از هدیه به پرستوهای مهاجر


به نظر نمی‌آمد سرد باشد، من از درون می‌لرزیدم انگار که درونم صاعقه ای مرگبار می‌مُرد و زنده می‌شد و من با هر بار غُرِّشَش ، از نو زاده می‌شدم. چشمانم از درد، خودبه‌خود بسته می‌شوند و در پس آن تاریکی، صدای تو در ژرفای روح من طنین انداز می‌شود:"سر انجام پرومته، یک خدای تایتان که از زئوس برای کمک کردن به فانی ها سر پیچی کرد، به صخره ای در کوه های قفقاز بسته شد که در آنجا هر روز یک عقاب می‌آمد و گوشت تنش را پاره می‌کرد، سپس در طول شب، دوباره رشد می‌کرد و این عذاب ایزدی هر روز و هر روز برای او تکرار می‌شد." و بعد به صورت وحشت زده ام می‌خندیدی و می‌گفتی اینها فقط افسانه است. .. حرارتی زیر پلک هایم را می‌سوزاند و بعد قطره اشکی، انگار که قصد زجر دادنم را داشته باشد، روی گونه ام را خراش می‌دهد و محو می‌شود. دستان گرم مادر مرا به خود می‌آورد:"هدیه، چرا هیچی نمی‌گی؟حداقل بیا بنویس ، خودتو انقدر اینجوری اذیت نکن." کاغذ و قلمی روی پایم می‌گذارد و منتظر است تا نگاهش کنم. شرم، مانعم می‌شود و بدون آنکه درون چشمهایش که در آتش غم می‌سوختند نگاهی بی‌اندازم، کاغذ و قلم را به دست می‌گیرم. صدایم را انگار که درون چاهی عمیق گیر افتاده باشد، به زحمت بلند میکنم و از او می‌خواهم که از اتاق بیرون رود. مادر مثل همیشه است، مهربان است و دلسوز و از اینکه بدون حرف تنهایم می‌گذارد و میرود، نفسی از سر آسودگی می‌کشم. اتاق جوری در تاریکی غرق شده است که مطمعن باشم حتی ارواح هم توانایی دیدن من را نداشته باشند. پرده را کمی کنار می‌زنم تا نور زرد چراغ خیابان، مهمانم باشد؛ صدایت دوباره مرا تسخیر میکند:" این نور زرد لامپ خیابونا و جاده ها به خاطر بخار عنصر سدیمه ها، می‌دونستی؟

_ مگه مهمه؟

_ خوبه که آدم بعضی چیزارو بدونه، یه جور اطلاعات عمومیه که تو ارتباط با آدمای دیگه میشه ازشون استفاده کرد مثلا." بعد لبخندی می‌زنی و به من چشم می‌دوزی و منتظر جوابی.

_ ولی من فقط می‌خوام ارتباطم با آدما در حد غریبه بمونه، من غریبه با اونا، اونا بیگانه با من؛ و من همه رو از دور نگاه کنم و صرفا در مورد زندگیشون و افکارشون خیال پردازی کنم. مثل یه پرنده ی مهاجر، تا جایی که می‌تونم پرواز کنم و هیچ دل بستگی نداشته باشم. سَبُک بال زندگی کنم و اگه جایی کمکی از دستم بر می‌اومد برای آدمای رندومی که اطرافم می‌بینم ، انجام بدم.

_ من چی؟ می‌خوای با من هم غریبه باشی؟! احیانا نمی‌خوای وقتی که داری مثل یه پرنده اوج میگیری کنارت باشم و از سکوت کنار هم دیگه لذت ببریم؟ من دوست دارم تمام داستاناتو بشنوم، هر دفعه بیشتر بشناسمت و هی از خودم بپرسم چرا من این پرنده رو زودتر پیدا نکردم!."

قلم کمرنگ است، درست مثل پوست رنگ پریده ام. هر بار به تو که می‌رسم قلم را می‌فشارم تا جملاتت را محکم حَک کنم، انگار که بخواهم کلماتت را در کاغذ اسیر کنم تا نکند یک وقت مثل خودت پَر بزنند و بروند. قلم میان انگشتانم در حال جان دادن است و من اکنون تازه گرمِ نوشتن شده ام . چهره ات خودش را از قفس ذهنم آزاد میکند، دوباره لبخندت را میبینم و چشم هایی را که انگار به عمق جانم رخنه می‌کردند و تمام اسرارم را می‌فهمیدند. یادم می‌آید که از تو پرسیدم:" چرا؟" و تو گفتی که می‌خواهی با من به عمق اسرار این دنیا پی ببری و من را به جایی ببری که از آن آمده ای، با هم به قُلّه ها سفر کنیم و هر بار از قِبله گاهی متفاوت ، خدا را پرستش کنیم. گفتی که من چیزهایی را می‌بینم که دیگران نمی‌بینند:" تو می‌تونی اون عنکبوت ریز، و تاری که تنیده رو، روی برگهای درخت انگور ببینی، با لبخند نگاهش کنی و شگفت زده بشی. می‌تونی اون گیاه های ریز و تیغ دارِ رو زمینِ خاکی رو ببینی و با ذوق ازشون عکس بگیری. می‌دونی شاید خیلیا بتونن ببینن ولی تو جور دیگه ای می‌تونی. تو حتی من رو یه جورِ دیگه ای می‌بینی، طوری که شاید حتی خودم، خودم رو اونجوری نبینم."

ای کاش می‌توانستم قفسی بزرگ تر برای کلماتت بسازم و تا ابد آنها را حبس کنم، ای کاش می‌توانستم خاطره ی دستانت و چشم هایت را ببوسم و میان صفحات دفتری که به یادگار به من دادی، قُل و زنجیر کنم. طنابِ دارِ دستانم را دور گردنت بیندازم و هر دو،طوری که باهم یکی شده ایم، زیر پاهایمان خالی شود و در آغوش یکدیگر بمیریم. ..چشمم به پرستوهای روی پیراهنم می‌افتد، چنگ میزنم تا آنهارا از بندِ تنم رها کنم، بلکه آنها من را روی بال های خود بنشانند و از محبسِ رنجی که تو زندانبانش بودی، آزادم کنند.


.