آرام و عمیق و آبی و امیدوار
برای آنان که نمیخوانند.
بسم الله الرحمن الرحیم
نیمه های اسفنده.ساعت دو و نیم نیمه شب.طبقه دوم خوابگاه،کنج سالن مطالعه. اسفند همیشه برای من غم انگیز ترین و شاد ترین ماه سال بوده،در همزمان ترین حالت ممکن نمیدونم شاد باشم یا غمگین باشم.
اول: ساعت کلاسی تموم شده اما من دارم تمام تلاشم رو میکنم تا هنوز هست سوالاتم رو ازش بپرسم.بهش میگم استاد، من همیشه آدم خوبی بودن رو بخشی از هویت خودم میدونستم.فکر میکردم آدم خوبی ام،بازخورد میگرفتم که آدم خوبی ام و خیلی تلاش میکردم که آدم خوبی باشم و به دیگران صدمه نزنم.به شدت محتاط شدم و خیلی تلاش کردم به بقیه آسیبی وارد نکنم اما همینکار من آسیب زیادی به اطرافیانم و خودم زد.اطرافیانم گله میکردن که من بهشون باید نباید میکنم و کنترل گری دارم. من بلد نبودم عصبانی بشم! ساعت ها با تراپیستم بحث میکردم چرا آدما باید عصبانی بشن؟چرا منطقی حلش نمیکنند؟ وقتی من میدونم فلانی دست خودش نبوده که من رو اذیت کرده چرا باید عصبانی شم؟
مسخره به نظر میاد نه؟ ولی مسخره نبود، هم ی اینها ظاهر قضیه بود. هیچکدوم این علت ها بد نبود ولی اونجایی بد شده بود ک من داشتم ازشون سواستفاده میکردم تا خودم رو قانع کنم که عصبانی نشم.چرا؟ چون فکر میکردم آدمی که عصبانی بشه دیگه آدم خوبی نیست!من خوب بودن رو نه به عنوان یک ویژگی که به عنوان بخشی از هویتم درونی کرده بودم و میترسیدم که از دستش بدم! اگر من آدم خوبی نیستم،پس چی ام؟
قضیه این بود که من نمیتونستم ببینم جلوی من آدما به خودشون یا دیگران آسیب میزنند.حس اینکه حالا که من اینجام پس نباید بذارم آدما آسیب ببینند چون من میدونم یه حرف یا کار کوچک چه رنج عمیقی داره! به زور میخواستم از آدما در برابر بقیه و خودشون محافظت کنم. اگرکاری نمیکردم بعدش احساس گناه خفه ام میکرد.احساس گناه از اینکه چرا وقتی میتونستم،کاری نکردم؟
اینکه خودم بخوام بهشون آسیب بزنم؟ این دیگه اوج فاجعه بود برام. لحظه ایی که فهمیدم تمام تلاشم برای آسیب نزدن به آدما باعث شده آسیب جدی بهشون بزنم،خیلی شکستم.خیلی گریه کردم.انگار یهویی پرده افتاد و من فهمیدم تمام رنج هام برای محافظت از عزیزانم نتیجه معکوس داده.من سعی کردم بهشون بگم که دست خودم نیست و اگر دارم شما رو اذیت میکنم،به خدا خودمم دارم بخاطرش اذیت میشم.سعی کردم بگم من واقعا فکر میکردم دارم ازتون محافظت میکنم،اما این برای آدما کافی نبود.
شروع کردم به واکاوی.خوب بودن رو از هویتم جدا کردم.فهمیدم آسیب ذات رابطه هاست و فهمیدم که من حق ندارم آدما رو از انجام کارهاشون منع کنم.فهمیدم فقط وقتی حق دارم نظر بدم که ازم نظر بخوان،هرچقدرم اون آدم برام عزیز باشه باید بذارم خودش با جهانش مواجه بشه. فهمیدم که من حق ندارم به جای بقیه ادما رنج ببرم،من حق ندارم به جای بقیه از اطرافیانشون مراقبت کنم.من حق ندارم بجای آدما تصمیم بگیرم. من حق ندارم مثل مادرشون رفتار کنم.من مادر اونها نیستم....در نهایت مهم ترین چیزی که فهمیدم این بود که آدمی که عصبانی میشه و از حق خودش دفاع میکنه آدم بدی نیست.آدمی که مدام تحمل میکنه و مراقبه به بقیه آسیب نزنه هم آدم خوبی نیست. خوب و بد بودن با این چیزا تعریف نمیشه....
