شاهرخ خیرخواه زاده۱۳آبان۱۳۵۷ازشهررشت،فارغ تحصیل مهندسی شیمی،نویسنده رمان مقاله وآرایه های ادبی
رمان۷۷فصل۵قسمت۴استحاله
#رمان۷۷فصل۵استحاله_قسمت۴
همیشه غروروتکبر باعث انحطاط میشه،گاهی لازمه که توی زندگی کسیوداشته باشیم که هرگاه درمسیر اشتباهی قرارگرفتیم،اگه شده زیرگوشمون بزنه وماروبخودمون بیاره،اما_من_هرگز_تاهمین حالاهم که این رمانومینویسم هیچگاه همچین کسیونداشتم،.صبح جمعه ناگهان باتصویری دلخراشِ لحظه افتادن دستگاه پرس روی فریبا ازخواب پریدم!،(من هرگزدردنیایی که توش نفس میکشم این صحنه رو ندیده بودم اماالان توی خواب_عیناًهمون صحنه دلخراش_چرا!)، بعدازمدتهاخونه پدری بودم،صدای اذان موذن زاده اردبیلی ازگلدسته مسجدمحله مون که۴۰۰متری فاصله داشت بگوش میرسید،خونه مابزرگ بودو۶اتاق داشت،ودوحیاط بزرگ،(این خونه بزرگ که من توش بزرگ شده بودم،باهمه زیبایی وخاطراتش یه بدی بزرگ هم داشت!واینکه مابشدت ازهم دوربودیم وهمه اعضای خانواده بعدمدرسه وبعدهادانشگاه وومیرفتیم توی اتاق خودمون وکمترباهم گفتگوداشتیم_واین فهم عاطفه ازرابطه خونی رومعکوس میکرد)،به هررو،آشفته ازتصویری که درخواب دیده بودم ازاتاقم بیرون زدم،مادرم روبه قبله،باهمون سجاده قدیمی ش نمازمیخوند،(چقدردلم واسه روزهاییکه به نمازخوندن اعتقاد داشتم تنگ شده بود)،رفتم روی پله ای که کودکی هام همونجا درخت بالنگ رو تماشا میکردم نشستم وبه صدای گنجشک هاگوش دادم_قدری آروم شدم،ناگهان یادخاطره ی عجیب دردورانی که۱۷ساله بودم افتادم،همون دورانیکه واسه خوندن نمازصبح علاقه عجیبی داشتم والان ازبیدارشدنم مرگم میگرفت،فکرکنمتابستان سال۷۴بود،هرشب هنگامه اذان صبح باتصویریه پسربچه ی که گویا۵سال داشت وتوی حرم یهوباگریه خودش روتوی بغلم پرت میکنه ازخواب بیدارمیشدم،،(عموی من توی مشهدزندگی میکردوهمونجا،تولیدی سوهان داشت،گاهی تابستوناکه مدرسه نداشتیم میرفتم کمک عموم به معنای واقعی عموبود،اونموقع هاعادت داشتم گاهی ازوکیل آباد،پیاده راه بیوفتم تاحرم،شایدباوراین واقعیت سخت باشه،امامن اینکاروبیشترموقعی که پیش عموم بودم انجام میدادم،تاقبل اذان صبح خودمومیرسوندم به یه قسمت خاص که جمعیت کمتربود،همیشه زائرین درسمت ضریح ومحوطه های تعریف شده بودن،امامن همیشه به همون محوطه میرفتم ونمازمو فرادا میخوندم،اون قسمت حرم واسم مقدس شده بودومن علتش روهرگزنفهمیدم!)