شاهرخ خیرخواه زاده۱۳آبان۱۳۵۷ازشهررشت،فارغ تحصیل مهندسی شیمی،نویسنده رمان مقاله وآرایه های ادبی
رمان۷۷قسمت۶فصل۳نیلوفرواژگون

بیماریای هست که من آن را اهریمنیسم مینامم، بیماریای که از بیاشتهایی به سخن گفتن با خدا آغاز میشود. ابتدا شک میآید، سپس سوءظن، و در نهایت، قلب به پمپاژی صرف تبدیل میشود، خالی از معنا. من در این بیماری غرق بودم، اما متین، گویی بدون تلاش، مرا از آن دور میکرد. با دست گچگرفتهام، همراه متین به کارخانه میرفتیم. حرف میزدیم، نه از سر فهم عمیق، بلکه از نیاز من به فرار از تنهایی. یک روز جمعه، دلم خواست مثل دوران نوجوانی، از محلهمان تا خیابان تختی پیادهروی کنم. هنوز چند دقیقه از خانه دور نشده بودم که متین زنگ زد. «خونهای؟» «نه، زدم بیرون. میخوام قدم بزنم.» با شوق گفت: «من عاشق قدم زدنم. میتونم بیام؟» «آره، ولی سه کیلومتر راهه،» گفتم. «اشکال نداره. تا برسی سر خیابون، من با ماشین میام و پارک میکنم.» همینطور شد. به محله افخرا رفتیم، جایی که در نوجوانیام، با بهانه اسکمو خریدن، دخترها و پسرها همدیگر را میدیدند. برای متین و خودم اسکمو گرفتم. او با ولع خورد و لبهایش را پاک کرد. «شما به آلسکا میگید اسکمو؟» پرسید. «آلسکا یه چیز دیگهست،» گفتم. «اینجا اسکمو میخرن.» از میان ازدحام آدمها گذشتیم و به خیابان تختی رسیدیم، جایی که برای من فقط یک خیابان نبود، بلکه کتابی از خاطرات بود - مغازههای اسباببازی، بازنشستگی پدرم، و گفتوگویی اتفاقی با دختری در هجدهسالگی. غرق این فکرها بودم که متین پشت ویترین اسباببازیفروشی ایستاد. «اون عروسک رو میبینی؟» گفت. «با چشمای متحرک و لباس زرد لیمویی.» «آره،» گفتم. «قدیمیه. الان بچهها ازش میترسن.» او با حسرتی عجیب گفت: «عاشقشم. بابام قول داده بود برام بخره، ولی هیچوقت برنگشت.» سکوت کردم. چیزی در من تکان خورد. «یه زحمتی میکشی؟» گفتم. «پنج مغازه پایینتر سیگارفروشی هست. یه نخ سیگاربرگ برام بگیر.» او رفت، و من وارد مغازه شدم و عروسک را خریدم. وقتی برگشت، عروسک را به او دادم. متحیر گفت: «دیوونه، من بچهام؟ اگه میخواستم، خودم میخریدم. مهم این بود که بابام بخره.» با خنده گفتم: «گاهی دلم میخواد بابا باشم.» او عروسک را دو دستی گرفت، چشمانش مات شد، گویی به گذشتهای دور نگاه میکرد.
متین برایم مثل ویزیتوری شده بود که با کلماتش، خلأهایم را پر میکرد. نمیدانم کی به او مبتلا شدم، اما عشق برایم هنوز ناشناخته بود. با هم در کوچههای قدیمی رشت قدم میزدیم. او از خانوادهاش میگفت، از برادر کوچکش که مشکل ذهنی داشت و از جیب مادرش پول برمیداشت. با لبخند تعریف میکرد، گویی این زشتیها برایش عادی بودند. من نمیفهمیدم. خانواده ما بهتر نبود، اما متفاوت بود. با این حال، تنهاییام این تفاوتها را پاک کرد. شبها تا دیروقت با متین تلفنی حرف میزدم، گویی میخواستم از رختخواب تکنفرهام فرار کنم. جمعه آخر شهریور، متین زنگ زد. «به قولت عمل نکردی. قرار بود باز بریم مرداب.» «دستم توی گچه،» گفتم. «اگه حس رانندگی داری، باشه.» «آماده شو، میام دنبالت.» تیشرت سفید و شلوار لی آبی روشن پوشیدم. عطرم تمام شده بود. متین زود رسید، و چون نزدیک ظهر بود، ترافیک نبود. موسیقی پرکاشن ماشینش دیگر آزارم نمیداد. گاهی نگاهش میکردم، اما کلمات در گلویم گیر میکردند. به مرداب رسیدیم. او با خنده گفت: «میخوام مثل تو باقلا با نان بخورم.» از ارابهای محلی دو پرس گرفت. با شوق گفت: «میشه قایق سوار شیم؟» قایقی اجاره کردیم. نیلوفرهای مرداب سر برآورده بودند. یکی چیدم و به او دادم. دستهایمان لحظهای به هم گره خورد. او نیلوفر را مثل نوزادی به آغوش کشید و گفت: «چه صورتی خیرهکنندهای. کاش همیشه بودند.» «نیستن،» گفتم. «تا آخر شهریور عمر میکنن.» «چه کوتاه، چه باشکوه،» گفت. حرفش مرا به هم ریخت. به مادرم فکر کردم، به عمر کوتاه و باشکوهش. ترس از تنهایی مثل موجی به من زد.
