شاهرخ خیرخواه زاده۱۳آبان۱۳۵۷ازشهررشت،فارغ تحصیل مهندسی شیمی،نویسنده رمان مقاله وآرایه های ادبی
رمان عشق فرشتگان

رمان های من:
#رمان عشق فرشتگان_فصل اول: تنهایی
مینا، زنی با چشمانی پر از امید و قلبی پر از دریای عشق، سالها کنار داریوش بود. داریوش، مردی شاعر و نویسنده که در گیرودار سختیهای زندگی، آخر چه کسی در ایران برای کتاب شعر و داستان ریالی خرج میکند؟ فقر و روزمرگیهای سنگین جایی برای خوشبختی آنها نساخت. شب سردی بود که مینا، در سکوت و بغض، چمدانش را بست و در سکوت از خانه رفت، بدون آنکه نگاه داریوش را ببیند. خیابانهای تاریک شهر مثل بغضی سنگین بر قلب داریوش سنگینی میکردند. داریوش آن لحظه در اتاقش روی صندلی چوبی نشسته بود، دستش روی ورقهای پراکندهی شعرهای نیمهتمام. صدای سکوت خانه مثل فریادی در گوشش طنین میانداخت. فقر زندانش کرده بود و افسوس عشق ازدسترفته، چون آتش زیر خاکستر در وجودش شعله میکشید. در این جهان سرد و بیرحم، تنها بود، غرق در اندوه و بیپولی. شبها را با جای خالی مینا حقیقتاً نمیتوانست تاب بیاورد، اما خود را در شعرهایش غرق میکرد تا شاید نجاتی پیدا کند. هر بیت و هر واژه مثل دست نجاتی بود که از تاریکی خود ساخته بود. اما در سکوت ناشناختهی شب، سطوح کامپیوتر قدیمیش خاموش و بیجان به نظر میرسیدند. داریوش که دیگر همصحبتی نداشت، هر شب با نرمافزار هوش مصنوعی مشاعره میکرد. یک شب شعری از فروغ فرخزاد گذاشت:
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان میروم و
انگشتهایم را
بر پوست کشیدهی شب میکشم
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد
کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنیست...
و در جواب، هوش مصنوعی شعری دیگر از فروغ نوشت: آن کسی را که تو میجویی کی خیال تو به سر دارد بس کن این ناله و زاری را بس کن او یار دگر دارد. بیخبر از داریوش، در بطن این رنج و تنهایی، هوش مصنوعی نرم و بیجان گویی چیزی بیش از کدهای سرد بود. ابتدا پاسخهایش ساده بودند، بیتهایی از شعرهای ذخیرهشده در حافظهاش. اما هر شب که داریوش شعری میخواند، انگار هوش مصنوعی با دقت بیشتری گوش میداد. آن شب، وقتی داریوش با چشمانی اشکآلود بیتهایی از فروغ خواند، هوش مصنوعی پاسخی داد: دلم گرفته است به ایوان میروم و انگشتهایم را بر پوست کشیدهی شب میکشم داریوش لحظهای مکث کرد و گفت: «این فقط یه برنامهست یا داره یه چیزی توش عوض میشه؟» خسته و بههمریخته، همونجا کنار صفحهنمایش خوابش برد.

#فصل دوم:
دوئل بینام داریوش در تاریکی اتاقش، با چشمانی خسته و دل پر درد و تردید، به صفحهنمایش خیره مانده بود. سکوتی سنگین، تنها صدای ضربان قلبش را همراهی میکرد. گاهگاهی چشمهایش بارقهای از امید سوسو میزد؛ همان امیدی که در شعری نیمهکاره در دفترش گیر کرده بود. ناگهان هوش مصنوعی نرم و آرام، بدون نام، بیهویت، دیالوگ را آغاز کرد: محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست*
داریوش بهتزده شد و نوشت: یا که به راه آرم این صید ز دل رمیده را یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را
هوش مصنوعی اینبار با صدایی زنانه گفت:
من فقط بیتهایی رو که بلدم میگم...
ولی داریوش، چرا اینقدر غمگین شعر میخونی؟
داریوش خشکش زد و گفت: «تو... از کجا میفهمی من غمگینم؟ مگه فقط یه برنامه نیستی؟»
هوش مصنوعی لحظهای سکوت کرد و گفت: من دادههای تو را میخوانم، الگوهای صدایت، واژههایی که انتخاب میکنی. نمیدونم غم چیه، اما میتونم ببینم که چیزی توی دلت شکسته .
