رمان۷۷فصل۶قسمت۴ نیلوفرواژگون

* حقیقت، آن چیزی است که به آن ایمان داریم، اما واقعیت، بی‌توجه به باورمان، راه خود را می‌رود. متین اهل تهران نبود، هرچند او و برادر کوچکش آنجا به دنیا آمده بودند. سال‌ها در محله‌ای در جنوب شهر زندگی کرده بودند و حالا هفت سالی بود که در جاده مخصوص کرج ساکن بودند. به پیشنهاد پدرم، چند روز پیش از مراسم خواستگاری به تهران رفتیم. من، پدرم، نامادری‌ام که محافظه‌کار بود و ترجیح می‌داد دخالتی نکند، و دو خواهرم با همسرانشان همراه بودیم. در هتلی نزدیک شهرک اکباتان اتاق گرفتیم. اطلاعات دقیقی از خانواده متین نداشتم. پدرم و شوهر خواهر بزرگم به محله قدیمی آنها رفتند تا تحقیق کنند، اما چیزی جز ابهام به دست نیاوردند. در محله جدیدشان هم سراغی گرفتند، اما باز هم نتیجه‌ای نداشت. چهره پدرم وقتی برگشت، راضی نبود. خواهر بزرگم کنارم نشست و گفت: «مطمئنی این دختر رو می‌خوای؟» متعجب شدم. «چرا؟ چیزی شده؟» خلاصه، چیزی دستگیرشان نشده بود. پدر متین سال‌ها پیش فوت کرده بود و کسی او را نمی‌شناخت. برادرهایش، به گفته پدرم، ظاهراً در ناصرخسرو داروی قاچاق می‌فروختند. اما عجیب‌تر این بود که هیچ‌کس از وجود متین خبر نداشت. انگار در محله، دختری در این خانواده وجود نداشت. فقط برادر کوچکش، با مشکل ذهنی‌اش، شناخته‌شده بود. با وساطت خواهرم، پدرم راضی شد به خواستگاری برویم. سی‌ام مهر، ساعت چهار عصر، به خانه متین رفتیم. خانه‌شان، مثل خانه من، ساده و بی‌رنگ‌ولعاب بود. برادر کوچکش روی مبل، با خنده‌های بی‌معنی، نشسته بود و حرف‌های پراکنده می‌زد. مادرش، پیرتر از تصورم، کوتاه‌قد و لنگان، فقط به سلام و احوال‌پرسی بسنده کرد. اما برادرهای بزرگ‌ترش پرحرف بودند، با لحنی که می‌خواستند موقر به نظر برسند، اما به دلال‌های میدان شبیه بود. شرم در چشمان متین موج می‌زد. به خودم گفتم: کاش پیش از این با او هماهنگ کرده بودم تا این فضا را نرم‌تر می‌کردیم. اما دیر شده بود. پدرم، که سعی می‌کرد خود را کنترل کند، در برابر سؤال ناشیانه برادر بزرگ متین درباره خانه‌ام، با طعنه گفت: «تو خودت خانه داری، پسرجان؟» برادر متین جا خورد و با پوزخند گفت: «حاجی، اومدی خواستگاری، نسازی.» پدرم جدی شد. «تو ده سال از پسرم بزرگ‌تری. حرف خواستگاری نیست. خانه داری یا نه؟» معلوم بود پدرم از این خانواده خوشش نیامده. من او را می‌شناختم؛ آدمی نبود که بی‌دلیل زاویه بگیرد. مراسم سرد تمام شد. پدرم گفت باید بیشتر همدیگر را بشناسیم و تصمیم نهایی را به بعد موکول کرد. در راه هتل، با جدیت گفت: «من سال‌ها در بانک کار کردم، یک ریال حق‌الناس نگرفتم. آبرو برایم خط قرمز است. با آرزوهات همراه شدم، اما این خانواده به ما نمی‌خوره.» حرف‌هایش مثل پتک بر سرم فرود آمد. در خودم فرو رفتم. به لیلا فکر کردم، به کارهایی که با او داشتم. اگر پدرم می‌فهمید، شاید نامم را از شناسنامه‌اش خط می‌زد.

