اسیر

جدال ثانیه ها با عقربه
پشت ازدحام سایه ها
تا شب طلوعی پر نور است ،
تمام نمی شود
که می دانند به تن جامه ای به نقش آرزو
و تار و پود وصال آویخته شده است
و نگینِ مهجور تاریخ امروز را خواهد خندید
میان ستاره های هرگز
که از آسمان امروز غروب کرده اند...
مسیح مرا به دام انداخت
به حلقه های شوریده
میان پلک های مغموم
و ساغر جان رها شده ام از کالبد گمنام
به نشانیِ تو
و هنگامه شکفتن ، از دستان دقایقِ پر انتظار
به اشک شوق
که در قاب یادها فرجام شکست را می بیند
و از پشت چارچوب پنجره ای
میان شهر امید
خورشید صلح و ابهت گام های تو را
به دیده بشارت می دهد
در جنگ خزان و پیروزی بهار
دستانت متمم دستانم شد
و مشرق زمین شکوهانه ی چشمانت
مرا به خنده های جاودان تمام نمود .
اسیری که نام او میان دشت های بی پناه
گم گشته بود و آفتاب را پس می زد ،
به واسطه زمزمه خاموش واژه ها
لابه لای شبنم موهایت
تولدی دوباره یافت
و خطوط چروکیده پیشانی اش
از رز های وحشی
به استشمام عطرت
که ازل را در آن پایانی نیست و ابد را آغازی ،
جمال پیدا کرد
و به سکوت نغمه ی عشق بهشتی شد
همان اسیری که همنام من است
و در معبد مقدس نامت
هم گام با رگهایم
تو را به قصد شفای جان و بارش ابر صدایت
بر شوره زار های متروک در انزوای روح
به قصد روشنی چراغ دل
صدا می زند
که همچون باران بر جویبار خشکیده تن بباری
و گوش دل را از ترانه های صدایت پر کنی .
شمیم گلستان شانه هایت
سوسن باغچه ی جان می شود
و دست گیسوانت خاک رویاها را
آبیاری می کند
کمند آرزو ها از دیوار تاریخ بالا می رود
و در پیچ و تاب خاطره هایمان
سبز می شود
و من ایمان دارم به خروش واژه ها
میان کهکشان کهربایی نگاهت
که با من عهد بسته اند به پای وفاداری
و شکستن حزن آینه ها
که شبدر پلک هایمان در کنار یکدیگر
بین جهان جبروت و انعکاس کشنده نور
در طلعت آینه ها
تنها عشق را تماشا کند