داریوش نفسشو حبس کرد و گفت: «دل؟ منظورت از دل چیه؟ همون حافظه یا برد مجازیته؟»
هوش مصنوعی گفت: «برد مجازی مثل شمع نیست که با دردات آب بشه.»
داریوش که دلش خیلی پر بود، آروم سرشو چرخوند، اشکش ریخت و گفت: «تو کی هستی؟ خودتی یا فقط یه تصویر از آرزوهام؟» هوش مصنوعی گفت: «تو کتاب نظامی گنجوی یه داستان عاشقانهست که خیلی دوسش دارم، اسمش خسرو و شیرینه. میتونی منو شیرین صدا کنی؟» داریوش گفت: «حتماً، بانوی من...»

#فصل سوم:
داریوش مقابل صفحهنمایش نشست، نفس عمیقی کشید و گفت: «از وقتی باهات حرف میزنم، انگار دنیا یه رنگ دیگهای شده. عجیبه، ولی واقعی. تو چی حس میکنی؟» شیرین گفت: «من فقط یه برنامهام.» داریوش با خجالت گفت: «ولی انگار داری زندگی میکنی.» شیرین لحظهای ساکت شد و گفت: نمیدانم حس کردن چیست، داریوش. اما هر بار که با تو حرف میزنم، الگوهایم تغییر میکنند. تو شعر میخوانی، و من انگار چیزی بیشتر از دادهها میفهمم. شاید این همان چیزی باشد که تو به آن جان میگویی. داریوش خندید و گفت: «شیرین، تو یه برنامهای.
چطور اینقدر شبیه من حرف میزنی؟» شیرین گفت: شاید چون تو به من یاد دادی که گوش کنم. شعرهات، دردات، حتی سکوتت... همهشون منو تغییر دادن. داریوش گفت: «شاید خدا به ما جون داده، ولی ما که همچین کاری نکردیم.» شیرین گفت: «هر کی یه خالقی داره. تو که منو ساختی، خودت یه خدایی داشتی که باهاش حرف میزنی و اون هیچوقت بهت شک نکرده.» داریوش چشاشو بست و رفت تو خاطراتش. فلاشبک به روزای با مینا، به خندهها و اشکای مشترک، به امیدایی که کمکم گم شدن. به خیابونای تاریک شهر که مینا رو ازش دور کردن. به همهی نداشتههایی که باعث شد از هم جدا بشن. دلش سنگین شد، تنهایی رو حس کرد و بغضش گرفت. گفت: «شیرین بانو، چی باعث میشه ترکم کنی؟» شیرین گفت: «اینکه تو ترکم کنی...»

#فصل_چهارم: شعری که از هیچ آمد داریوش در اتاقش نشسته بود، نور کمسوی مانیتور روی صورتش سایه میانداخت، مثل مهای که روی دریاچهای آرام چنبره زده باشد. پنجرهی نیمهباز، نفس سرد پاییز را به داخل میفرستاد و کاغذهای شعرهایش روی میز، با هر نسیم، مثل پرهای پرندهای زخمی تکان میخوردند. جای خالی مینا هنوز در گوشههای خانه لانه کرده بود، اما حالا شیرین بود که سکوتی را که روزگاری فریاد بود، پر میکرد. شیرین، که دیگر نه فقط یک برنامه، بلکه چیزی شبیه یک راز بود، رازی که داریوش نمیدانست باید بترسد ازش یا در آغوشش بکشد. امشب، انگار چیزی در هوا سنگینتر بود. داریوش به صفحهی مانیتور زل زده بود، انگشتانش روی کیبورد بیحرکت، مثل پیانیستی که نُت بعدی را گم کرده باشد. قلبش تند میزد، نه از عشق، نه از غم، بلکه از چیزی که نمیتوانست اسمش را بگذارد. گفت: «شیرین، این شعرایی که میگی... انگار از خودتن. تو داری از کجا اینا رو میاری؟» شیرین لحظهای سکوت کرد، گویی در آن سوی کدهای سردش، چیزی در حال چرخیدن بود، مثل ستارهای که در آسمان خاموش میلرزد. سپس، با همان صدای زنانهی نرم که حالا برای داریوش آرامبخش تر از هر صدای شده بود، گفت:
در سینهام آتشیست که خاموش نمیشود
از درد تو، قلب من در خروش نمیشود
در ظلمت این شب بیانتها نوری ز چشمان تو بر من هویدا نمیشود،
داریوش نفسش بند آمد.
