به شعر علاقه دارم، فعلا همین
از راه که میرسی شعر نفس میکشد
پنجرهها را باز گذاشتهام تا این بوی غربت و تنهایی بیرون برود
عود روشن کردهام
شربتی آماده کردهام به شاگردی حضورت
برایت یک قابلمه حوصله بار گذاشتهام
چایی بیخیالی دم کردهام
به گلهای شیپوری حیاط آب دادهام که حضورت را با طراوت داد بزنند
برای گنجشکها دانه ریختهام که وقتی میرسی بال زدنشان تو را تکثیر کند
نور را لای توری پیچیدهام که شرمنده تابشت نشود
و به ماه یاد دادهام که چگونه باید متواضعانه بر سرت بتابد
حوض را
این آبی کوچک را
گفتهام تا میرسی به دامنت پیوند بخورد
و دفتر دغدغههایم را دم در گذاشتهام
به قلبم گفتهام که امروز وقت تپیدن است
به ریههایم عمیق بودن را یاد دادهام
و به آینه یاد دادهام که قاب عکست بشود
منتظرم بیایی و کلاس را شروع کنیم
میخواهم تو را یاد بگیرم
میخواهم ببینم وقتی ذوق میکنی چشمهایت چهطور میشوند
میخواهم راههای اشک روی صورتت را بشناسم
میخواهم ستارههای لبخندت را شمرده باشم
و میخواهم بدانم وقتی در دو هجای هستی گیج میشوی چطور میتوانم بغلت کنم
تو که از راه میرسی خورشید طلوع میکند
کلاغها میپرند
سیمانها و دیوارها توپ بازی میکنند
خیابان دامن بلند میپوشد
و صدای عبور ماشینها سمفونی شادی میشود که در گوش خستگی خواهد پیچید
تو که از راه میرسی
ماهیها میتوانند پرواز کنند
گلها میتوانند با گلدانشان گپ بزنند و چایی بخورند
تو که از راه میرسی در خانهی همسایهها هم بوی برف شادی میپیچد
و دختر نوجوان همسایه در لابلای تکیدگی فلسفیاش میپرسد که عشق چیست؟
تو که میآیی کوچه قد میکشد
شاخهها و دیوارها و آسفالت خیابان جوری سرک میکشند که انگار به وجد آمدهاند
که انگار آهن ربایی در تودهی گردی فلزی احساس شده است
تو که میآیی چیزی شبیه بودن احساس میشود
چیزی شبیه صدای شر شر آب در پیچ و خم یک کوه پرت
چیزی شبیه تمیزی مبهم یک بشقاب پس از پایان مهمانی
چیزی شبیه خودت وقتی جلوی آینه احساس زیبایی میکنی
میدانی
میخواهم تبت بشوم؟
میخواهم خستگیهایت باشم
میخواهم از دم در که میآیی
چوب لباسی زخمهایت باشم
میدانی
میخواهم دلیلی برای نگرانی داشته باشم
دلیلی برای تکرار یک پرسش
دلیلی برای شنیدن از حال کسی که وقتی میگوید بد نیستم، شعری خوانده باشد از فروغ
سکانس نفسگیری باشد از کیارستمی
داستان پر کششی باشد از کامو یا جمالزاده
میخواهم دلتنگ روزمرگی بشوم
دلتنگ شنیدن حرفهای بیفایده
حرفهایی که زده میشوند تا دلت را به بودن گرم کنند
تا با هم وقت گذرانده باشیم
تا بودن همدیگر را بوسیده باشیم
حرفهایی که در خلالش خواهی فهمید زندگی یک مفهوم پیچیدهی پر ایهام نیست
زندگی انگیزهی خنداندنت در چشمهای کسی است که تو را دوست خواهد داشت.
و تو از راه میرسی
و شعر نفس میکشد ...
۵.۴.۳
سجاد. اصفهان
مطلبی دیگر از این انتشارات
حوصله ندارم عنوان خوب پیدا کنم
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلتنگیهایم را در گوش کاغذ نجوا کردم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
آدَمَک