ببخش رفیق

با همان دری که برایت در آن دمنوش ریختم، در حوالی همان مکانی که با هم اتفاقی برخوردیم. در همچین ساعت‌هایی. رودربایستیِ بین چند دقیقه‌ی بعد خداحافظی کردن باهم و تبدیل شدن آن به لذتی که بیشتر ادامه دهیم و همان تصمیمِ لحظه‌ای برای نوشتنی بداهه، با موسیقی‌ای که گمانم مال من بود. دقیق در خاطرم نیست. شروع به نوشتن کردیم و چه هیجان‌انگیز بود برایم: نوشتن، با جوانی که عمر اشناییمان به یک سال نمی‌رسید و در بعضی موارد، خودم بود: پر از سوال و جواب‌هایی که معلوم نیست کی و چطور و به چه وسیله‌ای قرار است به جواب برسند. شباهت بعدی‌مان، نوشتنی بود که باز دلیلش بی‌ربط به دلیل اولی نبود و شاید مهمتر از همه، تنهایی را لذت‌بخش‌تر از همه‌چیز دانستن، حال آنکه ظاهراً اجتماعی‌ترینیم نسبت به اطرافیان‌مان.

من نیز مانند تو، مدت‌ها بود ننوشته بودم. غریبه‌ای بینمان نبود: من بودم و دوازده سیزده سال قبلِ خودم. باز به یاد ندارم در چه موردی نوشتم اما می‌دانم که مال تو مانند همیشه از نوشته‌ی من سَرتر بود و مانند همیشه به آن حسودیم شد!

الان هم دارم می‌نویسم. درست مانند همان شب، بعد از مدت‌ها وقفه، دوباره دست به این جرم زده‌ام. هوا ابریست. بیشتر رو به گرم است تا سرد؛ از آنهایی که آدم دلش می‌خواهد کسی را داشته باشد تا دستش را بگیرد و با خود ببرد قدم زدن. آن‌قدر که نفس کم بیاوریم: از قدم زدن و حرف زدن. هرکجا که سرما به جان‌مان سُرید، از جایی، کبریتی جور کنیم و آتشی به راه بیندازیم، بیخیالِ بوی دود. آخ که چه زمستان را به همین خاطرها دوست دارم.

می‌نویسم، با ایده‌هایی که از قبل در ذهنم پرورانده بودم و جالب است که این سوژه‌ای که اکنون دچارش هستم، آخرین گزینه‌ی روی میز هم نبود؛ نمیدانم ناگهان از کجا سردرآورد. شاید باز برای اِنُمین بار دارم تمرین می‌کنم که نوشتن، بهانه می‌خواهد، نه کلمه و تو رفیقِ دورافتاده از ما ( من ) چه عجیب امشب دلم هوای حضورت را کرد. هرچند، وقتی اسفراین بودی، به جز زمان‌هایی از جلوی مغازه‌مان رد می‌شدی، انقدر سله رحم را رعایت نمی‌کردم البته سخت نگیر چون که من از همان اول هم در برقراری رابطه ضعیف بوده و اکنون نیز در سطوحی متفاوت.....
آ
ببخش رفیق. بیش از این ، زورم به خواب نمیرسد... شبت بخیر .