شاهرخ خیرخواه زاده۱۳آبان۱۳۵۷ازشهررشت،فارغ تحصیل مهندسی شیمی،نویسنده رمان مقاله وآرایه های ادبی
رمان۷۷فصل۵قسمت۳استحاله
#رمان۷۷فصل۵ #استحاله_قسمت۳
زندگیم درخشم وگلایه های بیهوده میگذشت،دیگه نوشتن آرامم نمیکرد_برای نقاشی کشیدن تصویری منو مجاب نمیکرد،به پیشنهادیک تاجر میخواستم نماینده یه شرکت قدرمندرنگسازی بشم،سرهمین جریان بایدبیشترتوی استان خودم میموندم،فرشیدآدم خوبی بوداماازتنهایی کارکردن واهمه داشت!،بهم گفت🤵♂چته مرد!بایه دست دوتاهندونه نمیشه برداشت،یکم اکتیو باش!قبلاًروحیه هنری ی داشتی،حرص نمیزدی،الان بدترازمن هرشب مستی،بااوباشهاودلالها سروسیرداری!گاهی یه دلنوشته ای مینوشتی،الان همش فاکتورصادرمیکنی!کارخوبه اما تااین حد ته نداره،👨🦱(داشتم دفترکل رو مرورمیکردم،خودکاروگذاشتم لای صفحه موردبررسی وگفتم؛شعرواره_نه دلنوشته!که ازنگاه من؛این فهم درادبیات اشتباه ست،دقت کن،همه شعرای کلاسیک ومعاصرهرآنچه که مینوشتن از دلشون الهام میگرفتن_حال باعناصرمتفاوت که شعرنام داره،واگرنوشته ای ازدریچه نگاه وعقل نویسنده به جهان باشه؛اسمش فلسفه نگاریه،چه ضعیف باشه وچه تاثیرگذار،وآنچه ازادراک وایمان درونی نویسنده نوشته بشه اسمش عرفانه،واونم قوی وضعیف داره،پس دلنوشته ای وجود نداره،.🤵♂باشه_استادفن بیان،من کاری به شعروفلسفه وعرفان ندارم،میگم چته!نه به انوموقع که واسه هراحساسی یک واکنشی داشتی،نه الانت که مث مرده متحرک شدی وانگاردرد نمیکشی،واسه چی پای اون شرکت رومیخوای توی استان وا کنی،بازاراستان بهم میخوره،بقول خودت کلی آدم بیکارمیشه👨🦱😡خفه شوفرشید،زیادحرف میزنی،(باخشم،والبته نگرانی بمن خیره شدو ازاتاق بیرون زد)،.راست میگفت،من دیگه حتی شعروارهم نمینوشتم،چون نمیخواستم احساس زخمی شده ام چرک کنه،مفهوم دردازخود دردبرای من دردناکترشده بود،رفته رفته مفاهیمزندگی برای من متفاوت شد،دردهام رو بادقدقه های بیهوده عوض کردم،بااینکه خریدوفروش ابزارویراق صنعتی درامدش خوب بود،قانع نمیشدم،وچون بافروشگاهای معتبری دادوستدداشتم،پای یه شرکت معتبررنگسازی روبه استان وا کردم،بدیعی بودکه شرکتهای رنگسازی پایتخت بجهت امکانات درتهیه مواداولیه،کالایی بسی ارزانترازتولیداستان خودمون ارزه میکردن،مدیرعامل شرکتی که نمایندگیشوبمن داده بود،تمامی اختیاراتش دررابطه قرداردفی مابین و به دلایلیکه بعدهاواسم روشن شده به خواهرش واگذارکرده بود،خواهرش یک فاسدبه معنای کامل درهر زمینه ای بود،شعار تاریخیش توی اولین جلسه مون یادم نمیره،اسمش لیلا،م ۴۵سالش بود،توی اتاق کاری خودش روبه من باوقاحت گفت👩🏫ما_نباید_سر_همدیگه_رو_کلاه_بزاریم،بلکه بایدباهم سر دیگران رو کلاه بزاریم!!