غروب که قایق به خشکی نزدیک شد، گفتم: «نظرت درباره من چیه؟» با خنده گفت: «میشه تحملت کرد. میشه اخمات رو پاک کرد.» «واقعاً میتونی اخمام رو پاک کنی؟» پرسیدم. «اگه تو بخوای،» گفت، با جدیت. «میخوام،» گفتم، و چیزی در من شکسته شد. -
میگویند هر علمی هم که بیاموزیم، عاقلتر از پدرانمان نمیشویم. در تنهاترین لحظههای عمرم بودم. خانوادهام پراکنده بودند، و من، تودار و تنها، فقط شنبهها به سر خاک مادرم میرفتم. در گورستان روستا، کنار سنگ مزارش، با اشکهایی که در دلم جاری بود، حرفهایی میزدم که هرگز به زبان نمیآمدند. شنبه یازدهم مهر، از گورستان برمیگشتم که متین زنگ زد. نیاز داشتم با کسی باشم. قرار گذاشتیم در محله افخرا. شاخه گلی رز با ساقه بلند خریدم، بدون روبان یا تزیین. متین روی صندلی چوبی مغازه منتظر بود. مغازهدار، که ما را میشناخت، دو اسکمو با دستمال کاغذی آورد. اسکمو خوردیم، و وقتی یخ آن روی لباسم ریخت، متین با دستمال پاکش کرد. من هم گوشه لبش را پاک کردم. ناگهان هر دو بلند خندیدیم، بیدلیل، گویی چیزی در ما رها شده بود. «بریم قدم بزنیم؟» گفت. «آره، ولی اول بیا توی ماشین.» با تعجب آمد. لال شده بودم. دستهایم فرمان را فشار میدادند. بالاخره گفتم: «یه چیزی میخوام بهت بگم.» او منتظر نگاهم کرد. گل رز را از پشت ماشین برداشتم و گفتم: «این برای توئه.» با خنده گفت: «وای، چه رمانتیک! فکر نمیکردم بلد باشی. خب، چی میخواستی بگی؟» زل زدم به چشمانش. «دارم ازت خواستگاری میکنم. نظرت چیه؟» گل را به صورتش نزدیک کرد، لحظهای مکث کرد و گفت: «توی مرداب گفتم اگه بخوای، اخمات رو پاک میکنم.» خندیدم، نه از شوق، بلکه از چیزی که نمیفهمیدم. او هم خندید و گفت: «پیادهروی رو بیخیال. بریم مرداب.» به مرداب رفتیم. پاییز بود، و غروب زود رسیده بود. متین با گل رز پیاده شد و گفت: «اینجا باشکوهه.» کنارش ایستادم. «متین، من امروز رسماً ازت خواستگاری کردم. درکش میکنی؟» او به مرداب نگاه کرد و گفت: «امروز نه. توی آخرین جمعه شهریور ازم خواستگاری کردی، و من جواب دادم. حواست نبود.» «راست میگی؟» گفتم. «تولدم کیه؟» «سیودو روز دیگه،» گفت. «ولی امروز تولدمه. یازده مهر.» جا خوردم. «چطور میدونی تولدم کیه؟» با خنده گفت: «توی اساسنامه شرکتت بود، دیوونه.» شرمنده شدم. «ببخشید، باید کادو میخریدم.» «خریدی،» گفت. «این گل، خودت.» آن شب، در محله لبآب، غذای محلی خوردیم. همهچیز سریع اتفاق افتاد. چند روز بعد، متین به تهران رفت، و من به مازندران، تا با پدرم حرف بزنم. خواهرانم با همسرانشان آمدند، و برادرم، از پشت تلفن، با شوخی گفت: «هر وقت شوخی جدی شد خبرم کن..
#شاهرخ_خیرخواه

جدی جدی شد، خبرم کن.»
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷فصل۴ قسمت۱ تناسخ
مطلبی دیگر از این انتشارات
مجموعه رمان۷۷ آثار نوشته هایم ازدهه۸۰تابدین روز میباشد،آثارثبت شده میباشد،تقدیم به همه فرزندان ایران???♥️
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷فصل۲قسمت۱