آخ

حالِ دستام، حالِ دلم، امروز
حالِ دستام، حالِ دلم، امروز

پ. ن: میدانم که گفتم خسته‌ام و باید بروم. ولی دلم نیامد برایت نگویم که امروز در اتوبوس، همه تا چه حد منقلب و مستاصل شده بودند. موضوع از این قرار است که یک بچه‌ی فسقلی که نمیدانم چند وقتش بود ولی با آن یک جفت دندان ریزه میزه و موهای طلایی دلم را برده بود، دائما گریه میکرد. همه نگرانش شده بودند. مادرش نمی‌دانست چه باید بکند‌. دلم برایش کباب بود و در این فکر بودم که زن‌ها در بزرگ کردن بچه‌ها زیادی دست‌‌تنها شده‌اند. همان موقع بود که یک دختر،‌ به صورت خودجوش بچه‌ را بغل گرفت و او هم شروع به خندیدن کرد. اما طولی نکشید که دوباره کلافه، با صورتی مچاله و همان دندان‌ها... آخ خدا... گریه‌اش شروع شد. مَردها با بیقراری تماشا می‌کردند و ما زن‌ها، همگی مادر بودیم‌. همه‌مان! یکی از دخترها صندلی‌اش را به زن داد. او هم خواست به بچه‌اش شیر بدهد. دورش را پوشاندیم که صحنه‌ی زیبایی بود ولی تاثیری نداشت. او هنوز جیغ می‌کشید. اینجا بود که زبانم بند آمد: یکی از خانم‌ها بچه را بغل گرفت. دخترِ دیگری به سرعت به او آب داد. بغل دستیِ من به مادرش شکلات رساند چون کم‌ مانده بود از شدت خستگی از حال برود. در همان حین خانم دیگری شکلک در می‌آورد تا نیم‌وجبی را به خنده بی‌اندازد. دو دختر دیگر شروع به باد زدن کودک کردند. وقتی گریه‌اش خوابید، فهمیدیم گرمش شده بود و همه یک نفس راحت کشیدیم. او را دادند به مادرش. صندلی روبه‌روی من. میتوانی تصور کنی که تا انتهای مسیر انگشتم را گرفته بود و می‌خندید؟ ما مدتی طولانی یکدیگر را تماشا میکردیم و به یک پروسه‌ی تکراری سخت دل بسته بودیم: من میگفتم سلام کوچولو! و دستش را نوازش میکردم. او هم هاج و واج نگاه می‌کرد و پوزخند میزد. 
عزیزدلم! بنظرت این یک داستان حماسی نیست؟ فکر نمیکنی این مردم یک شاهکار هنری رقم زدند؟ در یک اتوبوس کهنه‌ی شلوغ، پشت ترافیک و زیر گرمای مزخرف این شهر کوچک. بله، در جایی، در لحظه‌ای، که گویا فاقد اهمیت است! وسط بلبشویی کلافه کننده، جمعیتی قابل توجه در تلاش بود تا یک بچه را آرام کند. تو این همه عشق را یکجا دیده بودی؟ من... راستش را بخواهی، بینهایت شکرگزار بودم که توانستم شاهد این ماجرا باشم. البته بخشی از این ملودرام هم بودم. کودک را خنداندم. او هم مرا خنداند. با تلاش ناموفقش برای نیشگون گرفتن انگشتم و دندان‌های فِسفِسی‌اش! اخ. چه میشود گفت؟ من لغت برای توصیف این نیم‌وجبیِ نا‌آرام کم دارم. ولی تمام این‌ها را گفتم که تو را در لذت این ماجرا سهیم کنم. و بگویم چقدر انسانیت زیباست. و چقدر کودکان زیبایند. و در آدم‌ها وحدتی کم نظیر ایجاد می‌کنند وقتی فقط کمی گرم‌شان بشود...
به این نتیجه رسیده‌ام که حیوانات و بچه‌ها آخرین امیدهای باقی مانده‌ی بشر برای حفظ انسانیت هستند. ( البته نمیدانم چقدر خوب است و چقدر بد) چه کسی اهمیت میداد اگر من از گرما تلف میشدم؟ شاید نهایتا اندکی تاسف و تاثر و حس همدردی! ولی این کودک، فقط با بی‌قراری‌اش همه‌مان را آشفته کرده بود. حداقل تمامِ ما زن‌ها را. چنان صف بسته بودیم تا او را نوازش کنیم که بنظر میرسید خنداندن او مایه‌ی افتخار است. دلیلی که باعث می‌شود امروز حس بهتری به خودمان و زندگی‌مان داشته باشیم!
با این حساب عزیزم، احساس میکنم هرگز تا این حد دوست‌داشتنی نبوده‌ام. مثل تمام دخترانی که مادرانه عشق ورزیدند و بعد، یکی پس از دیگری، ایستگاه به ایستگاه، این تصویر باشکوه را در اتوبوس جا گذاشتند و به ریتم زندگی خودشان بازگشتند. نهایتا با یک خاطره‌ی خوش! البته اگر تا کنون از یادشان نرفته باشد...
شاید اگر می‌توانستیم، تصویری که امروز از خودمان دیدیم را همیشه زیست میکردیم. منظورم این لبخند مشترکِ سرشار از رضایت و موفقیت است. ولی خیلی آسان نیست. هست؟ نمیدانم... شاید باشد. شاید در روزهای آینده، وقتی یک کودک وروجکِ دیگر، کمی احساس سرما کند. شاید اگر کمی (جداََ به اندازه‌ی ذره‌ای فقط) مهربان‌‌تر باشیم.
عزیزم! میدانی چقدر به وجد آمدم؟ وقتی احساس کردم میتوانم تو را همینقدر کودکانه، پرشور، با شفقت و دلسوزی، دوست بدارم‌. و خیال میکنم هیچ احساسی را بجز این از تو نمی‌پذیرم. پس مرا با نهایت مهربانی، شوق و لذت دوست داشته باش.
همچون پدری که کودکش را!
و به شکوه مادری که امروز توانستم باشم...

دوستدار شما

پ. ن: اینقدر حس عجیبی داشت این صحنه که میخواستم جار بزنم. امکانش نبود. پس نوشتم. قصدش هم نبود. ولی دلم نمیاد که نگم. پس بیخیال. این لعنتی رو پُست میکنم تا شما هم غرق احساسی بشید که من شدم. حداقل امیدوارم.