اگر از سوی بهار آمده‌ای...

کیستی؟
که چنین بی‌خبر امروز به ما سر زده‌ای؟
عطر باران دارد پیرهنت، آغوشت
اگر از سوی بهار آمده‌ای،
قدمت بر سر چشم
ولی آرام بیا
غزلی اینجا در خانه‌ی ما در خواب است
«دوستت دارم» اگر می‌گویی،
نجوا کن
غزلی تشنه به خونِ دل ما در خواب است
من و تنهایی من را آرام
مثل لالایی شب دوست بدار...
گاه مهمان غمم باش،
ولی زود برو
پشت در یادِ مرا جا بگذار...
نکند شعر به امّید تو بیدار شود!
که من از خشم غزل سوخته‌ام،
سوخته‌ام...