بعثت



تو را که دیدم

البته نه برای اولین بار

بلکه برای اولین باری که عشق صمیمانه دست بر گردنم انداخت

و با انگشت تو را نشانم داد

تازه فهمیدم عمق چیست

تازه فهمیدم در چشم‌های ریز نقش عسلیت می‌توان ساعت‌ها غواصی کرد و به پایان هم نرسید

تو آن روز لباس سفیدی به تن داشتی که برف را در خود فرو‌می‌بارد و با تمام سفیدیش بهار می‌مانست

تو آن روز خدا را از روی شانه‌هایت زمین گذاشتی که به طرف من بدود و مرا کودکانه به آغوش بگیرد

حقیقتا اگر دینی نبود

من پیغمبر خدایی می‌شدم

که تو را این‌گونه بی‌مانند آفرید

که تو را آنگونه من می‌خواستم باشی

نه تار مویی کم و نه تار مویی بیش

آفرید

حتی پیش از آن که مرا آفریده باشد

من پیغمبر خدایی می‌شدم که هر چیزی خوشایندت نبود حرام بود

و هر چه تو را خوشحال می‌کرد حلال که واجب

من قیامت را به باور می‌رساندم

که باز هم ببینمت

که در لحد هم مشتاقت باشم و مرگ هم ما را از هم جدا نکند

که تا آخر و در آخر هم تو باشی

من پیغمبر خدایی می‌شدم

که بهشتش چیزی شبیه تو باد

منهای دلتنگی‌هایت

منهای درد‌هایی که بدن نحیفت می‌کشد و قلبم را با رنده‌ای ریز می‌ساید

تو چگونه درد می‌کشی که من نفس می‌کشم؟

هنوز در خاطرم چهره‌ی زردگونه‌ات که مجسم می‌شود

گوییا خورشید را به چشمم می‌ریزند ...

من پیغمبر خدایی می‌شدم که خدایش تو را آیینه‌ی خود گردانیده

من پیغمبر خدایی می‌شدم که مرا تو کند

که مرا موی تو کند

که گهگاه بر پیشانی سپیدت بپیچم

یا به بهانه‌ی نسیمی کعبه‌ی صورتت را حاجیانه طواف کنم

یا سر به شانه‌ات بگذارم و گهگاه لبت را ببوسم

من اگر خدا می‌شدم

تو را خدا می‌کردم و خود را بنده‌ات

که هر چه خواهی بکنی

که عشق به سرانجام برسد.


شاید اول خلقت

شاید جایی که خدا ایستاده

شاید رسول خدا