برای رویاگَردِ کوچکِ درونم

از موردعلاقه‌‌های ۲۰سالگی..
از موردعلاقه‌‌های ۲۰سالگی..


دلم چونان دریایی طوفانی، بی‌قرار و بی‌تاب است و این بی‌قراری، ریشه در دل‌تنگی‌ام برای تو دارد، ای هم‌نفس رویاهایم! کوله‌پشتی‌ام، میراثی از خاطرات ناتمام، سنگینی می‌کند بر دوشم. گویی بارِ هزاران آرزویِ جامانده بر دوشم نهاده‌اند؛ آرزوهایی که چون پرندگانِ اسیر در قفسِ سینه‌ام، بی‌قرارانه بال می‌زنند و نغمه‌یِ غمگین‌شان، آرامشِ شب را در هم می‌شکند. من، همان رویاگَردِ سرگشته‌ات هستم؛ همان دخترکی که در پسِ کوچه‌هایِ تاریک و غبارآلودِ این شهرِ بی‌رحم، جایی که حتی سایه‌ها نیز از عبور در آن امتناع می‌ورزند، با دلی سرشار از امید و عشقی بی‌پایان، قدم می‌زند. در جستجویِ خانه‌ای که در سکوتی مرگبار غرق شده، خانه‌ای که روشناییِ امید در آن به خاموشی می‌گراید و در انتظارِ نوازشی از جنسِ نور، به سر می‌برد.

شب، چونان حریری سیاه، بر چهره‌ی شهر آویخته و سکوتی ژرف، گویی تمامِ هستی را در بر گرفته است. تنها صدایِ قدم‌های من است که این سکوتِ سنگین را می‌شکند؛ قدم‌هایی که هر یک، با امیدِ یافتنِ آن خانه‌ی گمشده، برداشته می‌شوند. در این مسیرِ پر پیچ و خم، خاطراتِ گذشته چون شعله‌ای فروزان در ذهنم زنده می‌شوند؛ چهره‌های معصوم، لبخندهای شیرین و چشمانی که آرزو را فریاد می‌زنند. گویی این کوچه‌ها، حاملِ قصه‌های ناگفته‌اند؛ قصه‌هایی از امید، عشق و رویاهایی که در انتظارِ تحقق به سر می‌برند.

بالاخره، آن خانه را می‌یابم؛ همان خانه‌ی کهن با درِ چوبیِ رنگ‌باخته‌اش که همچون نگهبانی خسته، در انتظارِ من ایستاده است. با احتیاط و با همان نغمه‌ی آشنایِ دل، در را می‌نوازم تا بانویِ خانه دریابد که دخترک رویاگرد، در پشتِ این درِ سکوت، به انتظار ایستاده است. در این لحظه‌یِ پر از سکوت و انتظار، صدایِ در، گویی تپشِ قلبِ من است که به گوش می‌رسد؛ تپشی که امید را در رگ‌های این شبِ بی‌ستاره جاری می‌سازد.

لحظاتی به درازای یک عمر می‌گذرند، تا اینکه در، چونان رازی سربه‌مهر، گشوده می‌شود و بانویِ خانه با چهره‌ای که از مهربانی لبریز است، ظاهر می‌شود. او، کودکِ معصومش را در آغوش می‌گیرد و با لبخندی که به بهایِ تمامِ رویاهایم می‌ارزد، از من استقبال می‌کند. در این لحظه، رویاهایم چون گوهری گرانبها، به او تقدیم می‌شوند و در ازایِ آن، لبخندی دریافت می‌کنم که تمامِ خستگی‌هایم را التیام می‌بخشد. اما چه افسوس که در گذرِ زمان، نامِ آن رویا و چهره‌ی آن بانو، از خاطرم محو می‌شود؛ گویی رویاها، چون پرندگانی مهاجر، پس از رهایی، به آسمانِ بی‌کرانِ فراموشی پرواز می‌کنند.

اکنون نیز، با دلی سبک‌بال و روحی سرشار از شادی، به سویِ کوچه‌ی بیست و یکم رهسپار می‌شوم. جایی که دخترکی بازیگوش، اما با دلی پر از مهر و امید، در انتظارِ من است تا نامه‌ای را که حاملِ رویاهایِ اسیر است، به او بسپارم. نامه‌ای که در تار و پودِ خود، داستان‌هایی ناگفته از آرزوهایِ پنهان دارد و در انتظارِ رهایی از قفسِ کاغذ، به سویِ آغوشِ گرمِ آن دخترک پرواز می‌کند. و من، در این شبِ سرد و تاریک، چونان سفیرِ رویاها، در پیِ رهایی و شکوفاییِ آرزوها، در این کوچه‌های پر پیچ و خم قدم می‌زنم؛ قدم‌هایی که گویی با هر ضربانِ قلبم، نویدِ جهانی سرشار از عشق و امید را به گوشِ جان می‌رسانند. در این سفرِ بی‌انتها، من نه تنها رویاها را به ارمغان می‌آورم، بلکه خود نیز بخشی از این رؤیا می‌شوم؛ رویایی که در آن، هر انسانی با قلبی سرشار از عشق و امیدی بی‌کران، به سوی فردایی روشن گام برمی‌دارد...✨️🤍

روزهای که گذشت و خاطره شد از ۲۰سالگی..
روزهای که گذشت و خاطره شد از ۲۰سالگی..
بهار!
بهار!


تابستون!
تابستون!
پاییز!
پاییز!
زمستون!
زمستون!
ادامه زمستون!
ادامه زمستون!

پی‌نوشت یکم:پشت تمام این عکس‌ها دریایی خاطره وجود داره که قلبم رو گرم نگه میداره و آدمای مهم زندگیمو بهم یادآوری میکنه.

پی‌نوشت دوم:۲۰ سالگی با تمام اتفاقای بدش پر بود از چیزای خوشمزه که مزه‌اش زیر زبونم تا سالها میمونه.

پی‌نوشت سوم:زیز وارد سیاره بیست و یکم شد و این جدا بامزه است که هنوز نفس میکشم🪄🤍

پی‌نوشت چهارم: خوشحالم از بودنتون...