یک عدد معتاد به موسیقی و ادبیات
افکار 3 نصفه شب تابستون
فکر کنم منطقیام. معتقد به علوم تجربی. مشاهده گر. به دنبال استدلال.
اما چیزهایی هستند که با علم قابل توضیح نیستند. احساسات و درونیات، الهیات و غیره.
الهیات را زیاد کاری ندارم، اعتقاداتم را برای خودم نگه داشتهام چون آنها خوبند. ولی فقط برای خودم. من خدای خوب خودم را دارم.
درونیات پیچیدهاند، درک آنها سخت است ولی هر بار که چیز جدیدی را درون خودم کشف میکنم برایم تازه و شگفت انگیز است.
اما احساسات... این ملغمه عجیب. مرا سردرگم میکنند. خلاف عقلم سرکشی میکنند که گاهی نتیجهاش خوب است و گاهی بد.
در زندگی روزمره معمولا عقلم بر احساسم غلبه دارد، ولی آخر شب که میشود، نمیتوانم جلوی جولان احساساتم را بگیرم. نمیتوانم جلوی دلتنگی را بگیرم و چشمانم را راحت ببندم. بدون فکر کردن به تو.
این مسخره است. این طبیعی نیست. علم مرا مسخره میکند. اصلا گور پدر علم.
در خیابان که راه میروم، هی چیزی درونم با خوشحالی میگوید شاید تو را اتفاقی ببینم. و ذوق میکند. لعنت به آن چیز. نمیدانم چیست. دل است؟ اگر آری، گور پدر دل.
وقتی دارم ظرف ها را میشورم، وقتی مامان دارد غذا میپزد، وقتی دارد خیاطی میکند، وقتی با دوستم پشت تلفن حرف میزنم، وقتی برادرم نشسته و دارد یک چیز عجیب غریب دیگر درست میکند؛ یکهو یاد تو میافتم، لبخند میزنم و دلم میخواهد راجع به تو حرف بزنم.دلم میخواهد به همه بگویم که چرا و به چه دلیل تو را دوست دارم، مخصوصا به خودم. به خود عاقلم که هی میگوید "چون دوستش داری بدیهاش رو نمیبینی"
اما یادم میآید که باید دهنم را ببندم. و لعنت بر دهانی که گاهی برخلاف حرف عقل باز نشود. دهان آدم که نباید همهاش حرف های عاقلانه بزند. گور پدر همچین دهنی.
گاهی وقتها که به یادت میافتم دوست دارم فکر کنم که شاید تو هم به یاد من افتادی. آرزو میکنم که کاش تو هم دلتنگ من شوی، تو هم دوست داشته باشی از من حرف بزنی. دلم میخواهد من هم درون تو حسی شبیه چیزی به وجود بیاورم که تو درون من به وجود میآوری... نمیتوانم این آرزو را از دلم بیرون کنم.
کاش میشد همه چارچوب های این دنیای مسخره را زیر پا بگذارم، غرورم زیر پا بگذارم، عقلم را زیر پا بگذارم و روبروی تو بایستم و حرف های احمقانه بزنم. بگویم تو را دوست دارم مثل برگ های اکالیپتوس زیر نور آفتاب و مثل نسیمی که از پنجره باز میآید تو. و توی چشمهایت نگاه کنم و آن حس گرم غریب را ببینم. آن چشمهایی که مثل چشمهای بچهها میدرخشد و دریچهای بی واسطه به سوی عمق قلب توست... همان نگاه که...
I got that summertime, summertime sadness....
مطلبی دیگر از این انتشارات
#نامه ای اختصاصی از جاویدان سرزمین به همنوعان
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخرین حرف🌷
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه ای به تو که نمیخوانی2