اعتراف نامه

بذار این نامه رو به تو بنویسم. چون به شدت دوست دارم بدونم توی سرت چی میگذره.
فرض میکنم تو روی یه صندلی نزدیک پنجره ته کلاس _جای همیشگیت از دهم تا الان _نشستی، سرت رو گذاشتی روی میز و خوابیدی. یا خودتو زدی به خواب. و نور از پنجره افتاده روی مقنعه‌ات. یکی صدات میکنه و سرتو بلند میکنی. چشمای سرخ خمار. هم چون بسته بودیشون هم چون عینکی هستی و الان عینکت روی چشمت نیست.
یادته وقتی دهم بودی و پشت سرم می‌نشستی، اول صبح ها عینکتو درمی‌آوردی و پاتو میذاشتی بالای صندلی من؟ وقتی میومدم رو صندلیم بشینم جوری نگات میکردم که پاتو برداری، تو هم چشماتو ریز میکردی و زل میزدی به من یه جوری که انگار منتظر بودی حرف بزنم، ولی من چیزی نمیگفتم و پاتو برمی‌داشتی.

میدونم، تمام اون مدت من یه آدم مبهم بودم. یه آدم ناپیدا که چون خودشو باور نداشت، هیچ وقت جرئت نکرد "پیدا" باشه. و تنها بود. نه اینکه کسی نباشه باهاش دوست بشه، نه. چون خودش فکر می‌کرد کسی نیست. و هیچ وقت چیزی نمی‌گفت.
چقدر احمق.

و دقیقا هم روبروی تو می‌نشست. و تو درموردش کنجکاو بودی. اینطور نیست؟ برای همین هر روز این کار رو میکردی؟ یا چون زورت می‌رسید؟

دیگه دلم نمیخواد راجع به دهم فکر کنم. راجع به آدمی که بودم و چیزهایی که شاید اتفاق افتاد. چون مطمئن نیستم که تو واقعیت همه چیز واقعا همونطور بوده که تو ذهن من هست یا نه. ذهنم زیاد فکر میکنه، بهش اعتماد ندارم. به علاوه، هیچ وقت با کسی در میون نذاشتم پس همه چیز فقط تو ذهن پرخطای من مونده.

میدونی، الان دارم درد زیادی رو تحمل میکنم. احساس می‌کنم غیرقابل تحمله و آرزو میکنم کاش میتونستم منفجر بشم و تمام حرفهای نگفته‌ام پرتاب بشن بیرون...

به نظرم تو خیلی جالب بودی. یک جور کنجکاوی خاصی نسبت بهت داشتم. حالا که فکر میکنم میبینم تو بیشتر از هر چیزی شبیه به کسی هستی که دوست دارم باشم.
شاید به خاطر همینه که هر وقت میبینمت و باز نمیتونم چیزی بگم، حس وحشتناکی پیدا میکنم. اونقدر غمگین که نمیدونم چرا. شاید هم نسبت به خودم حس خیلی بدی پیدا میکنم.

ولی اینکه تو کی هستی یا من راجع به تو چه نظری دارم دلیل حال بدم نیست. میدونی دلیلش چیه؟!
از خودم متنفرم. از این میزان حماقت و ترسی که دارم متنفرم. از اینکه این همه وقت فرصت داشتم که یه جوری این در رو باز کنم، این مشکل رو حل کنم، ولی هیچ کاری نکردم. و در جواب تمام کارهایی که تو انجام دادی برای اینکه بتونی بهم نزدیک بشی هم با حماقت تمام خودمو زدم به اون راه. به خاطر تمام اون وقتا دلم میخواد سرمو بزنم تو دیوار. حالا حتی تو هم دیگه اهمیتی به من نمیدی. منم بودم همین کار رو میکردم.
فقط میتونم گریه کنم...
این خیلی درد داره... اینکه دیگه واقعا وقتی نمونده و حس میکنم تمام فرصتام رو خودم از دست دادم... اینکه تا این حد حس حماقت میکنم ... اینکه تمام دو سال دبیرستانم رو توی ترس گذروندم و یه ذره ریسک نکردم... اینکه چقدر سریع این روزها داره تموم میشه...
دام میخواد فریاد بزنم تا تیکه پاره بشم... کاش میتونستم تو واقعیت منفجر بشم و حرفهای نگفته‌ام پرت بشن بیرون... ولی باز هم اون آدم محتاط عوضی احمق درونم صدامو خفه میکنه...
...

چرا به خاطر یه چیزی که میتونست خیلی ساده باشه دارم اینقدر زجر میکشم...؟ این از همه چیز سخت ترش میکنه... کاری که یه نفر میتونه با چند کلمه حرف انجام بده... من چرا دارم به خاطرش اینقدر زجر میکشم؟ منطقی نیست.. دلم میخواد منفجر بشم.....

کش رفته از پست اعتراف نامه زلان
کش رفته از پست اعتراف نامه زلان