یه چیزی نمیذاره..

آخرین صندلی یه اتوبوس فنا رفته نشستن چه حسی داره؟! الان تو اون وضعیتم من... باور کن راضیم این اتوبوس درب و داغون و تق و تق هاشو تحمل کنم و در نهایت بیخیالی مث یه ترمز بریده به مقصد دره روانه شم، ولی دیگه صدای هیولای درونمو نشنوم... اعصاب ندارم! اگه بگم این یارو با من چی کرده شماام با من قلپ قلپ اشک میزیرین...

سیکل تسمه پاره نکن

همچنان که صدای نان استاپ زور زدن این لکنته و گپ زدن مسافرهای شنگول میاد، براتون از دردهای شخصیم میگم.. تا حالا شده یکی که زورش به ظاهر از تو بیشتره حقتو بخوره و وقتی میخوای جلوش وایسی، بگه همینه که هس، حرفی داری؟؟ توام درست تو همون لحظه میخوای مث ابرقهرمان های مارول با یه حرکت کارشو تموم کنی ولی.. یهو "یه چیزی نمیذاره"! بذارین به جور دیگه بگم، دوستام میگن من از همه چـــی سردرمیارم..ولی باید بگم که من اقیانوسی به عمق یه بند انگشتم! و هیچ خبریم نیست.. این راز "یه چیزی نمیذاره" دمار از روزگارم دراورده و منو به فیلسوفی تبدیل کرده که همه فرمولا رو بلده ولی نمیتونه فرمولا رو زندگی کنه..

تز از درون

چرا این اتوبوس ما پنج دیقه وایساده نمیدونم، ولی هرچی هست صدای رومخش افتاده.. اوه اوه حالا صدای راننده بلند شد! تو این شرایط شکنجه آور مجبورم با وجود آقای جدیدی نژاد با دید جدیدی نگاه کنم.. بقیه تعریفاشون گل انداخته و دنبال شماره ی عروس مورد علاقه شونن! منم خودمو کش و قوس میدم ببینم چخبره.. یه پرایده اصل وسط خیابون ماشینو خاموش کرده و حریف میطلبه! راننده مام ازون دل و جیگر دارا هی هوار میزنه میگه چته بوگاتی! خوشی زده زیر دلتا و... خلاصه مونولوگ داغ و بوق داری در حال جریانه که دیدم پراید سواره اسلوموشن پیاده شد و گفت دلم میخواد، مال آقامه، بگاز برو وگرنه پاره پورت میکنم! راننده ی مام هیبت رستم یارو رو دیـــد در حالی که فرمونو میشکوند رو به مسافرا آروم گفت من صدتای اینو حریفما...(: و بالاخره از کنار این اعصاب پاره گذشتیم. حالا از هارت و پورت راننده که هی میگفت من به فکر مسافرا بودم وگرنه... که بگذریم اینجا یه کنکوری هنگ کرده...کمک کنید پیلیز.. واقعا اگه خیابون ها مث مغز من نظم نداشته باشن چی میشه؟؟ به قطع جنگ سوم جهانی رو خودمون وسط همین زمین آسفالت شده شکل میدیم. گرفتم چی شد! فیلسوف درونم باز بیدار شد.. همه ی آدما کم و بیش مث اون پرایدیه یه هیولای درون دارن که اگه افسارشونو بدن دست اون، چه ها خواهد شد..

داستان این آدمی که راهو بند اورده که ازون ور بوم افتادنه و نیاز به یه نگهدارنده اساسی داره ولی خیلی جاها خیلی وقتا این حس بهمون دست داده که یه چیزی جلومونو میگیره.. مث وقتایی که میخوایم بریم باشگاه یا میخوایم تو یه جمع از ما بهترون اظهار نظر کنیم یا مث ماجرای تغییر روش مطالعه من... توی همه ی این کارها یه اشتراک وجود داره... جمله ی"من نمیتونم". این جمله ساده نقش ماده بیهوشی عملو داره که در حرکت آونگ واری دست از سرمون برنمیداره انگار..

یه روزهایی دنبال جنگ با اونیم و یه لحظه هایی مث یه بی اراده خودمونو بازنده ای رها شده در صحنه بی رحم زندگی میبینیم. معمولا هم این چیز که نمیذاره رو گردن هر موجور جاندار و بی جان دم دستمون میندازیم ولی هر جورم که حساب کنیم تو تصمیم هامون مانع های درونی از مانع های بیرونی خیلی موثرترن... علتشم اینه که ما وقت کارهای جدید یا سخت از قبل فکر میکنیم که از پسش برنمیایم، پس بیخیالش میشیم..و تمام

به ظاهر و جثه و سن و سالم نیستا... این سیکل های سِر کننده معیوب تو ذهن بیشتر آدم ها هستن و مث مواد مخدر نئشه کنندن. هر آدم خندون الکی خوشیم که حرص آدمو درمیاره ممکنه درگیرش باشه. درجریانین که معتاد تا خودش نخواد هیچ چیزی کمکش نمیکنه. پس دراومدن از این وضعیت بلاتکلیف دلیل های گنده میخواد...

اصلا خیلیامون معتادهایی هستیم که اصلا خبر نداریم معتادیم! به نظرم راهش اینه که عادت هامونو لیست کنیم و صادقانه دنبال عادتهای تخریب کننده بگردیم.

اگه تو مود قهرمان ساختن از خودتی یا اگه پارتی نداری که بری قاطی کوه آدمای دوزاری، باید این هیولا رو آروم آروم ضعیف کنی. اصلا سایمنتولوژی اینو میگه!

دنبال دلیل بگردیم

پس این موجودی که اسمشو گذاشتیم هیولا، هیولا نیست... خودمونم میدونیم که کنترلش دست خودمونه، کافیه فقط فرمونو بچرخونیم. تنها کاری که کردیم این بوده که یه روز که یادمون نمیا گفتیم نمیتونیم و حالا به این جمله عادت کردیم..همین در حال حاضر هم تغییر کردن رفته تو لیست فانتری هامون. بله! من همچین عقل کلیم... اما حالا یه فرقی داره اون هیولارو میشناسیم و میدونیم باد هواست و همه کاره خودمونیم.. مثلا من دلایل علمی و درست حسابی عادت غلط مطالعه کردن کتابهای مختلف رو متوجه شدم و میتونم به جای نفرین کردن، کم کم روی کتابهایی که کامل تر و کاربردی ترن حساب باز کنم. تا ازین وضعم نجات پیدا کنم.. امیدوارم(: رمزشم اینه که از همین حالا شروع کنم بیخیال ظاهر خفن و رنگ وارنگ کتابها بشم و اونا رو بر اساس نوع و محتوا دسته بندی کنم و با مشورت مشاورم اونایی که ضروری نیستو بذارم کنار.. اصلا بفروشمشون راحت! والا. بعدش شروع کنم به خوندن کتابهای محدود و تا میتونم بجومشون.

*پس دنبال دلیلهای واقعی و شخصی بگردیم