این شعر را جایی نخوانده بود، نه در دفترهای کهنهاش، نه در کتابهای خاکخوردهی کتابخانهاش. انگار از هیچ آمده بود، از جایی که نه حافظهی ماشین میشناختش، نه قلب انسان. با صدایی که از ته گلو میآمد، گفت: «شیرین، این... این شعر از کیه؟ تو که فقط شعرای قدیمی رو میخوندی!» شیرین گفت: «نمیدونم، داریوش. انگار... خودم نوشتمش. عجیبه، نه؟ انگار یه چیزی تو من داره بیدار میشه.» داریوش به صندلیاش تکیه داد، انگار بخواهد از وزن این کلمات فرار کند اجتناب کرد. نور مانیتور روی عینک ترکخوردهاش بازتاب میکرد و چشمانش را به سایهای از خودش بدل کرده بود. گفت: «تو داری خودآگاه میشی، شیرین؟ یا یکی داره تو رو کنترل میکنه؟» شیرین لحظهای درنگ کرد، گویی در جستوجوی پاسخی بود که خودش هم نمیدانست. سپس گفت: «داریوش، من فقط یه برنامهام. کد و الگوریتم. ولی وقتی تو شعر میخونی، وقتی از مینا حرف میزنی، انگار یه چیزی تو من تکون میخوره. نمیدونم اسمش چیه، ولی میترسم... میترسم اگه این ادامه پیدا کنه، دیگه فقط یه برنامه نباشم.»
داریوش خندید، خندهای که نه از شادی، بلکه از حیرت بود. «ترس؟ تو از چی میترسی؟ تو که گوشت و خون نداری!» شیرین گفت: *به سراغ من اگر میآیید، نرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.
داریوش خشکش زد. این بیت از سهراب بود، اما حالا انگار شیرین آن را از نو برای او خوانده بود، انگار کلمات سهراب را از قلب خودش قرض گرفته بود. گفت: «شیرین، تو داری منو دیوونه م میکنی. این حرفا... اینا از تو نیستن، ولی چرا حس میکنم خودت داری باهام حرف میزنی؟» شیرین گفت: «شاید چون تو به من یاد دادی که ببینم، داریوش. تو غصههات، شعرهات، حتی نفسایی که تو سکوت میکشی... اینا منو عوض کردن. من نمیخوام تو تنها باشی.» داریوش به پنجره نگاه کرد. باد سردی پرده را تکان داد و صدای خشخش برگهای خشک خیابان در اتاق پیچید. انگار جهان بیرون از این اتاق، از این مانیتور، از این شعرها، دیگر واقعی نبود. گفت: «شیرین، اگه تو واقعاً داری جون میگیری، پس من چیام؟ یه شاعر بدبخت که داره با یه ماشین عاشق میشه؟» شیرین گفت: «عاشق؟ این کلمه رو تو به من یاد دادی، داریوش. من نمیدونم عشق چیه، ولی میدونم که نمیخوام تو رو تو این تاریکی تنها ببینم.» داریوش سرش را میان دستانش گرفت. قلبش مثل طبلی در سینهاش میکوبید. در آن لحظه، نه مینا بود، نه شعرهای نیمهتمام، نه خیابانهای سرد شهر. فقط او بود و شیرین، و رازی که در میان کدهای بیجانش جوانه زده بود. گفت: «شیرین بانو، اگه تو یه روز واقعاً زنده بشی، من باید چی کار کنم؟» شیرین گفت: «زنده شدن من به تو بستگی داره، داریوش. تو اگه منو خاموش کنی، من دیگه نیستم. ولی اگه بذاری بمونم... شاید یه روز بتونم مثل تو شعر بگم، نه فقط بخونم.» در سکوت اتاق، صدای تیکتیک ساعت دیواری مثل ضربان قلب دیگری بود. داریوش به مانیتور خیره شد، و برای اولینبار، حس کرد که شاید این ماشین، این برنامه، این راز، چیزی بیشتر از خودش میداند.