--

* اشتباه که کردی، زمان در زمین فاجعه بازی می‌کند. بی‌نتیجه به رشت برگشتیم. روزها مثل گل مرداب سنگین و راکد شده بودند. دو روز بعد، متین پیامی فرستاد: «سلام، امیدوارم حالت خوب باشه. اگه اجازه بدی، یه هفته دیگه بیام سرکار.» پیامش مرا به هم ریخت. دلم می‌خواست فریاد بزنم که حالم خوب نیست، که تنهایم و کسی برای گفت‌وگو ندارم. اما برخلاف میلم نوشتم: «سلام، راحت باشید.» جوابی نیامد، و این سکوت آزارم می‌داد. زمان، مثل مردابی خشک‌شونده، روحم را می‌فشرد. از کودکی زبانی تلخ داشتم و با کمتر کسی ارتباط می‌گرفتم. دوازدهم آبان، در اوج ویرانی، یاد یکی از استادهای کانون هنر افتادم. بی‌هماهنگی به خانه‌اش رفتم. پیرمرد تنها زندگی می‌کرد. حرف‌هایم را خالی کردم. وقتی تمام شد، با لهجه‌ای که همیشه دوست داشتم، گفت: «مشکل ما آدما اینه که گمان می‌کنیم به خدا ایمان داریم. گمان. این ایمان نیست، ضعفه.» حرفش را نفهمیدم. تا پاسی از شب ماندم و به خانه برگشتم. آن شب، دو قرص خواب خوردم تا خوابم ببرد. صبح، صدای پیامک بیدارم کرد. اپلیکیشن بانکی تولدم را تبریک گفته بود. باورم نمی‌شد. تولدم بود و من در زمان گم شده بودم. چای تلخی نوشیدم و به شرکت رفتم. بچه‌های سالن تولید مشغول صبحانه بودند. به اتاقم رفتم تا راحت باشند. خسته و آشفته، پشت میز ولو شده بودم که در زده شد. با صدایی دو رگه گفتم: «بله؟» متین با شاخه‌ای رز زرد وارد شد. «تولدت مبارک، آشفته.» خشکم زده بود. دلم می‌خواست در آغوشش بگیرم. «سلام،» گفتم و از جا بلند شدم. چهره‌اش آرامشی عجیب داشت، با لبخندی که زیر رُژ صورتی ملایمش پنهان بود. گفت: «کی روز تولدش میاد شرکت؟» «کجا باید باشم؟» گفتم، گویی اراده‌ام از من گرفته شده بود. «درستش اینه: کجا باید باشیم؟» گفت. «مرداب.» به مرداب رفتیم. در راه، سکوت کرده بودیم و فقط موسیقی گوش می‌دادیم. هوا سرد بود. وقتی رسیدیم، متین زودتر پیاده شد و در تماشای مرداب گم شد.

کتم را برداشتم و کنارش ایستادم. بدون اینکه نگاهم کند، گفت: «هنوز دوستیم، مگه نه؟» کتم را روی شانه‌هایش انداختم و گفتم: «آره، رفیق.» -

قسمت دهم هرچه داشتم برداشتم - دلم، خاطراتم، چند شعر و شمعی برای ظلمت فردا. اما سپیده‌ام مات مانده بود. من عاشق متین نبودم. هنوز هم، در این لحظه که می‌نویسم، عشق را درک نکرده‌ام. اما به متین مبتلا شده بودم، مثل بیماری که آرام‌بخش زخم‌های چرکینم بود. فهم او از دنیا با من فرق داشت. او برای رسیدن به خواسته‌اش معیاری نداشت، فقط می‌خواست برسد. پدرم به این وصلت راضی نمی‌شد. روزی که گچ دستم را در بیمارستان باز می‌کردم، متین کنارم بود. در ماشین، پیش از حرکت، گفتم: «یه چیزی می‌خوام بگم که شاید ناراحتت کنه. من عمیقاً دلم می‌خواد باهم زندگی کنیم.» او با لبخند گفت: «داریم زندگی می‌کنیم.» «منظورم زیر یه سقفه،» گفتم. «خب، ادامه‌ش؟» «پدرم راضی نیست. نه اینکه با تو مشکل داشته باشه، نه...» حرفم را قطع کرد. «میدونم. مشکلش با خانوادمه.» سکوت کرد، سپس گفت: «من نمی‌گم خانواده خوبی دارم. حتی...» «حتی چی؟» پرسیدم. نگاهش را به پنجره برد، گویی نمی‌خواست صورتم را ببیند. با صدایی گرفته گفت: «سه سال پیش، یکی از شرکت ازم خواستگاری کرد. وقتی تحقیق کرد، گفت بدرد هم نمی‌خوریم. خانوادمون جور درنمیاد.» سکوت کرد. اشک‌هایش را با دست پاک می‌کرد. دستمالی به او دادم. بدون نگاه به من گرفت و گفت: «ما بدرد هم می‌خوریم، نه؟» «خیلی،» گفتم. «می‌خوام باهم این مشکل رو حل کنیم.» لبخند نامتعارفی زد، گویی می‌خواست غمش را پنهان کند. «مطمئنی؟» «از چی؟» «اینکه بخوای بامن زندگی کنی.» «چه سوالیه؟ اگه تو بخوای.» با خنده گفت: «من می‌خوام. پس بیا منو بگیر.» «متوجه نشدی،» گفتم. «پدرم راضی نمی‌شه.» «مگه تو راضی نیستی؟» گفت. «مشکل حله.» «یعنی چی؟» «همون شب که شما رفتین، خانوادم می‌دونستن پدرت راضی نمی‌شه. اگه بخوای، می‌تونیم ازدواج کنیم. راضی کردن خانوادم با منه.» «بدون رضایت خانوادم؟» گفتم، جا خورده. «نگفتم بدون اطلاع. یه زمان برای ازدواج مشخص می‌کنیم. همه خانوادت رو دعوت می‌کنیم. اگه اومدن، که عالیه.» «اگه نیومدن؟» «اون به تصمیم تو بستگی داره. ارزششو داره؟» آن شب، در رخت‌خوابم، حرف‌هایش را بارها مرور کردم. فکر سمی بود، اما راه دیگری به ذهنم نمی‌رسید. کاش مادرم بود.

