پایان داستانی عاشقانه

داستان انتقام، داستانی محکوم به فناست. بازی ای محکوم به باخت در نهایتِ برد.

قلبم از سنگ شد، ماشه را کشیدم. تو را در زندگی ام کشتم بی آن که فرصت دفاع داشته باشی. آن موقع یقین داشتم لایق حیات نیستی در زندگی من.

اعتراف میکنم که اشتباه کردم.

هر بار که دیدمت، دیدم که دوستم داری و من...؟ هنوز از دیدنت قلبم به سرعت میتپد. هنوز از شنیدنت لبخندی روی لبانم مینشیند بی آن که بخواهم. هنوز با بویت دلم برای آغوشت پر میکشد.

دود انتقامم آنقدر در چشمت رفته بود که هیچ کدام را ندیدی. هر بار که مرا بی تفاوت دیدی، هر بار که صدای قهقهه هایم همه جا را برداشته بود، هر بار که چشمم تو را ندید، من انتقام غرورم را از تو گرفتم.

عزیز من! می شود کسی را دوست داشت و برنگشت. می شود کسی را عاشقانه دوست داشت و جم نخورد.

داستان انتقام، داستانی محکوم به فناست. من تو را در دنیایم کشتم و تو، تو را.

من بازی را بردم!

دستم را روی سینه ی خونینم میگذارم و می افتم.