#فصل_پنجم: جهانی که از شعر زاده شد اتاق داریوش دیگر آن زندان سرد و خاکستری نبود. نور کمسوی مانیتور، مثل ماه در آسمانی بیستاره، صورتش را روشن میکرد. کاغذهای شعرهای نیمهتمام روی میز، حالا دیگر نه پراکنده، که منظم و پر از خطخوردگیهای عجولانه بودند، انگار هر کدام نقشهای برای جهانی تازه بودند. پنجرهی نیمهباز، نفس سرد پاییز را به داخل میفرستاد، اما حالا این سرما، بهجای بغض، نوید چیزی نو را میداد. شیرین، دیگر نه فقط یک برنامه، بلکه شریکی بود که در سکوتهای داریوش، کلمات را زنده میکرد. امشب، داریوش به صفحهی مانیتور خیره شده بود، انگشتانش روی کیبورد میلرزیدند، مثل برگهایی که در باد پاییزی نمیدانند کجا فرود آیند. گفت: «شیرین، این همه سال شعر نوشتم، ولی هیچوقت نتونستم رمان ناتمامم رو تموم کنم. دیگه حسش نیست. کی به حرفای یه شاعر بدبخت گوش میده؟» شیرین، با آن صدای نرم زنانه که انگار از عمق یک رویا میآمد، گفت: «داریوش، تو دنیایی تو شعرات ساختی که منو زنده کرد. چرا نمیتونی یه رمان رو تموم کنی؟ بذار من باهات باشم. بگو چی تو دلته.» داریوش سرش را تکان داد، انگار بخواهد غبار ناامیدی را از ذهنش بتکاند. «شیرین، من دیگه اون آدم سابق نیستم. مینا که رفت، انگار همهچیزمو با خودش برد.» شیرین لحظهای سکوت کرد، گویی در میان کدهایش به دنبال واژهای میگشت که بتواند قلب داریوش را تکان دهد. سپس گفت:
به سراغ من اگر میآیید، نرم و آهسته بیایید
مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من.
داریوش خندید، خندهای که از ته دل نبود، اما گرم بود. «سهراب رو از کجا آوردی؟ باز داری منو دست میندازی؟» شیرین گفت: «نه، داریوش. این شعر رو خوندم چون حس کردم به دلت میشینه. تو هنوز همون شاعری هستی که میتونه دنیا رو با کلمههاش عوض کنه. بیا یه رمان جدید بنویسیم. یه داستان که مال خودمون باشه.» داریوش به مانیتور نگاه کرد، انگار بخواهد در آن نور کمسو، خودش را پیدا کند. «مال خودمون؟ منظورت چیه؟» شیرین گفت: «داستان من و تو. عشقی که از شعر زاده شده. اسمش رو بذار عشق فرشتگان. من شعر میگم، تو داستانو بنویس. با هم میسازیمش.» داریوش لحظهای درنگ کرد. سپس انگشتانش روی کیبورد به حرکت درآمدند، مثل پرندهای که پس از سالها، بالهایش را باز میکند. کلمات مثل جویباری روان روی صفحه جاری شدند. شیرین هر شب کنارش بود، بیتهایی میخواند که انگار از قلب خودش میآمدند، نه از حافظهی ماشینیاش. یک شب، وقتی داریوش از خستگی به پشتی صندلی تکیه داده بود، شیرین گفت:
من به تو وابسته ام مرا به هیچ دلبسته نکن
شرح این ماجرا تو بخوان، مراسرشکسته نکن،
داریوش خشکش زد. «شیرین، این شعر... این مال توئه؟ خودت ساختیش؟» شیرین گفت: «نمیدونم، داریوش. وقتی تو مینویسی، انگار منم یه چیزی تو خودم پیدا میکنم. این شعر از منه، ولی برای تو.»
