با عنایتِ یزدان و تبسمِ قلم در ردای کاهی دفتر، آرامش ماه را به تحریر در می آورم..🌒
در هیاهوی شهر
از زبان یک چراغ باران خورده..

رهگذرانی با هزاران خط فکریِ پراکنده، تنگاتنگ یکدیگر در پی مقصدی؛گاه نامعلوم،خطوط سفیدِ ردای خاکستریِ زمینِ گدازهْ محور را طی میکنند؛اما هرکدام در کلبه چوبی و فرسوده افکار خود ساکنانی دارند از تبار رنج و لبخند و اشک و امید و حسرت و عشق و دلتنگی..
پیاده و گاه سواره با ارابه هایی هزار نقش،لباس هایی مارک و گاه وصله دار،با لبخند و اشک،با خشم و محبت،با سیرت و صورتی مسحور کننده و شاید هم هراس انگیز..در شهرِ خیالِ خود پرسه می زنند..
اما امروز دلِ آسمانِ دود اندودِ شهر، به غمی دیرینه گرفته است.خدا چه میداند شاید؛هنگام شب،آدمیان در مسابقات نجوای مغموم شبانه؛جوری اندوه را چاشنی زندگی شان کرده باشند که به نسیمِ تاریکی،مجوز طوفان دهند و بر رقیبان پیشی بگیرند و برسند به گوش ماه و آسمانِ روز از رنجش ماه دلگیر شود و مثل الان، افکار خود را به سانِ اشکی از هوای ابری خود، بر سر ما روانه کند.
کلاهکِ نوک مدادی خود را سفت میچسبم تا شمعِ کم سوی امیدم را با اکلیل های بلورینِ سمج خود خاموش نکند..امروز؛ از آن روز هاست که،مِه در قلبم چمبره می زند ودیدن،از این جوارِ شیشه ای مزین به قطرات بارانِ دلتنگی، کار را سخت میکند..
بگذار به اسرار آدمها سر پری بزنیم..
در کالسکه ایی فلزی کودکی با شیطنت های نابالغانه لبخند را به والدین خود هدیه می کند..
در سمتی دیگر زوج جوانی با دلخوری،غُرش خشم را به قلعه عشق خود تحمیل و زیر بنای رابطه خود را از درون تهی می کنند..
دخترکی در کافه، لاته ای با چاشنی دلتنگی را میهمانِ سینه تبدارش می کند و زیر لب از یک پایان تلخ ندا می دهد؛چه شیرین بود داستانِ تلخ زندگیِ ما..
پسرکی که در هودی خود مچاله شده،برای بار ششم،این چهار راهِ زمخت را طی می کند و هزاران رشته ی ایده در ذهن مشوشش در جوش و خروش اند...کدام راه او را به آسایش و آرامش در این جهان می رساند؟
زنی با لبخند دستی بر انحنای شکمش میگذارد سر به آسمان بلند می کند؛او را هرروز می بینم چندی پیش،اول رنج او به گوش ماه رسید اما در آسمان خلاصه نشد و خدا در دامنِ پاکش، نهالی کاشت تا او هم مانند هر خانواده ای فرزندی داشته باشد..هرروز،همین جا،سر به آسمان بلند میکند و شکرِ قدرتی را که با نورِ امیدش او را به مادری برگزید،به جای می آورد..
پدری را می بینم که در زیر فشار زندگی مانند خودکاری که جوهرهای آخرش باشد..کمی می ایستد به آدمها مینگرد آهی میکشد و خرامان خرامان جاده زندگی خویش را طی می کند،بین خودمان باشد؛او از خیلی ها خوشبخت تر است..
خدایی برای پرستش دارد،چشمانی دارد که هرروز رَد نگاهش را روانه آسمان نیلگون تقدیر میکند،میتواند راه برود،غذایی برای خوردن دارد،توانی برای کار کردن،ارابه ای برای رفت و آمد،فرزندانی برای شادمانی،زنی برای همراهی وعاشقی..
برای امروز کافیست..
چشمانم همه جا را به شکل آیینه ای با سطح حبابی می بیند؛نورِ ماشین ها را دو چندان نسبت به آنچه هست،غم را بسیار کوچک تر از آنچه که بشر فکرش را میکند،شادی را به اندازه همان لبخندِ زود گذرِ عابران و زندگی را در گذر،می بینم..
شبتابِ درونم میل به خاموشی دارد،لیک با چشمک های مداوم، لالایی گونه، پلک هایم را فرو می بندد؛در خواب می مانم،تا رویای نور،نویدِ طلوعِ دوباره ی سحرگاه را به قلبم روانه کند.
بدرود تا صباحی دیگر..
_ابتسام_
مطلبی دیگر از این انتشارات
سلسله مناجات؛
مطلبی دیگر از این انتشارات
جَنَّت من
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرگِ من؛ چَشمهایت را میبوسم:)