،اونقدراون خواب تکرارشدوانقدرنمازصبحم رومشوش خوندم که یهوتصمیم گرفتم به مشهدبرم،علتشوهم به کسی نگفتم،مادرم یه گونی برنج۲۰کیلویی دادکه نذرحرم ببرم وشبانه بااتوبوس ازمیدان جانبازان رشت راه افتادم،ظهرفردارسیدم مشهدورفتم خونه عموم،عمو مثل همیشه لبخندمیزدودخترعموهام که همیشه بوی خواهرامو میدادن_توی کوچه دوچرخه سواری میکردن،زن عموم یه عادت جالب داشت؛بااومدن من مجال پیدا میکردکه یه سفربه روستاشون توی شرق گیلان بره،انصافن زن مقدسی بودوپابه پای عموم کارمیکردوبهترین لحظه ش،این بودکه سالی چندروزبره خونه پدریش،بادیدن من همین تصمیم روگرفت وقرارشدمن تابرگشتن زن عموم مشهدبمونم،ازلحظه رسیدنم تاشب زمان کندمیگذشت،انگاراکسیژن توی مغزم سنگین شده بودودرعالم دیگری زندگی میکردم،صدای همه رو میشنیدم اما مفهوم نبود،شب شدوهمه خوابیدیم_ناگهانه۲ساعت قبل ازاذان صبح باهمون تصاویرازخواب پریدم،لباسام روتنم کردم وبی آنکه کسیوبیدارکنم زدم بیرون ومثل گذشته_اماشتابزده به سمت حرم راه افتادم،محیط ازهیاهوکر بود،تصاویرمحوبودن،واین راه بودکه منوعمیقاً فرامیخوند،بخودم که اومدم توی فلکه آب نزدیک حرم بودم،دلم یهوآشوب شد،خیزبرداشتم سمت حرم،داخل شدم_میرفتم تانزدیکای همون محوطه موردنظرم که یهو همون پسربچه ی توی خواب خودشوانداخت توی آغوشم،(شایدباوراین واقعیت برای خیلی هاسخت باشه،ومن این حقوبه مخاطب میدم که باورنکنه،واینکه حالامن یه آدم مذهبی نیستم،وگمان میکنم تالب گورهم مذهبی نشم)،امابخدای که منوآفریدهمین حالاهم که این واژهاروردیف میکنم دلم میلرزه،سفت بغلش کردم،دوزانونشستموبهت زده گفتم؛چیشده،پسربچه بابغضوگریه میگفت۲روزه گم شده،بلافاصله دستشوگرفتموبه سمت قسمت خادمان حرم رفتم_۴۵دقیقه بعدمادرش اومد_زنی سیاه چهره حدوداً۳۵ساله،بادیدن فرزندش ازحال رفت،بعدهافهمیدم که اون زن اهل زابل بوده به جهت زیارت اومده بودمشهدوناگهان توی شلوغی بازارخیابون سعدی مشهدبچه ش گم میشه، پسربچه که بصورت کاملاًغیرقابل فهم سرازحرم درآورده بودوهمونجادرپی مادرش میگشت،هرگاه گرسنه میشدازمسافرین یچیزی میگرفت ومیخورد،اینکه یک شب گذشته رو کجا خوابیده بود خداگواهه نمیدونم!اینکه چرابه غیرمن به کسی رجوع نکرده بود،خداگواهه نمیدونم،اینکه این پسربچه۲روزه گم شده بودومن خوابش روازهفتهء پیش توی شهرخودم میدیدم،هم خداگواهه نمیدونم_اما یچیزو میدونستم؛که ظهربایه زن فاسدقراردارم ومیخوام به اون قراربرم،وفکرمیکنم که بهترین کارممکنودارم انجام میدم...
زندگی کردن باکینه بسیاراهریمنی ترازکینه داشتن ازخودِاهریمنه،ومن این کینه رو ازبرخی آدما،توی دلم داشتمو درحال زنده گی بودم!نه زندگی،نزدیک ظهرسوارماشینم شدموباسرعت خودموبه شهرستان زیباکناررسوندم،ویلای محل قرارتوی جاده ای بودکه امروزه بهش میگن منطقه آزاد،ویلای بزرگی بود،هواسردبود_اُورمشکیمو مرتکب کردم،_زنگ زدم_بعدمدتی درویه آقاحدود۴۰ساله واکرد_داخل شدم،یه مردمیانسالی در حال چیدن دوصندلی معمولی،وبعدیک میزکوچک شد،توی محوطه ویلا تاچشم کارمیکرددرخت نارنج بود،کلاغ هاانگاربهم دهن کجی میکردن وصداشون توی مخم بود،لحظه ی بعد_لیلاکه یه پلیورلیمویی وشلوارچسب لی پوشیده بود،با یه دخترکه حدوداًهمسنم به نظرمیرسیداومد،دختره خوش قیافه نبود،اما،!