به شعر علاقه دارم، فعلا همین
برای عشق اشتباه
ساعتی مانده به آن لحظهی آویزانی
ساعتی مانده به پایان چنین ویرانی
مینویسم که مگر در نظرت آیم باز
گهگداری وسط چشم ترت آیم باز
کودکیهای خودت را که گلم یادت هست؟
هر چه را یاد کنم، میشمرم یادت هست
بازی و خنده و سرگرم عروسکهایت
من و ذوق تو و لبخند بسی زیبایت
خالهبازی و قایم باشک و لی لی تا شب
پیش تو بودن و چرخیدن تا کی؟ تا شب!
اشکهای تو و غیض من و خندیدنها
سایهبازی تو و تا خود شب دیدنها
یاد داری که تو از سرسره تا افتادی
جمع کردم همه را دور تا با فریادی
روی پای گچیت تا که زدم نقاشی
زیر آن گنده زدی " از طرف داداشی"
رفت تا قصه تو را دختر دینداری کرد
دور آن ماه تنت چادر گلداری کرد
تو حیا داشتی و عفت تو لب میدوخت
منم انگار که چیزی همه در من میسوخت
اهل مسجد شدم و قاری قرآن گشتم
عاشقت بودم و از عشق پشیمان گشتم
رفت این قصه و رو کرد به دانشگاهت
رفت تا راه جدیدی بنماید راهت
آخر هفته که هر مرتبه برمیگشتی
شام تاریک مرا همچو سحر میگشتی
آخرش رفت که عشق تو به ابراز رسد
مرغ در دست قفس باز به پرواز رسد
دیدمت گفتم از این قصهی خاطرخواهی
دیدمت گفتم از این عشق و از این همراهی
گفتی از خشم که این گونه نمیگفتی کاش
مثل آن کودکیام دوست نه داداشم باش
چشمهای پسر سادهی قصه تر شد
پسر مسجدی کوچه جوانی شر شد
رفت از هر چه که شر بود سرش بالا رفت
قصهی قاری قرآن به ته ودکا رفت
تتوی میم تو را گنده روی گردن کوفت
شهر را با موتور و مستی و چاقو میروفت
قصه تا آخر یک باور آئینی رفت
دختر مومن ما تا ته بیدینی رفت
آخر شب همه شب با پسری برمیگشت
چشمهای پسری شب هم شب تر میگشت
رفت تا با پسری جور شد و راضی شد
اول جفت شش آوردن این بازی شد
من ته بالکن و دیدن بوسیدنها
خندههای تو و آغوش و پسندیدنها
عرق کشمش و افسردگی و گل تا صبح
نخ به نخ پاکت سیگاری و قل قل تا صبح
صبح تا شب کف بازار و پی الواطی
گور بابای چنین آدم احساساتی
شیشهی خرد شده از پسر خاطرخواه
پنچریها و بد آوردن گاه و بیگاه
رفت تا که گذر قصه به آن شام افتاد
مرغ خوشبخت تو رفت و وسط دام افتاد
پارس ترمز زد و تو گریهکنان دور شدی
دیدم از دست همین شازده رنجور شدی
گریههای تو مرا ریخت بهم ویران کرد
مشکل سخت مرا گریهی تو آسان کرد
راه بستم سر میدان و رسید او از راه
مثل یک بره بیرگ که بیفتد در چاه
رفت در سینهی او چاقوی ضامندارم
قلب او آمد و شد سردی شام تارم
خون او بود لباس و بدن و شلوارم
تر شد از خون تنش چند پوک سیگارم
پسرک مرد و مرا بند به زندان کردند
بحث و جنجال سر قتل فراوان کردند
دیدمت پشت در دادسرا هر باری
گفتی ای کاش که دست از سر من برداری
عشق من عشق عمیقی است ولی ناکام است
آخر قصهی عاشق شدنم اعدام است
ساعتی مانده و اعدام مرا میخواند
مرگ دور از تو سرانجام مرا میخواند
سر دار از تو شوم سیر؟ مگر خواهم شد؟
سربزیر ته تقدیر مگر خواهم شد؟
حلقهی دار مرا حلقهی خاطرخواهی است
این عروسی من و دختر همچون ماهی است
حیف میشد که دو تا جان به فدایت نشوند
به فدای تو و آن طرز صدایت نشوند
حیف میشد که نسوزم همه عمرم سر تو
حیف میشد که نجنگم سر چشم تر تو
ته این قصه الهی که تو خوشبخت شوی
همسر مرد وفاپیشه و سرسخت شوی
ته این قصه الهی که تو بالا بروی
تا زبانزد شدن دختر زیبا بروی
ته این قصه الهی که خوشی کم نشود
قدر یک کاه نصیب نفست غم نشود
ته این قصه تو ای کاش ز من یاد کنی
سر قبرم برسی، قبر من آباد کنی
کاش در لحظهی اعدام نگاهم بکنی
غرق شیرینی بوسیدن ماهم بکنی
۰۳.۵.۱۲
سجاد. اصفهان
مطلبی دیگر از این انتشارات
بدترین آرزو:بزرگ شدن
مطلبی دیگر از این انتشارات
کسوفی که یک هفته طول میکشد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
توقلب و وجودم خونه کردی💊!