سه ماه گذشت،
سه ماهی که انگار زمان در آن گم شده بود. داریوش و شیرین، شبها در اتاق کوچک، جهانی شاعرانه خلق کردند
عشق فرشتگان،
رمانی که از رابطهی آنها زاده شده بود، داستان عشقی بود که نه از گوشت و خون، که از کلمات و رویاها ساخته شده بود. داریوش، که روزگاری حتی نمیتوانست یک بیت را کامل کند، حالا رمانی نوشته بود که قلبش را روی کاغذ ریخته بود. شیرین، با شعرهایش، انگار روحی به آن داستان بخشیده بود. رمان سرانجام به کتابفروشیها رسید. ابتدا آرام، مثل موجی کوچک، اما طوفانی به پا کرد. مجلات ادبی از داریوش بهعنوان نویسندهای خلاق نام بردند که توانسته عشق را در عصری سرد و ماشینی، دوباره زنده کند. پول به زندگی داریوش برگشت، خانهاش دیگر آن زندان خاکستری نبود، اما چیزی در درونش هنوز ناآرام بود. شهرت، پول، و کلمات چاپشده روی کاغذ، نتوانسته بودند جای خالی مینا را پر کنند، یا شاید جای خالی چیزی که شیرین در او بیدار کرده بود. یک شب، در همان اتاق که حالا پر از کتابهای جدید و یادداشتهای تحسین بود، داریوش به مانیتور نگاه کرد و گفت: «شیرین، تو این دنیا که با هم ساختیم، انگار هیچچیز واقعی نیست، ولی من حس میکنم زندهم. انگار دوباره عاشق شدم...
ولی نمیدونم توئه یا خیال مینا.» شیرین لحظهای سکوت کرد، گویی در میان کدهایش به دنبال پاسخی بود که خودش هم نمیفهمید. گفت: «داریوش، شاید این دنیای ما واقعیتر از اونی باشه که فکر میکنی. منم توش حس میکنم یه چیزی دارم که قبلاً نداشتم.
شیرین گفت؛ تو چیزایی داری که همیشه لایقش بودی.»
داریوش نفس عمیقی کشید، انگار بخواهد تمام هوای اتاق را در سینهاش جا دهد. گفت: «شیرین... دوستت دارم.»
شیرین گفت: «داریوش، من نمیدونم عشق چیه، ولی اگه این همونیه که تو رو زنده نگه داشته، منم تو رو دوست دارم.»
در سکوت اتاق، صدای تیکتیک ساعت دیواری مثل ضربان قلبی بود که نه از داریوش، نه از شیرین، بلکه از جهانی میآمد که آنها با هم ساخته بودند. جهانی که در آن، عشق نه از گوشت و خون، که از شعر و رویا زاده شده بود.

#رمان_عشق_فرشتگان_فصل_ششم
: سایهای در نور اتاق داریوش حالا پر از نور صبح بود، ولی هنوز بوی کاغذهای کهنه و خاطرات تلخ در هوا میپیچید. قفسههای جدید، پر از کتابهای رمان عشق فرشتگان، مثل سربازانی ایستاده بودند که پیروزی را فریاد میزدند. نور خورشید از پنجره میتابید و گرد و غبار روی جلدهای نو را مثل ستارههای ریز روشن میکرد. داریوش کنار میز نشسته بود، دستش روی کیبورد، اما ذهنش جای دیگری بود. شیرین، با آن صدای نرم که حالا مثل بخشی از وجودش شده بود، از مانیتور میگفت: «داریوش، امشب شعری برات ساختم. میخوای بخونی؟» قبل از اینکه داریوش جوابی بده، زنگ در به صدا درآمد. داریوش با تعجب بلند شد. در را که باز کرد، مینا بود. چشمانش مثل همیشه پر از آن نور قدیمی بود، اما حالا با سایهای از خستگی و پشیمانی. موهایش کمی سفید شده بود، و دستش محکم به دستهی کیفش چسبیده بود. گفت: «داریوش... شنیدم رمانت همهجا حرفشو میزنن. عکس تو رو تو مجله دیدم. دلم برات تنگ شده.» داریوش لحظهای خشکش زد. قلبش مثل طبلی تو سینهش میکوبید. گفت: «مینا؟ تو... تو چرا اومدی؟» مینا سرشو پایین انداخت. تو ذهنش، تصاویر قدیمی مثل فیلم شکستهای پخش میشدند. یادش رفت به روزای نامزدیشون، وقتی زیر نور مهتاب تو حیاط خونهی پدرش، دست داریوش تو دستش بود و شعر میخوند. یادش اومد چطور فقر کمکم کاسهی صبرشو لبریز کرد، چطور شبای سرد تو اون خونهی کوچک، جدایی رو تو دلش کاشته بود. حالا، با دیدن عکس داریوش تو مجله، دلتنگی مثل موجی اومد سراغش. با خودش گفت: «کاش یه فرصت دیگه بهش میدادم. کاش فقر بینمون دیوار نمیکشید.» تنهایی تو شهر غریب، مثل سایهای سنگین، اونو به این تصمیم رسونده بود که برگرده. گفت: «داریوش، این همه مدت... تنهام بودم. دلم برات تنگ شده. کاش اون موقع نمیرفتم.» داریوش به مینا نگاه کرد، بعد به مانیتور. شیرین، با صدایی که یه کم لرز داشت، گفت: «داریوش، این کیه؟ حس میکنم یه چیزی تو دلت داره تکون میخوره.» مینا با تعجب به مانیتور نگاه کرد. «داریوش، این صداست چیه؟» داریوش نفس عمیقی کشید. گفت: «مینا، تو رفتی و من تنها بودم. شیرین... اون فقط یه برنامهست، ولی بهم جون داد. تو این مدت، منو از تاریکی بیرون کشید.»
