ارغوان

و تو ای شاخه‌ی ارغوانِ من! خودت را به هیچِ زندگانی تسلیم مکن.اگر خودت را در حد آدم کوچولو ها پایین آوری،به شاخه‌ی زیبا و تنومندت طناب می‌بندند.سوارت می‌شوند.ناخوشت می‌کنند.می‌دانی، گاه فاصله رعایتِ عشق است.پا نهادن روی قلب،دردناک است و تو خود طبیبی و بهتر از من این را بلد. جز آرزوهای سرشار چیزی از درون من نمی‌تراود.برای تو.برای بکر بودن لحظاتی که درآن می‌زی‌ای.برای شادی و لطافت روح.برای آرامش و دمی آسودن از این فکر های احمقانه.برای دست یافتن به جایی که بدون قضاوت زندگی کنم.بدون تلخی.بدون نگاه های بالا به پایین. و ارغوانم! زندگی سخت است...

نکند جنگیدن برای عشق را فراموش کنی.نکند در میان سرمای زمستان،تنم را تسلیم برف کنم و در بهار،جامه‌ی رنگارنگ گل ها را بر تنت نبینم. نمی‌دانم. زندگی،انتخاب دوراهی هاست.ارغوان هیچ گلی چنان بویی ندارد که تا ابد تو را مست و مسحور خود کند مگر آن گلی که در قلب تو رشد کرده باشد.می دانی!هر روز گلی خوش بو تر را خواهی دید.گلی زیباتر و خوش رنگ و لعاب تر اما مسئله آن است که باید به گلی که در قلب تو ریشه دوانده پایبند بمانی.مگر غیر از این است؟

شکوِه و شکایت داری؟می دانم ارغوان.هرکسی که قدر گل نمی داند.بعضی،هم آغوشی با خار را دوست دارند تا تمام بدنشان از زخم پر شود.فرق است میان کسی که می گذارد آزادانه دوستش بداری با آنکه مقاومت می کند و تو خود را به آتش هم بکشی،بر او تاثیری نخواهد داشت.

ارغوان!آنگونه که برایم مسلم شده،آدم ها تشنه دیده شدن اند،درست!اما مگر به هر بهانه ای می توان دیده شد؟

ارغوان چندی پیش،صحبت وفاداری را به میان آوردم.هنگامی که کسی را به خود وفادار بیابی،خیال نارفیقی و خیانت را به ذهنت راه نمیدهی اما به قول کسی:انسان ها تا هنگامی که باید وفاداری خود را نشان بدهند،از وفاداری صحبت می کنند.هنگام وفادار بودن که برسد،اکثرا جا می زنند.نمی دانم.من برای آدم های ارزشمند زندگی ام همیشه وفادار بوده ام مگر آنان که خودشان ثابت کردند که لایق آن نیستند.وفاداری بوی اصالت می دهد نازنین!

ارغوان صحبتی برای گفتن نیست و جانی برای سخن گفتن هم.می دانی که سنگین است بار نگاه کسانی که به اعتمادشان و وفاداریشان پشت کردی!