رمان۷۷ فصل۴ تناسخ قسمت۲

#رمان۷۷فصل۴ #تناسخ #قسمت۲

آسمان و دشت تلفیق بودند،بی آنکه بادی بوزه درختهامیرقصیدن_،شایداز عمدکژال گذاشت که من برنده بشم،صدای ویولن سل بلند ترشد،کژال دستاشو وا کرد وآروم وموزون چرخید،من روی درخت خمیده نشسته بودم،باهمه ولع انسانی وعرفانی،(ای خدا،مفهوم عشق چه؟)یه حس پنهان_آره یه حسی که از عمق وجودم چون چشمه به بیرون فواره میکرد؛محو تماشای کژال بودم،نه زمان تعریفی داشت ونه مکان!_همه چیز ارادی بود،مثلا دوست داشتم موسیقی ویولن سل بلندتر نواخته بشه_بلندنواخته میشد،دوست داشتم ابرها تا سطح درختهاپایین تر بیان،ابرها شاخه های بالادست درختو به آغوش میگرفتم،یهو توی دلم آشوب شد،میخواستم فریادبکشم کژاااان،گفت؛👩‍🎤جاانم👨‍🦱کژال اینجا چیکارمیکنی؟!،(ناگهان روی سینه ام دردشدیدی احساس کردم،تصاویرعین صفحه پارازیتِ تلویزیون سیاه وسفیدشد،چهره کژال تار شد_دستمو به سمتش بردموباهمه وجودم صداش زدم،)ناگهان یه صدای ناآشنای فریادمیزد👨‍⚕شوک70،سینه م به بالا کشیده شد،حس خفگی داشتم،نمیدونم چقدتوی اون حالت،موندم_دوباره به دشت شقایق هابرگشتم_کژال‌نبود_همه دشتو دویدم_فریادکشیدم_(دوباره اون صدای ناآشنا👨‍⚕شوک100).،هیچیز احساس نکردم_کژال کجایی_ناگهان زمان به عقب برگشت،به دهه۷۰_کژال رو پایین تپه روستای حاجی ممدان دیدم_دستشوبابندپوتین بسته بودن_سه نفرازاعضای گروه تجزیه طلب مقابلش ایستاده بودن_ناگهان یکی بااسحله به پیشونی کژال شلیک کرد_فریادکشیدم_ازهوش رفتم_نمیدونم چقدراززمان ومکان گذشته بود_که کژال رو بالای سرم دیدم،روی پیشانیش یه گل شقایق وحشی،بودباگریه بغلش کردم_احساس گناه بزرگی میکردم،باگریه گفتم👨‍🦱من_من_باعث مرگت شدم_کاااش_کاش_منواونروزبا تیرمیزدی👩‍🎤مررگ_😊من آزادشدم_آزااد_نگاه کن_روی بازوی راست تو هم انگار یه گل شقایق هست!.،(درست همونجاییکه کژال روکشته بودن،سال۷۸پایگاه مابا تجریه طلبها درگیرمیشن_من توی همون درگیری،بازوی راستم گلوله میخوره،همون هم باعث میشه که بجای۲سال خدمت۱۳ماه خدمت کنم)👨‍🦱کاش اون گلوله به سرم میخورد👩‍🎤😊👨‍🦱توروخدا کاری کن همینجابمونم_دیگه نمیکشم برگردم_خسته م میفهمی_میفهمی،.دستمام رو محکم گرفته بود،،(ناگهان اون صدای غریبه بلندترشده وفریادکشید120)،،بعدهافهمیدم توی بیمارستانی درچالوس بستری شدم_ازناحیه چپ،قسمت ابروتاشقیقه م شکافته شده بودوبخشی ازسینه م هم جراحت برداشته بود،نمیدونم چقد توی بخش آی سی یو جنرال بستری بودم،بعدهاکه به آی سیو پست منتقل شدم،اون صدای ناآشنا نزدیکم اومد👨‍⚕داشتی میمردی_خدا خواست زنده بمونی_عرق ماکه هیچ_عرق عزرائیلو هم درآوردی😊،.🛏حال دلم اصلا خوب نبود_اصلا،،،همه خانوادم اومده بودن_مادرم منوبه آغوش گرفته بود_پدرم دستموتوی دستاش فشارمیداد_خواهرام_داداشم_دوستام_حتی حسن هم اومده بود،اما عین جن زده هاشده بودم،احساس شکست ودلتنگی عجیبی داشتم،بخودم میگفتم_من نباید زنده می بودم،کاش اون گلوله بجای بازوم میخوردوسط پیشونیم_من الان باید پیش کژال باشم،،خدایا من کژال و میخوام،،

خشم همه وجودمو دربرگرفته بود_یه آدم دیگه شده بودم..

#شاهرخ_خیرخواه_دهه۸۰ #ادامه_دارد