،.(من فقط میخواستم هیاهوکنم_که بچیزی فکرنکنم،شایدهم انتقام بگیرم،چرا!نمیدونم،اما اینکارا ازمن برمیومد)،هیاهوی من،و ولع ناتمام لیلااز ثروت،ماروتویه جبهه قرارداده بود،صادقانه حرف بزنم؛دقیقا میدونستم لیلا چه نقشه ای داره،اما هدفم زدن یه مدیرشرکت رنگسازی بودکه توی راند دولت محمود تبدیل به افعی شده بود،بی رقیب بود،هیچ یک از شرکتهای استان نه قدرت سازمانی،ونه قدرت اعتباری مث اونوداشتن،انقدرگستاخ شده بودکه اگه مسئولی دلسوزهم ازتامین اجتماعی واداره کاربه نفع کارگر پیدا میشد،رسماًکل اداره رو تهدیدمیکرد باچندجمله(زیادسربسرم بزارید تعدیل نیرو میکنم وکلی بیکارمیزارم توی دست تون،واین جمله هاروتوی دهه هشتادباتکبر،چندباری تکرارکرده بود)راستی فرشیدویزیتوراخراجی همون شرکت بودکه توی معاملات اندک وناچیزم بااون شرکت درگذشته باهاش آشناشده بودم،(ازبرخوردتندم بافرشیدناراحت شدم وشب که برگشت،باهمون لبخندمصنوعی همیشگی م گفتم👨🦱دلم میخوادمنوببری مهمونی🤵♂😳جدی!؟👨🦱😊آره،مگه من چمه!🤵♂هیچی،فقط مطمعنم اون آدم ثابق نیستی👨🦱فرشیدازبرخوردامروزم شرمندهم_امامیخوام باکمک یه فاسدعوضی تراز مدیرعامل شرکتی که قبلاًباهاش کارمیکردی_توی بازارزمینش بزنم،،فرشیدگروخید🤵♂😳دیوونه شدی_زورمابه اونا نمیرسه_ازخیرش بگذر،شرش جفتمونومیگیره،فروش ابزارتوی مازندران داره جواب میده!چی میخوای تو؟👨🦱خب بده_منکه نمیگم فروش ابزاروکناربزاریم_امایه خرده حسابی بااین مرتیکه راندخوار داخل استان دارم،🤵♂تودقیقا داره توی ادرار مدفوع میکنی واسمش رومیذاری تصویه حساب👨🦱تاحالاهیچ شرکت رنگسازی خارجِ استان نتونسته جلوی شرکتای رنگسازی استان قدبکشه،یه زمانی واسم افتخاربود،اماالان حالم ازاین تک بُعدی شدن وزورگویی صرفاًاین شرکت بهم میخوره،همه شرکت های استانوبه حاشیه برده،الان کدوم شرکت رنگسازی غیرهمین شرکت انقدرمواداولیه باارزدولتی دارن🤵♂خب هیچ کدوم_امابه ماچه👨🦱زدن این شرکت،یعنی نجات بقیه شرکتای رنگسازی استان،.(البته که اصلاً واسم شرکتای دیگه مهم نبود،صرفاً با اون مرتیکه،زاویه داشتم،جالبه بدونیدکه همون شرکت که من وارداستان کردم به راند ازشبکه دیگه ای تجهیزبود،اما خشمم جلوی عقلمو گرفته بود)،لیلابهمن۸۷اومدرشت،اماقرارکاریمون شد ظهرجمعه،ویلای ساحلیش درشهرستان زیباکنار،
#شاهرخ_خیرخواه

مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷ فصل۴ تناسخ قسمت۲
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷فصل۳قسمت۲ تن فروش دوستداشتنی
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷فصل۶نیلوفرواژگون۱و۲