برای الهه، قدیسِ‌کفشدوزک‌ها

تو هوای شرجی وسط تابستون استانبول، خیس از عرق و له‌له زنون خودم رو میرسونم به متروبوس و جاگیر که میشم چشمامُ میبندم و به قرارم تا یک ساعت دیگه با الهه فکر میکنم؛ شبیه شربت بهارنارنج تو لیوان فلزی که روش کمی یخ بسته، اونقدر خنکِ که نمیشه یه باره سرکشید. مجبوری آهسته مزه‌مزش کنی و فرو بدی. شاید واسه همینه که جیگرت حال میاد و جونت تازه میشه.

اگه بخوام بگم پدر و مادرش چه کاری رو صد‌درصد درست انجام دادن قطعا انتخاب اسمش هست. نمیتونی مسحور زیباییش نشی، انگار خود ونوس هول‌هولکی تاج و تختش رو ول کرده و با همون لباس تو خونه از آسمون هفتم مستقیم اومده روبروت نشسته و چشم‌تو‌چشم زل زده بهت! گاهی فکر میکنم اگه گنجشکا فرصت کنن و حواسشون پرت شیطنت و بازی نشه بیشتر از دو دقیقه که بهش نگاه کنن همونجا دیوونش میشن؛ کوچ و زمستون و سرما رو بیخیال میشن، دنبالش راه میوفتن و جیک‌جیک کنون میرن تا در خونش و همونجا بس میشینن تا هر صبح که با لبخند از خونه بیاد بیرون و توی تابستون گرم وجودش خودشون رو گم کنن.

از اون آدماست که انگار به روح زمین نزدیکن، اونایی که معنی چمنُ میفهمن و با کفشدوزکا حرف میزنن. همون‌ها که وقتی صحبت میکنن نه از روی کتاب که از لابه‌لای سطرها و کلمه‌های تجربه معنی زندگی رو پیدا کردن و حالا بی‌دریغ دارن تجربه‌هاشون رو بهت میدن بلکه تو هم راه پیدا کنی. هنوز به رمز‌وراز جهان ایمان دارند و توی روزمرگی خشک ساختمون‌های بتنی و شیشه‌ای شهر دنبال نشونه‌هایی از ماورا میگردن. شبیه آدم فضایی‌ فیلما که سفینه‌ش روی زمین سقوط کرده و هر لحظه منتظر یه نشونه از سمت دوستای فضاییشِ که بیان و با خودشون ببرنش خونه.

اما این تمامش نیست، در کنار همه اینها الهه هم از جنس ماست. درد داره، رنج کشیده و صدها بار شکسته. هربار که گم‌وگور میشه و خبری ازش نیست فکر میکنم رفته یه گوشه‌ای با خودش خلوت کرده و داره زخم‌های جدید و حتی قدیمی رو پانسمان میکنه. هرچند روشش با مردم عادی که میشناسم فرق میکنه، هرچقدر ما با خشم سعی میکنیم خودمون رو درمان کنم؛ که زخمامون رو باز میزاریم و دندون نشون میدیم که به خودمون و دیگران ثابت کنیم جون سختیم، الهه با مهر با عشق با لبخند میره واسه مرهم کردن درداش. چند روزی نیست میره تو دل طبیعت یا یه سفر کوتاه و دوباره قوی‌تر از قبل برمی‌گرده با همون نگاه شاد با همون لبخند همیشگی. با زخمش کنار میاد و اصراری نداره نشون بده که آسیب‌ناپذیرِ. الهه هر دو روی سکه رو میبینه، هر دو روی جهانُ با همه زشتی و زیبایی.