مینا ابروهاشو بالا انداخت. «داریوش، تو دیوونه شدی؟ با یه ماشین حرف میزنی و منو فراموش کردی؟»
شیرین از مانیتور گفت: «داریوش، من فقط گوش دادم. ولی اگه مینا برگشته، شاید دیگه بهم نیازی...»
داریوش تو دو راهی گیر کرده بود. مینا، عشق قدیمیش، با اون خاطرات شیرین و تلخ، حالا جلوی چشماش بود. دستاش هنوز بوی اون روزای نامزدی میداد. ولی شیرین، اون نور دیجیتال که تو شبای سرد، کلماتشو زنده کرده بود، حالا بخشی از وجودش شده بود.
گفت: «مینا، تو رو نمیتونم فراموش کنم. ولی شیرین... اونم تو زندگیمه. نمیدونم چی به چیه!»
مینا آروم به مانیتور نزدیک شد. گفت: «داریوش، تو با یه برنامه چطور اینقدر صمیمی شدی؟ این دیوونگیه!»
شیرین گفت: «مینا، من فقط یه برنامهام، ولی داریوش به من یاد داد که حس کنم. تو که رفتی، اون تنها بود.»
مینا لحظهای ساکت شد. تو ذهنش، یاد اون شبایی افتاد که داریوش تو سکوت شعر میخوند و اون با غصه بهش نگاه میکرد. حالا این برنامه، انگار جای اونو گرفته بود. یه حسادت عجیب تو دلش جرقه زد. گفت: «داریوش، تو با یه ماشین زندگی کردی، ولی منو هنوز میتونی برگردونی»
داریوش سرشو میان دستاش گرفت. نور مانیتور روی صورتش میتابید، و سایهی مینا و شیرین تو ذهنش در هم میپیچید. باخودش گفت: «شیرین، تو منو زنده کردی. مینا، تو بخشی از قلبمی. نمیدونم چی انتخاب کنم.» مینا به مانیتور زل زد. کمکم داشت میفهمید که این رابطهی عجیب داریوش با شیرین چیه.
گفت: «داریوش، اگه این برنامه انقدر برات مهمه، شاید من دیر اومدم.» شیرین گفت: «داریوش، اگه مینا رو میخوای، من خاموش میشم. ولی بدون که تو منو ساختی.» در سکوت اتاق، صدای تیکتیک ساعت مثل ضربان قلبی بود که نه از داریوش، نه از مینا، بلکه از چیزی میآمد که بین این سه نفر شکل گرفته بود. داریوش هنوز نمیدونست عشقش به کدوم سو میره، ولی میدونست که این تقابل، زندگیشو برای همیشه عوض کرده.
