شاهرخ خیرخواه زاده۱۳آبان۱۳۵۷ازشهررشت،فارغ تحصیل مهندسی شیمی،نویسنده رمان مقاله وآرایه های ادبی
رمان۷۷فصل۵قسمت۲
#رمان۷۷فصل۵ #استحاله_قسمت۲
تقریبااز۱۵سالگی،وبعدهابیست سالگی م،۳چراییِ بی جواب همواره بامن بود،اول اینکه #رحمت مستقیم خداوند؛کی،وکجا،وبرای چه کسانی ست!!،دوم اینکه؛دردنیایی که #درد درهمه ابعادبشری ازدرمان پیشی گرفته،چه مفهومی داره!(آیادرد_همان اعمال گناهانه ازجانب پروردگار؟واگرچنین هستش!تابدین حد بی انتهاچرا!،وسوم #عشق چیه؟واصلا این علتِ بی معلول،که هویت تشریح نداره ازکجا اومده؟!،توی دهه۸۰جوابهای خسته کننده معنوی وفلسفی وعرفانی هم قانع م نمی کرد،.فرشیدبرای خریدوحساب رفته بودتهران،قراربودکه من هم چندروزی به شهرم برگردم،حالا توی یخچال پُرازبطری های کوچک الکل اتانول شده بود،وبطری های شیشه ای خالی که توی محوطه حیاط پرت شده بود،_کناردرختای نارنج،،فرشید_بشدت به من نقدداشت،به سوء مصرفم به الکل!گاهی هم باطعنه میگفت؛یه عمری دهن ماروآسفالتمیکردی واسه نوشیدنی_الان بخودت اعمال میکنی_لااقل یچیزخوب بخور،این اتانول بهداشتیه_نه خوراکی!!،بابی حوصلگی وکلافگی گفتم؛فرمولی که توی رشته تحصیلی من خلاصه میشه رو واسه من کنفرانس نده_همه الکل های اتانول ازفرمولC۲H۵OH خوراکین،فقط بااسانس ودرجه های مختلف،فرشید_من آشغال خودمومیخورموتو هم نوشیدنی موقرخودت روبخورو بیخیال ماشو،.راستش اگه شبها الکل نمیخوردم خوابم نمیبرد،،درهرصورت فرشید رفته بودومن هم تنهاشده بودم،رغبت رانندگی واصلارفتن بجایی رونداشتم،گاهی بخودم حتی مجال فکرکردن به گذشته هارو نمیدادم،رفتم ازیخچال یه شیشه الکل بردارم که ازدستم افتاد،اومدم خرده شیشه هاروجمه کنم،ناخواسته کف دستموشیشه پاره کرد وخون ریخت روی کاشی آشپزخونه،همینجورخون میریخت که ناگهان یاد زلزله بم سال۸۲ افتادم،آااه_چه خاطره دردناکی،۵دی۸۲زلزله وحشتناکی توی بم میادکه حدود۵۰هزارکشته بجا میزاره،من اون سالهاعضوکانون جوانان حلال احمراستان مون بودم،من وخواهرم،وبسیاری ازبچه های همون کانون، حدوداً۱۶ساعت توی راه بودیم که به اونجارسیدیم،بی شک برای من وحشتناکترین لحظه ای بودکه تا اونموقع به چشم میدیدم،وخون_وخون بودکه جاری میشد،بایداعتراف کنم هیچکس کم کاری نمیکرد_چه سازمانی،وچه انسانی،وسعت فاجعه بالابود،جنازه زن ومردوکودک وپیروخردسال،ومجروحانی که هرامدادگری روباصدای دردناکی دکترخطاب میکردن،(دکتر_دکتر_دکتر_دکتر،،،،،کمک،،،کمک)،خواهرم۳روزبیشترتاب نیوردوبرگشت،.توی خیمه های حلال احمر مجروحان روبستری وامداداولیه میکردیم بجهت انتقال،امایه خاطره ش هرگزیادم نمیره_یه دختربچه۴ساله رواز زیرآوار بیرون آورده بودیم،دقیقاً کف دست چپش جراحت پیدا کرده بودوخونریزی داشت،پدرومادرش زیرآوارفوت کرده بودن،غروب بودوازهرطرف صدای دادو ناله میومد،ازهرنظر خسته اوراق شده بودم،ازکناردختربچه،که حالاتوی خیمه وروی تخت بستریش کرده بودیم ردمیشدم که یهو باصدای دردمندوکودکانه ش صدام زدم؛عموووو_عموو👨🦱جان عمو،گفت؛صدای گرگ میاد میترسم_به باباومامانم میگی بیان پیشم تا بخوابم.،(راستش توی دلم داشتم عین تندرمی باریدم،خودمو به سختی کنترل کردم)گفتم👨🦱گفتم بیان،اما تا بیان طول میکشه،من همینجاکنارت میمونم تا خوابت ببره،،(دست راست کوچولوش روتوی دستم گرفتم،،_خدای من؛چه زودخوابید)،.وای،،خدا این چه خاطره ای بود الان اومد به ذهنم...
#شاهرخ_خیرخواه #ادامه_دارد

#شاهرخ_خیرخواه_دهه۸۰ #ادامه_دارد
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷فصل۳قسمت۳
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷قسمت۶فصل۳نیلوفرواژگون
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷فصل۵قسمت۳استحاله