از نگاه من ولی الهه بیشتر شبیه یک قدیس یک پدر‌مقدس توی یه صومعه نوک قله‌ست! هر بار فرصت میشه به دیدنش برم حس کاتولیکی رو دارم که داره میره کلیسا تا اعتراف کنه. لابه‌لای گپ وگفت‌هامون هرچی فکر احمقانه، خام و حتی شرم‌آور هست بهش میگم. گوش میده بی‌اینکه قضاوت کنه. حتی گاهی برای اینکه احساس راحتی بیشتری داشته باشی خودش رو زمینی میکنه هم قد تو میشه و با چند‌تا فحش کش دار بهت میفهمونه که غریبه نیستی پس غریبی نکن. حرفام که تموم میشه بی‌اینکه چیزی بگه حس میکنم آمرزیده‌ شدم میتونم کوله‌بارم رو همونجا بزارم و برم دوباره میون آدم‌ها و ساختمون‌ها درگیر روزمرگی‌ها شم. به نظر من همه آدما به یکی مثل الهه احتیاج دارن، کسی که گاهی نقش دوست رو بازی کنه‌، گاهی مادر، گاهی معشوق و اجازه بده با همه کودک‌های درونتون در سنین مختلف با وجود ترس‌ها و شکست‌ها و اشتباهات بهش نزدیک بشید؛ در آغوشتون بگیره و زیر گوشتون زمزمه کنه چیزی نیست، ناراحت نباش، تو مقصر نیستی.... اصلا همین که تز نمیده و نسخه نمیپیچه همین که فقط بهت یادآوری میکنه زنده هستی پس زندگی کن و همین که سوالای درستی میپرسه که با جواب دادنشون میتونی چند قدم بری جلوتر خاصش میکنه.

بعضی آدم‌ها مثل تابلوی نقاشی زیبان ولی میشه تصاحبشون کرد، میشه آویختشون یه گوشه از دیوار خونه تا هروقت که دلت خواست بشینی نگاهشون کنی و لذت ببری از وجودشون. بعضی دیگه شبیه گل ارکیده شبیه یه قاصدک، زیباییشون در رهایی و آزاد بودنشون هست. اگه بچینی و تو مشتت بگیری پژمرده میشن. باید امیدوار باشی بهارِ بعد گل بدن یا باد بیاردشون تا لبه‌ی بالکن خونه و اگه میخوای کیف کنی باید هر کاری که داری هر چقدر مهم رها کنی و بشینی پای زیباییشون. الهه از دسته دومه؛ برای من همونیه که به قول خسرو شکیبایی آدم در اوج خواستن در اوج تمنا نمیخواهد. چرا که اگر بخواهی تصاحبش کنی باید بالهای آسمانیش را بچینی به زمین خاکی بیاوریش تا هم قد خودت شود. حیف است؛ دل آدم میگیرد اگر فکر کند باعث شده خطی بر هاله ماورایی‌اش بیافتد. از دید مرد زمینی تصور چیده‌شدن گل‌ش به دست مردی دیگر یا پچ‌پچ کردنش با پروانه‌ای زنبوری چیزی یا حتی رقصیدنش کنار گلی دیگر در باد میتواند آزار دهنده باشد و شاید برای من بهتر باشد گوشه‌ای بایستم و از دیدن حیات زنده‌ی گلی که دوست دارم بدون آنکه مالکش باشم لذت ببرم.

میبالم به خودم که دوستی مثل تو دارم و از ته دل از عمق وجود آرزو میکنم خرده‌سنگ‌های زندگی پرفراز و نشیب توی این شهر سنگی فرصت بیشتر دیدنت رو ازم دریغ نکنه. میدونم که به کمک من احتیاجی نداری ولی میخوام بدونی اگه یه وقتی درد داشتی رنج کشیدی یا شکستی یا حتی جایی لازم بود حرف بزنی میتونم سعی کنم مثل خودت همون گوشی باشم که بدون قضاوت کردن و نسخه پیچیدن به درد‌دل‌تنگیات گوش بده یا حتی شونه‌ای باشم برای وقتایی که فکر میکنی تنهاییت بزرگ‌تر از خودت شده؛ خلاصه که رو من حساب کن :)

همینطور رنگی رنگی بمون و اجازه نده غبار زندگی خاکستریت کنه. کفشدوزک‌ها به قدیس‌های بیشتری شبیه تو احتیاج دارن. ممنون که با تموم چیزهایی که از سر گذروندی هنوز لبخند میزنی...