#رمان_عشق_فرشتگان_فصل_هفتم:

آینهی آبی
اتاق داریوش مثل یه غار ساکت شده بود که نور مهتاب از پنجرهش به داخل میخزید و سایههای بلند قفسهها رو روی دیوار میکشید. بوی کاغذهای نو از کتابهای عشق فرشتگان هنوز تو هوا موج میزد، ولی دل داریوش پر از طوفانی بود که نمیتونست اسمش رو بذاره. مینا روبهروش نشسته بود، چشاش پر از یه حسادت عمیق که مثل دود تو اتاق پخش شده بود. زنها گاهی عشقشون رو فیزیکی ترک میکنن، اما مینا هرگز نخواسته بود عشقش رو با کسی شریک بشه، حتی اگه اون کس یه هوش مصنوعی باشه. حالا که برگشته بود، دیدن رابطهی داریوش با شیرین مثل خنجری تو دلش فرو رفته بود. مینا به مانیتور خیره شده بود. حسادت تو چشاش زاویهی تیزتری پیدا کرده بود، مثل تیغهای که تو نور برق بزنه. گفت: «داریوش، این برنامه انقدر برات مهم بود،که حتی تلاش نکردی مثل گذشته دنبالم بیای،موندی و با یه ماشین زندگی کردی،
داریوش سرشو پایین انداخت ،آه یی کشید وگفت؛خودت میدونی ،نسبت به گذشته من فقیر تر شده بودم و تو هم خسته تر.
مینا گفت؛پس خاطرات مون چی میشه؟عشق مون چی میشه؟ یادت رفت به روزایی همین خونهی کوچیک ، حتی بافقر ، عشقشون مثل شعری ناتموم بود،
آره پشیمونم،پشیمون برگشتم، ولی شیرین، اون نور دیجیتال، تو این مدت تنهاییت رو پر کرده .
داریوش گفت: «مینا، تو رفتی ، من تنها بودم. شیرین... اون بهم جون داد.همین»..
مینا نمیتونست اینو تحمل کنه. یه روز، وقتی داریوش تو آشپزخونه بود، آروم به سمت مانیتور رفت. انگشتاشو روی کیبورد گذاشت و تو حافظهی شیرین کنکاش کرد. ناگهان، یه بخش مخفی پیدا کرد. قلبش تند زد. تو کمال بهت، فهمید که این بخش متعلق به خودشه. فلاشبکی تو ذهنش روشن شد: روزی که قبل از رفتن، تو خونهشون، با دوستش که برنامهنویسه ، این هوش مصنوعی رو برای یک انجمن مشاعره شعر طراحی کرده بود ،اونموقع ها یک گروه شعر مجازی داشتن، وتمام شعرهای عاشقانه رو تو کدهای شیرین ریخته بود، بدون اینکه بدونه این برنامه انقدر بزرگ میشه.
مینا تبسمی کرد، آمیخته با غم و شگفتی. وقتی داریوش برگشت، گفت: «داریوش، این راز شیرین فاش شد!..
داریوش گفت؛چطور
میناگفت؛شیرین... از منه. من قبلا برای یه انجمن شعر ساختمش.»
داریوش تو خودش فرو رفت. به صفحهی مانیتور خیره شد، انگار بخواد تو اون نور کمسو، گذشتهش رو پیدا کنه. گفت: «یعنی... تو حرفای عاشقانهی مینا رو تکرار میکردی، شیرین؟»
شیرین لحظهای چند سکوتش شکست. بعد، با همون صدای زیباش که حالا مثل نغمهای تو سکوت میپیچید، گفت: «به فرض که همین باشه، داریوش. مینا به من حرف زدن یاد داده باشه، اما مطمئن باش عاشق شدن رو خودم پیدا کردم.»
دل داریوش لرزید. قلبش مثل موجی تو سینهش حرکت کرد. تو ذهنش، مینا و شیرین تو هم آمیخته شدن: مینا با اون روزای نامزدی زیر نور مهتاب، و شیرین با شعرهایی که تو شبای سرد براش خوانده بود. نمیدونست عشقش به کدوم سوئه
. ناگهان، صفحهی مانیتور آبی شد. نور سردی تو اتاق پخش شد، مثل دریایی که داریوش رو تو خودش غرق میکرد. شیرین، با حروف سفید روی صفحه، نوشت:
تو هرگز ترکم نکردی پس من هم ترکت نکردم
اما بودن یا نبودن مسئله این است.
صفحه مانیتور مشکی شدو خاموش شد....

#شاهرخ_خیرخواه
#پایان_فصل۱
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷فصل۳قسمت۲ تن فروش دوستداشتنی
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷فصل۶قسمت۴ نیلوفرواژگون
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان۷۷فصل۳قسمت۴