من هنوزم بلد نیستم عصبانی بشم.هنوز عصبانیتم با سکوته.هنوزم وقتی بهم میگه کنترلم نکن تمام وجودم میشکنه و میخوام داد بزنم برام عزیزی و نمیخوام آسیب ببینی برای همین دارم اینکارو میکنم و اگر برای تو سخته برای منم سخته! میفهمی؟ اوضاع همینقدر فاجعه بار بود که من از عزیزانم بخاطر کار نکردشون خشم داشتم.یعنی نمیفهمیدن من چقدر دارم اذیت میشم که نذارم اونا آسیب ببینند! نمیفهمیدن چقدر دوستشون دارم؟نمیفهمیدم نمیتونم ببینم دارن درد میکشن؟ نوشتن اینا آسونه ولی تجربه اش خیلی سخت بود.با چندین واژه مختلف نوشتمشون اما هنوزم اینها رنجی که من تجربه کردم نبود.مجبور شدم یکی از عمیق ترین پایه های هویتی ام رو بشکنم و دوباره بسازمش. هنوز باهاش در جدالم اما خوشحالم که بهش رسیدم.
دوم:ساعت کلاسی تموم شده اما من دارم تمام تلاشم رو میکنم تا هنوز هست سوالاتم رو ازش بپرسم.بهش میگم استاد، من همیشه آدم خوبی بودن رو بخشی از هویت خودم میدونستم.واسه همین خیلی از احساسات به ظاهر منفی رو درون خودم سرکوب کردم. چون نمیدونم اگر من آدم خوبی نباشم پس چی ام؟
میخنده و گریز میزنه به بیماری سختی که درگیرشه.همه میدونیم چقدر اذیت شد و چقدر درد کشید. بهم میگه منم همیشه بازخورد گرفتم که صبورم.همیشه همه من رو بخاطر صبرم تحسین کردند. روزی که دکتر بهم گفت که من میدونم چقدر درد تو رو کلافه کرده من یهو زدم زیر گریه و تا ساعت ها گریه ام بند نیومد. اون دکتر چیز خاصی نگفت،اون فقط به من حق داد که درد من رو کلافه کنه.چیزی که من به خودم نمیدادم. من چون همیشه برچسب صبور بودن خورده بودم فکر میکردم حق ندارم بگم که درد دارم و دارم اذیت میشم.احساس گناه میکردم،انگار که ناشکری باشه یا چی!
باهاش از کلاس بیرون رفتم...همینطور که با هم راه میرفتیم ازش پرسیدم: کی من میتونم شما رو پیدا کنم و با خیال راحت یه عااااالمه سوال ازتون بپرسم؟ خندید که: یه عااااااااالمه سوال؟ خندیدم. گفت:سراسر وجودم الآن درده... خشکم زد.بحث رو عوض کردم و رفتم. من میدونستم چقدر درد داره.چشماش نشون میداد اصلا حالش خوب نیست.میدونستم که درمان های خیلی سخت و سنگینی رو داره تحمل میکنه. و این اولین بار بود که گفت درد داره.... اما من...من نتونستم چیزی بهش بگم.چون هیچوقت نگفته بود،نمیدونستم باید بهش چی بگم.امشب براش چندتا آهنگ فرستادم و نوشتم استاد! اینا همیشه حال منو خوب میکنند.شاید تونستن حال شما رو خوب کنند. دلم میخواست براش بنویسم ازتون با تمام وجودم ممنونم که گفتید حالتون خوب نیست و درد دارید.من خیلی براتون احترام قایلم و خیلی تحسینتون میکنم که اینقدر صبور هستید و با وجود درد و بیماری ما رو رها نکردید،ولی میخوام بدونید که هیچ اشکالی نداره اگر حالتون خوب نیست و اگر نمیتونید مثل قبل برای ما انرژی بذارید.من هنوزم با همه ی وجودم شما رو دوست دارم.من با همه ی وجودم ازتون ممنونم که بهم گفتید درد دارم و حالم خوب نیست.با همه ی وجودم بعدش نشستم و ساعت ها گریه کردم. با همه ی وجودم آرزو کردم کاش قبلا هم گفته بودید و تنهایی اینهمه رنج رو با خودتون حمل نمی کردید. کاش زودتر گفته بودید تا میدونستم اون لحظه باید چطوری بهتون دلداری بدم. امیدوارم آهنگ هامو دوست داشته باشید استاد. اینا رو بهش نگفتم،خجات کشیدم، اما شاید یه روزی گفتم....