،.لیلا بهم نزدیک شدودستشوسمت من درازکردکه عین مردا دست بده،(مونده بودم چیکارکنم)بهش دست دادم،لبخندملیحی میزد،نشست وازمن خواست که بشینم،اون دختره اصلاًحرف نمیزد!،نه سلام ونه..لیلاخیلی جدی گفت👩🏫ببین آقا؛هنوزهم فرصت داری بری ومنم این قرارویه دیداردوستانه فرض میکنم،امااگه موندی مطمعن باش رفتنت دست خودت نیست👨🦱😊پاهامومیبندید👩🏫نه،،ابداً،!👨🦱😕گوش میدم خانوم👩🏫پس تصمیم گرفتی بمونی،خب،بزاراین دخترخانومکه کنارم واستاده روبهت معرفی کنم،اسم ایشون متین هستش(روبه متین کردومنومعرفی کرد،متین عین یه احمق_تازه یادش افتاده بود،یاشایدم اینجوریادش داده بودن که سلام بگه👩🔧سلام؛خوشبختم،.خوش صدابوداما به شدت بطری بود،یه بطری ازمیان خالی که آماده بودتوش هرچیزی پُربشه،دستکم من اینجوراحساس میکردم،👨🦱سلام خانوم،،.لیلاادامه داد👩🏫متین رابط من وشماست،بعداین قراردیگه هرکاری بامن دارید،باایشون هماهنگ میکنی😊کسی چه میدونه شایدخاطرات خوشی هم باهم داشتید👨🦱😐دقیقاًمتوجه نشدم!یه نمایندگی گرفتن که اینهمه زدوبندنداره!👩🏫موافقت اصولی داری؟👨🦱بله👩🏫عالی شد،پس یه واحداجاره میکنیم،شماهم یه تیم تولیددرست کن ودرحدرنگ اکریلیک تولیدکن،مابقی محصولات هم نمایندگیشوازشرکت ماداری،👨🦱😳تولیدواسه چی!؟مگه قرارنیست نمایندگی تام داشته باشم،لیلاازجاش بلندشدوخیلی جدی گفت👩🏫تولیدکن تابه بهانه تولیدبتونیم مواداولیه ی ازجمله تیتان،رزین،پیگمنت،تولوئن،ووواونجاانبارکنیم👨🦱😳خب چرا؟مگه دیوانه ایم!!_ایناکه توی بازارهستش،👩🏫بچه جان؛توفکرکردی من احمقم_یامشکل عرضه کالادارم،بزودی بعداین دولت دولتی روی کارمیادکه به نفع ماست،پتروشیمی تحریم میشه،واگه کارتوخوب بلدباشی بارتومیبندی👨🦱شما رمال تشریف دارید،باطعنه نگام کرد👩🏫😏،.(یچیزی روهمون دهه فهمیدم،توی مملکت ماآدمهایی کثیفی وجوددارن که مستقیماً دستوراز یجاهایی میگرین که انگار زبان و نژاد و فرهنگ شون یه چیز دیگه ست ،وپیاده نظام شون هم اکثر سلبریتی هاوابرشرکت دارها وراندخواری کلان وخرده ای چون لیلاهستن که گوش شون به هیچکس شنوانیست،نه قانون.نه مردم خودشون،ونه حتی به خانواده خودشون،مهم نیست کسی حرفامو باورکنه یانه،اماهمون اواخردهه۸۰که خیلی هادرگیرمشغله زندگی روزمره شون بودن،عده ای درحال آماده سازی دولتِ بعددولت فعلی بودن که ازکنارغربزدگی اون آدم،خون ملتوتوی شیشه کنن،جریان خیلی پیچیده ازیک رمان هستش،که اگه بخوام رک وبی پرده حرف بزنم عملاًرُمان تبدیل به یه اوهام نویسی میشه،امادرتاریخ ثبت کنیدکه خیلی ها بنام هنروهنرمند،وبنام آزادی،ازدهه۸۰شیخی روباعبای شکلاتی رئیس جمهورکردن،بعدها یه متوهم تر از اون رو به قدرت رسوندن که مادهه ها سال باید تاوان این حماقت رو بپردازیم..
