شاهرخ خیرخواه زاده۱۳آبان۱۳۵۷ازشهررشت،فارغ تحصیل مهندسی شیمی،نویسنده رمان مقاله وآرایه های ادبی
رمان۷۷فصل۴ قسمت۱ تناسخ

#رمان۷۷فصل۴ #تناسخ
ماهاازماجرای آیوز میگذشت،،زندگیم بی هیاهوبود_عین یه قاب عکس شده بودمکه غباراش نمیذاشت واقعیتهاروخوب ببینم.(یه روزمادرم گفت؛زن بگیرپسر،(تکراری ترین جمله همه مادرها)،تصمیم گرفتم چن مدت ازشهرخودم دورباشم،.بایکی ازدوستام که اسمش فرشیدبودبه استان مازندران رفتم واونجا به پخش ابزارویراق صنعتی مشغول شدیم(ازپیچ تادستگاه فرز و اره برقی ووو)،توی خلوت هرچندگاهِ خودم_درتصاویر گذشته،محو نگاه کژال میشدم_گاهی عمیق دلتنگش میشدم،گاهی مثل احمقها توی ساحل چالوس باهاش قدم میزدم_حرف میزدم،گاهی گُمش میکردم،وتوی ازدحام آدمها_دونبالش میگشتم_(نه_نه هیچکس شبیه کژال نبود،نه اینکه کژال زیباترین دخترعالم باشه،نه،فقط هیچکس شبیه ش نبود)،یروز توی یه رستوران بین راهی،یه خانم،دوتامیزجلوترمقابلم نشست،نگاش عین کژال بود،نمیدونم شایدهم نبود،شایدهم اوهام زده شده بودم،درهرصورت تواون لحظه بادیدنش دلم یجوری شد،نگام جوری بود که انگارخوداون خانوم هم فهمیده بودنگاش میکنم(خودشوجمع وجورکردومنم بخودم اومدم).فرشیداهل رودباربودوعاشق دریا،تاوقت فراقتی پیش میود،میگفت بریم دریا،.گاهی صدای نفسای کژال رومیشنوم.
کم کم درآمدمون خوب شده بود،فرشید اهل مشروب بودوگاهی به مهمونی های شبانه میرفت،اصرارداشت باهاش همراه باشم،(نه اینکه آدم خوب_متدین_یاموقری بوده باشم،نه،_فقط دوست داشتم تنها باشم وبه کژال فکرکنم_نقاشی بکشم_شعرواره بنویسم)،👨🦱نه فرشید،برو خوش باش،.قشنگ معلوم بودکه حال منو نمیفهمه،(اینوبایدزودترمیگفتم،بافرشیدتوی یه پرژه تولیدرنگ آشناشده بودمکه بعدهادرموردش خواهم نوشت)،فرشیدگفت🤵♂عین پیرمردای دوران مشروطه هستی👨🦱😳مشروطه!!حالاچرا دوران مشروطه؟!🤵♂نمیدونم_یه تیکه س واسه آدمایی که یهو فاز میگیرن👨🦱😃باباااروشن فکر_برو مهمونی ت دیر نشه،.رفت،تازگی هاموسیقی بیکلام ویولن سل زیادگوش میدادم،صدای موسیقی رو ملایم گذاشتم وشروع کردم به نقاشی کشیدن،.تصویرکژال روکشیدم که پشت همون درخت خمیده_بایه بغل گل شقایق نشسته بود،مثل احمق ها تصوری که خودم کشیدمو بوسیدم_دستموروی نقاشی کشیدم وعمیق احساسش کردم،.چندهفته ی گذشت،واسه حساب وکتاب بابنکدار بایدتهران میرفتم،یروز۹صبح به فرشیدگفتم👨🦱از جاده چالوس،مسیرکندوان میرم تا حسابوکتاب کنم باطرف تهرانی_انبارونگاه کن_درخواستاروچک کن ولیست کن بده تاسفارش هم بدم🤵♂پرت ی😄،چندباراینوتکرارمیکنی_نوشتم وبهت دادم_توهم گذاشتی توی کیف کوچک بغلی ت،.(راست میگفت؛حسابی پرت بودم،)،سوارماشینpkشدم وراه افتادم توی جاده کندوان،صدای موسیقی ویولن سل رو زیادکردم،زمان ومکان از من خارج شده بود،آسمان نقره گون بودو درختهاو جادهاوتصاویر_گویا به من حکم میکردن بایست،اما من سرکش برپدال ماشین میفشردم ومیرفتم،جاده چالوس۲۷ پیچ خطرناک داره،نمیدونم چندپیچ جاده رو ردکردم که یهو یک خودرو دوو منو ازمسیر خارج کردو(تااینجاش یادمه که سرعتم زیادبودوکنترل ماشین ازدستم خارج شد،۲بارمعلق زدنِ ماشینمویادمه،یهو گوشم صوت کشیدهمیچزخاموش شد،ناگهان نورمهتابی روشن شد،یه صدای آشنا صدام میزد)،چشمامو وا کردم!!خدای من،خدایا_کژال بود_دستشو سمت من گرفته بود_همون حالت وهمون معصومیت،البته خندان👩🎤پاااشو دیوونه،(دستشوگرفتموبلندشدم،محوتماشاش شدم،دوبرمون پرِابرونوربود)👨🦱اینجا_اینجااااکجاس کژال_من کجام👩🎤😊یادت نیست👨🦱نه_چیشده👩🎤توی جاده چپ کردی_الان توکما هستی👨🦱😳کماا👩🎤😃آررره_ترسیدی👨🦱نه_خیلیم خوشحالم😄هرجاکه توباشی واسم بهشته_حالابگوته چاه ویل،(اون لحظه انقدرباشکوه بودکه اصلایادم رفته بودازش بپرسم که تواینجاچیکارمیکنی،بهم گفت👩🎤میخوام ببرمت یجای خوب👨🦱کجا👩🎤دستموبگیروچشماتوببند،دستاشوگرفتموچشموبستم،نه آن شدونه ثانیه،👩🎤چشماتوواکن،👨🦱😳(خدای من_دیوانه کننده بود،_منو کژال توی دشت شقایقهابودیم_هیچ سیم خارداری وجودنداشت_هیچ پایگاه نظامی وهیچ سنگری اونجا نبود_فقط ده بودوآدمای ده،که داشتن گوسفنداشونو به چراهگاه میبردن،واصلا به ما نگاه نمیکردن،ازآسمون که رنگش مثل گلهای شقایق قرمزشده بودآوای ویولن سل نواخته میشد،همه وجودم سرشاراز تعالی شده بود،👩🎤بدو پسر،تااون درخت خمیده_هرکس دیرتررسیدباید برقصه...
#نویسنده_شاهرخ_خیرخواه #ادامه_دارد
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷فصل۲قسمت۱
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷فصل۲قسمت۳
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷فصل۳قسمت۲ تن فروش دوستداشتنی