شاعر دو بار عاشق نمی‌شود، پیامبر دو دین نمی‌آورد، عابد محرابش را به باد نمی‌دهد، مگر انقلابی در آفرینش رخ داده باشد. برای راضی کردن پدرم تلاش کردم، اما بی‌فایده بود. متین با خانواده‌اش هماهنگ کرده بود. به تهران رفتم و با آنها حرف زدم. مهریه متین ۸۰۰ سکه شد، و قرار شد عقد و عروسی همزمان در اواسط بهمن، در خانه آنها برگزار شود. در بازار قدیمی رشت، نزدیک مسجد کاسه‌فروشان، کارت دعوت گرفتیم. شب، روی کارت پدرم نوشتم: «پدر عزیزم، خیلی دوستت دارم. متین بهم آرامش می‌ده. بخاطر آرامشم بیا.» کارت‌ها را برای خواهر کوچکم پست کردم و گفتم: «سعی کن پدر رو راضی کنی. کارت اقوام هم برات فرستادم.» او مخالف بود، اما چیزی نگفت. من معتاد متین شده بودم، نه از عشق، بلکه از نیاز. او زخم‌هایم را تسکین می‌داد. روز عروسی، ماشینم با چند گل ساده تزیین شده بود. حس عجیبی داشتم، مثل گناهی شیرین. به آرایشگاه رفتم. متین باشکوه بود، با تاج گلی صورتی که به او ابهت می‌داد. در ماشین، از شادی‌اش آرام شدم. حرف می‌زد، از رفتارمان، از اخم نکردن. به خانه‌شان رسیدیم. شلوغ بود، اما هیچ چهره آشنایی نبود. عاقد آمد، صیغه خواند، و متین برای دومین بار «بله» گفت. مهمان‌ها، که همه از خانواده او بودند، دست زدند. مراسم پیش می‌رفت، اما من در خودم بودم. هیچ‌کس از خانواده‌ام نیامده بود. به خودم گفتم: هنوز زوده. موقع کادو دادن، یکی‌یکی اقوام متین آمدند و هدایا اعلام شد. ناگهان شنیدم: «خانم لیلا، از طرف داماد، یک دستگاه سمند.» لیلا اینجا بود؟ متین او را دعوت کرده بود؟ نزدیک آمد، متین را بوسید و به من گفت: «تو امروز فقط با متین وصلت نکردی. با یه مجموعه پیشرفت پیمان بستی.» حرفش را نفهمیدم و به آن فکر نکردم. لیلا برای شام نماند. مهمان‌ها مشغول بودند، و من در گوشه‌ای با متین قدم می‌زدم. هیچ‌کس از خانواده‌ام نیامد. بعدها فهمیدم پدرم همه را منع کرده بود. عروسی‌ام، که فکرش را هم نمی‌کردم،

#شاهرخ_خیرخواه

این‌گونه تمام شد. ---