،همونجافهمیدم که غرب بیش ازآنچه فکرمیکردم دستان کثیف ودرازی داره،دستانی که بعدهابه اتاق خواب من هم کشیده شد!،)یه واحدتولیدی توی یکی ازشهرکهای صنعتی استان اجاره کردم،رسماً مدیرعاملی خودموثبت کردم ومتین هم توی همون واحدکنارم بود_ابتداوجودش به شدت آزارم میداد،اصلاً حرف نمیزد،به شدت کودن بود،هرچی میگفتم بی چون وچرا اجراع میکرد،والبته چندباری هم حین گزارش دادن کارای من به لیلا مچشو گرفتم،خیلی جدی گفتم👨🦱😡من ازهیچ سگِ هاری نمیترسم،دلیلم نداره بهت توضیح بدم که چرادارم باهاتون کارمیکنم،اما اگه بخای جاسوس بازی دربیاری،به مدل خودم حذفت میکنم،.(نمیدونم ترسیده بود،یاکه تظاهربه ترس میکردوبریده بریده گفت)؛👩🔧چشم مهندس،بخدااگه خانوم لیلا ازم نخواد،من علاقه ی به اینکارندارم،.مثل یه احمق اون لحظه دلم براش سوخت وگفتم👨🦱😊باشه،مهم نیست،هردفه که ازت خبری خواست،بامن هماهنگ کن تابگم چیا بگی👩🔧چشم،مطمعن باشید،.(روزهاوماهامیگذشت،چندروزی به عیدسال۸۹نمونده بود،انبارشرکت پُرازمواداولیه ای بودکه هرهفته بهش اضافه میشد،،تصمیم گرفتم مازندران برم ویه سری به فرشیدبزنم،پس۳روزمونده بودبه عید،حدود۱۰صبح حرکت کردم،مابین جاده چابکسربه رامسربودم که مادرم به گوشی همراهم زنگ زد،صداش یجوری بود،ازمن خواست تا بیام درموردی!!حرف بزنیم،راستش تُن صداش،سوزی داشت که دلم نیومدبگم بعداًمیام،پس برگشتم،
وقتی که رسیدم عصرشده بود،مادرم گاهی آدم دیکتاوری بود،البته یه دیکتاتوردوستداشتنی،اینویادم رفت بگم_مادرم بازاری بود،ودومغازه رنگ وابزارومدیریت میکرد،گاهی احساس میکردم خیلی مردهستش،پدرم آدم خیلی خوبی بوداما قهرمان من نبود،رفتارش درست بود_اماموردپسندمن نبود،اما مادرم منومستقل بارآورده بود،خیلی مستقل،شایداین حجم ازمستقل بودن خوب نباشه،اما کاری بودکه شده بود،رسیدم،مادرموازمغازه ش به خونه رسوندم،تارسیدیم گفت؛میرم نمازبخونم تو هم برویه ناکت بگیر،،پیاده رفتم تاسوپرمارکت محل_یک ربع بیشترطول نکشید_برگشتم مادرم سربر سجده بود_مدتی گذشت_همچنان_سربرسجده بود_بازهم سربرسجده بود_!!،متعجب شدم،وبایه حالتی که هم شوخی بودوهم نگرانی به مادرم گفتم؛چیه مامان!!_چقدوقت خدارومیگیری!!!،اما مادرم همچنان سربرسجده بود_به سمتش رفتم_دستم روآروم گذاشتم روشونه ش_افتاد_صورتش سرخ وسرخ شده بود_نبضش به کندی میزد،وحشتزده باآمبولانس تماس گرفتم_مادرم،نه سکته مغزی_بلکه مرگ مغزی شده بود_وبی آنکه بدونم چیکارم داشت_وبی آنکه من فرزندخوبی براش باشم_بی آنکه حتی وقت بیشتری روباهاش بگذرونم_رفته بود_وقتی آمبولانس مادرموبه بیمارستان آریا میرسونه_همه میاند_همه_همه،اما فایده ای نداشت،درست عیدسال۱_۱_۸۹_وقتی بیشترآدمابه عیددیدنی میرفتن،من جنازه مادرم روبه خاک میسپردم،اصلاًگریه م نمیگرفت_خشم نداشتم_ترس بودکه منو لال کرده بود،خودم جنازه مادرم روتوی خاک کردم،وبعدازهوش رفتم....(اینوباهمه اطمینان میگم؛
دردوران حیات من
هرآنکس که روحم را آرامش میبخشید
مرا بخشید و رمید..)،
بعدهافهمیدم درتشییع جنازه مادرم،علاوه بربیشتراقوام ودوستانم،متین هم شرکت کرده بودوکنارم بود_اما من هیچکسونمیدیدم..
#شاهرخ_خیرخواه_دهه۸۰ #ادامه_دارد

#شاهرخ_خیرخواه_دهه۸۰ #ادامه_دارد
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷فصل۳قسمت۲ تن فروش دوستداشتنی
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷فصل۴ قسمت۱ تناسخ
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷فصل۵قسمت۲