سوم: میبینید حتی برچسب های مثبت هم میتونن باعث آسیب بشن؟ باهوش بودن،زیبا بودن،خوب بودن،صبور بودن،اینا همشون ویژگی های عالی هستند اما نه زمانی ک ما از آدما انتظار داشته باشیم فقط و فقط طبق همین ویژگی رفتار کنند. آدما طیف هستند و نه صفر و صد.
چهارم: میخوام براش یه نامه بنویسم.میخوام بهش بگم که چقدر حضورش در زندگیم خوب بوده،اینکه هرچندبار به عقب برگردم،بازم به خودم فرصت میدم که بشناسمش.میخوام براش بنویسم حضورش باعث شد که من خودم رو بیشتر دوست داشته باشم، براش مینویسم که همیشه ازش به عنوان یه آدم خوب یاد کردم،یاد میکنم،یاد خواهم کرد. و در نهایت براش مینویسم که نه از شروع و نه از پایان پشیمون نشدم،بعضی چیزها ظاهر بدی دارن اما در بطنشون خیر جریان داره،رنج ها هم گاهی به واسطه ی آدمای خوب بهمون میرسن تا برامون تبدیل به خیر بشن. مهم ما و نوع بینش ماست.براش تعریف میکنم که رنج ها حقیقتا مهم نیستند،مهم اینه که چقدر ارزشمندند.و من معتقدم که رنج های ارزشمندی داشتم. در نهایت یه روزی که آسمون آبیه و هوا خوبه نامه رو به بادکنک هلیومی گره میزنم و رهاش میکنم.
پنجم: دارم گلدوزی میکنم.برای دوستام،آدمای گذرای زندگیم،برای دکور کافه ی محبوبم و در حقیقت زیاد فرقی نمیکنه برای کی،هرچیزی که در مورد یه آدم برام جذاب باشه رو بهش نشون میدم.پرسیده بودم که اگر توی این دنیا نباشم،دیگه چی نیست؟ فکر کنم تصمیم گرفتم دنیا یه هنرمند جذاب و فوق العاده رو از دست بده و گلدوزی های محشرش رو، و امیدوارم یک جفت گوش رو.
ششم: من و فرجانه داریم برای هم نامه مینویسیم.لذتِ نوشتن،لذتِ خوندن.لذتِ برگ خشک شده ایی که لای کتاب برام فرستاده،لذتِ تمام جزئیاتی که براش نوشتم.انتظار برای رسیدنش و پستچی که با خودش نامه آورده :) ، دارم به این فکر میکنم که چه حس های قشنگی که در هیاهوی زندگی گم نشد،چون برای یه دوست نوشتمشون🤍
هفتم:
نوشته بود که : غم بزرگ،کوچیک، ذرات ریز و پراکندهی غم، غم فراگیر، غم زیبای گیجکننده، غم بُرنده، بلعنده، غم روزمره، غم خیلی سنگین. غم شما کدومه؟
من معمولا ذرات ریز و پراکنده ی غم رو دارم.غم های بزرگ من رو از پا درنمیارن ولی غم های کوچولو چرا...
هشتم: قبلا خیلی تلاش کردم نادیده ها رو ببینم.الان دارم تلاش میکنم ناشنیده ها رو بشنوم.
نهم:بعضی آدم ها با تمام توان زندگی می کنند و بعد ناگهان گوشه ایی می نشینند و نفس عمیقی می کشند و با خیال راحت زمزمه می کنند: خدایا،حالا دیگه میتونم بمیرم...
مرگ را اینگونه دوست دارم.
م
دهم: عیدتون مبارک♥️
مطلبی دیگر از این انتشارات
فردای بدون تو!
مطلبی دیگر از این انتشارات
صندلیِ آبیِ?؛)
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلبر