که مردمیانسال نشسته بود_زل زدم به چشماش_باتعجب نگاه م میکرد/سرم رو نزدیکش بردم وگفتم👨‍🦱ببین مرد؛اگه یروزی_یه خانومی_آیوز_یا هرکیو_دختر خودم بفهمم_بجای اینکه علفهای هرز دورش رو حرص کنم_اونو از آغوش علفهای هرز نجاتش میدم ومیبرمش توی یک دشتی که نورخورشید نوازش ش کنه_خیلی مردی که بهم کمک کردی_یه مردونگی م درحق آیوز کن تا تنش رو نفروشه_همیشه الوارهای درشت رو تخته میکنن_گردن کلفت هم حکم همون الوار و داره_یروز بخودت میای ومیبینی یکی ازتو کلفت تر_باوقاحت تخته ت کرده،یا حق🤚،(بدون اینکه نگاش کنم‌ رفتم)،،بماندکه چطوری ازمرز زمینی وارد آستارا وایران شدم،اما یچیز توی دلم گیر کرده که اگه نگم خیانت هستش درحق بشر وملت ایران ؛آقای رییس جمهور دولت نهم؛ شمابه خاطر همه کسانیکه در دوران شما تن فروش شدن_وهمه مهندسهایی که مجبور شدن شرافت شون رو بفروشن_همه موادفروشهای اعدامی_همه_معتادینی که زندگی شون پاشیده شده ؛به واسطه سیاست های مسخره تون مخصوصا در راستای توسعه صنعتی وتامین اجتماعی مجرم هستید...


#نویسنده_شاهرخ_خیرخواه #ادامه_دارد