پیشم بمآن

بابا...

دختر ها بابایی هستند ، برای لحظه ای دور از تمام اتفاقات و ناراحتی ها، تو بابای منی :)

از همون بچگی وقتی کوچیک بودم دوست داشتم بیام بغلت کنم بگم بابا من خیلی دوست دارماا دلم میخواست هر دفعه بهم میگی دختر بابا بگم میدونی چقدر دخترت دوست داره؟ ، اما هنوزم نتونستم بهت بگم ؛ میترسم یه روزی اونقدری دیر بشه که نتونم تو بغلت بگیرم و بگم دوست دارم میترسم دیگه کسی نباشه که بخاطر رفتارای بدش گریه کنم میترسم تنهام بزاری...

من از تنهایی میترسم تنهام نزار ، بمون میخام بزرگ بشم بهم افتخار کنی بگی این دختر منه میخام همه کارا رو خوب انجام بدم که دیگه بخاطر اشتباهات من باهم دعوا نکنیم

ولی بابا امشبو میخام به اون خاطرات بد فکر نکنم، یادته بغلم میکردی و موهامو ناز میکردی؟ یادته میگفتی بابا پشتتون مثل یه کوه وایساده؟ یادته میگفتی دخترای من باید موفق بشن؟

بابایی تورو خدا خوب بشو باشه؟ نمیتونم ببینمت اینجوری، اخه اصلا بهت نمیاد لباس بیمارستان میدونی اون لحظه که توی لباسای جراحی دیدمت از درون داغون شدم ولی خب دختر خودتم ظاهرم بازم مثل همیشه قوی موند

قول بده زود خوب بشی و دیگه هم مریض نشی باشع؟ بمون من با تموم بدی ها و خوبی هات پزتو بدم بگم بابای من مثل کوه پشتمه

کاش میشد درد کشیدنتو نبینم..

با تمام اتفاقات بد بینمون افتخار میکنم بابام تویی :)

ببخشید اگه بخاطر ما حالت بده ، شاید اگه بچه های بهتری بودیم واست حالت هیچ وقت بد نمیشد

همیشه قوی بمون...

همیشه ستاره ای میان تاریکی زندگی ام بمان


اتاق کوچیک بیمارستان و اون پنجره ای ک شاید اگر اون نبود فضای اتاق با سلول انفرادی یک زندانِ ترسناک ، سرد و تاریک فرقی نمیکرد

این اتاق شاهد چه اشک ها و گرفتاری هایی که نبوده