بزرگ

قبرستان شلوغ بود. آخر اسفند جوانه ها روی شاخه چنار جوش زده و تو روی صندلی پارچه ای رو به روی سنگ قبر سیاه، آخر بلوک ۱۶،در گوشه ترین نقطه دید، کنار شاخه های پهن و تو در تو شمشاد ها نشسته بودی. از دور خواستی بیایم کنارت و با هم نگاهمان را ساعتی حرام دیدن سنگ قبر ها کنیم:
پدری فداکار و مهربان
آغاز
پایان
و عکسی در بالای قبر.
گفتی دلت تنگ میشود. برای همین هر دوهفته همه را بسیج میکردی برویم دیدن ش. زیر خاک. دورتادور بایستیم و تو بنشینی. و آرام بزنی زیر گریه.
فکر کردم خیلی ناراحتی. پشت تلفن دیدم چطور خبر فوت را به در و همسایه میدادی. فهمیدم گریه می آید. واکنش من زیادی ست. بعضی وقت ها بیشتر گریه میکردی یا با دیدن چهره کسی جاری می شد گریه هایت. بازیگری. نه برای دوز و کلک بازی. کارت پیش نمی رود اشک میریزی. مثل دیشب که با حرف کار پیش نرفت. دم در خانه روی صندلی چرمی نشستی و اشک راه انداختی این چه وضعی ست. تا من زنده م بیایید و بروید که دق کردم از این چشم به در بودن و در انتظارِ خوشی و آشتی... مثل گریه های بسیار تو، برایم خم شدن روی قبر و فاتحه و قرآن خواندن معنی نداشت. یک حمد و سه یا چهار قل و خواندن طاها و یاسین. به من بود از یک جایی به بعد قبرستان نمی آمدم. بعضی روزها هم که آمدم تمام راه جاده، منتظر بچه های سنگ قبر های اطراف بودم که نایلون به دست با ویفر یا بیسکوئیت یا کاسه ای آش رشته سمتمان بیایند و ما را از سردرگمی خیره شدن به سنگ نجات دهند. و تو هم از من همین را خواستی. دو جعبه سی تایی دونات را بین سنگ قبر های بغل پخش کنم. بعضی ها مثل من به همین امید به قبرستان می آیند. بعدها متوجه شدم به ازای هر کاسه آش یا هر ویفر باید فاتحه ای صلواتی می خواندم. به گمانم آنهایی که از من دونات گرفتند هم فاتحه نمی خواندند... دو سه سال گذشت. زمین خالی و خاکی جلو رویمان هم پر شد با درخت و شمشاد و سنگ قبر .بلوک ۱۸ . بابا کنارت ایستاد و با دیدن دست هایت دلش برای مادرش رفت. دو بلوک بالاتر . سنگ قبری سیاه در میان سنگ هایی دیگر. یک پیرزن در میان یک زن و یک مرد. نه مثل تو میان دو زن. بی ادبی ست اگر بپرسم میخواهی کجا دفن شوی؟ ببخشم. وقتی فکر میکنم به نوشتن فقط قبر و مرگ به ذهن می آید. قبرستان مکان جالبی ست. زمین هایی بزرگ با آب وهوای خوب و درخت و شمشاد هایی که هر سال بیشتر قد می کشند. به خصوص عصر هنگام وقت بهار، اگر کسی آن اطراف برای هفتم و چهلم درگذشته ش با نوحه خوان بلندگو زیربغل نیامده باشد. چند سال پیش خانواده ای برای پسر نوجوان شان تولد گرفته بودند. کیک روی قبر بود و دوست هایش کنار قاب عکس او گیتار می زدند... قبر من؟ به گور رفتن را فقط برای بقیه میبینم. مثلا برای تو یا تو یا تو یا تو. هر کی غیر خودم. تا حدی مطمئنم اگر بمیرم محبوب می شوم. آدم هایی که چیزی نمیگویند دستت را باز میگذارند. داستان می سازی. همانطور بت در ذهنت. چند سال پیش یکی کم حرف تر از خودم را دیدم . هر چه کمتر می گفت بیشتر دوستش داشتم. حرف نباشد خود می سازم... به گمانم یکسال ست سر خاکش نرفته م. دل من نه برای جسم زیر خاک در آن هوا تنگ شده و نه برای کشف سنگ قبر های تازه در بلوک های دیگر. دلم برای هوای پاک قبرستان، برای ترافیک های روز پدر در مسیر جاده، برای مردانی که کنار قبرستان در راه برگشت بساط سیب زمینی و پیاز و صندلی پارچه ای می کنند تنگ شده. برای هنگامی که سبک و سرشار از قبرستان بر میگشتیم خانه و دست نشسته زیر کتری را روشن میکردیم و منتظر چای و ویفر و دیدن سریال میشدیم تنگ ست. برای روزهایی که قاب عکسش را با روبان مشکی روی اپن می دیدم و فکر میکردم تا ساعت هشت شب، قبل اخبار بیست و سی با نان شیرمال برمیگردد... حال عصر جمعه ست و دلم به اندازه چندین سال تنگ ست. او هم امروز به من فکر می کرده. مطمئنم. شاید خودش فکرش را توی ذهنم انداخته. امروز عصر جمعه، دم غروب ست، همه خوابند و من دلم برای شنیدن دوباره صدایش، وقتی برق زیر زمین خانه را خاموش میکردیم و در تاریکی جیغ می کشیدیم تنگ تنگ ست. تو به من فکر میکنی؟ با این وضعیت هنوز کسی در قبرستان آش و دونات و شکلات می دهد؟ یا سهم آدم های ایستاده بالای سنگ قبر ها فقط آبنبات و خرما است؟ تو دلت برایم تنگ نشده؟حالت خوب است؟ دوست داشتی کجا دفن شوی؟ اصلا برایت مهم بود کجا دفن می کنندت؟