بعد رفتنت...

این روز ها بیشتر از همیشه نبودت را حس میکنم....

انگار به یک شادی عظیمی رسیده هم که بدون تو از مرگ هم برایم سخت تر شده....

انگار به یک شادی عظیمی رسیده ام که نبود تورا بیش از پیش به من یاد اوری میکند....

انگار به یک شادی عظیمی رسیده ام که بیش از پیش به من تلنگر میزد...

تلنگر میزد و میگوید: میبینی هنوزم نیست؟؟

چند روزی هست که نخوابیده ام چند روزی هست که بیدارم.... من بیدارم من بی خوابم چون، چون تو هنوز خوابی....

به هرکس میگم از درد نبودنت، از غم رفتنت، میشنوم که پشت سرم میگویند: حالا فوت شده دیگه خودت که زنده ای زندگی کن

نمیفهمند.....

نمیفهمند....

و امیدوار هم هستند که نفهمند، نفهمند که من، مامان، بابا چه دردی رو پشت سر گذاشتیم...

شاید هم درست میگن من نمردم، ولی زنده هم نماندم، شاید من فقط دفن نشدم، شاید من فقط کنار تو خاک نشدم، موندم موندم تا قابل تحمل تر کنم این زندگی را برای مامان و بابا...

موندم تا بعد تو بشم دختر بزرگ خانواده،تا بشم همدم مامان، تا بشم عزیز و امید بابا....

ولی....

اگر رفتن تو هزاران عیب داشت یک خوبی هم داشت، خوبی اش این بود که من شناختم ادم های اطرافمون رو...

همون ادم هایی که سر خاک تو داشتن صحبت میکردند کدام مزون مانتو های بهتری دارد، همون ادم هایی که حلوای تو را خوردند و پشتت بد گفتند، همون ادم هایی که سر مراسم چهلمت که ما داشتیم از درد و رنجمون تیکه تیکه میشدیم داشتند راجب رنگ موهایشان صحبت میکردند.....

و به همان اندازه شناختم ادم هایی را که پا به پای ما با غمت پیر شدند، شکستند، مردند.....

ادم هایی که سر هر مراسمت قبل ما انجا بودند، ادم هایی که تو روز های بعد رفتنت هزار مدل بهشون توهین کردم و نرفتند، ادم هایی که بعد رفتنت هرکاری کردند تا من برگردم....

برگردم به همان ورژن شاد و بی غم سابقم...

اما نمیشود، بعضی اتفاق ها در زندگی مثل یک طوفان هستند، وقتی می ایند همه چی را با خودشان میبرند، اینده ای که ساخته ای، زندگی که ساخته حتی شخصیتی که داری....

همه را با خود میبرند و تو مجبوری از نو بسازی...

از نو خودت رو بسازی...

و وقتی ساختمانی میریزد دیگرد ترمیمش نمیکنند میکوبند و از نو میسازند...

ادم ها هم همینند...

من همیشه یادم میمونه ادم هایی رو که یه شب وقتی اعصابم خورد بود، از تو، از نبودنت، از رفتنت، از خدا و با اون ها بد حرف زدم و لال شدند، لال شدند و ارومم کردند، لال شدند و گله نکرد، لال شدند و من بدون تو رو تحمل کردند.....

بی خود نیست که شاعر میگه:

«نه رفتی از قلبم، نه کم شد از دردم.....

نه مردم از دوریت، نه زندگی کردم.....»

انگار بعد از رفتنت 2 تکه شدم....

2 ادم متفاوت شدم با 2 شخصیت متفاوت...

یکی میخواهد تمام دنیا را ببیند و دیگری حتی نمیخواهد اتاقش را ترک کند....

من خندیدم، به رفتنت، به نبودنت، به پر پر شدنت خندیدم و همه فکر کردند فراموشت کردم، همه فکر کردند بلاخره با نبودنت کنار اومدم ولی...

ز بس خندیدم و پنهان نمودم راز خود را

کسی باور ندارد در دلم دریای درد است:))

میخوام یه سوالی ازت بپرسم!!

شده تاحالا شاکی بشی، از خودت، از وجودت از...

از خدا؟؟؟

من بعد رفتنت خیلی شاکی شدم ازش، باهاش قهر کردم، باهاش حرف نزدم، نمیدونم.... شاید فکر میکردم اگه باهاش لج کنم تورو بهم برمیگردونه...

شب رفتنت، سرش داد زدم، جیغ زدم، بودنش رو زیر سوال بردم....

ولی تهش دیدم فقط اون برام مونده...

دیدم بعضی چیزا رو با حرف نمیشه گفت ولی اون ازشون خبر داره خبر داره چقدر حالم بده خبر داره چقدر دلم پر درده....

دیدم وقتی همه قضاوتم میکنن فقط اونو دارم که بهش پناه ببرم...

خود گنه کاریم و از دنیا شکایت میکنیم

غافل از خود دیگری را هم قضاوت میکنیم....

بعد از یه مدت دیدم، من هر جور گریه کنم، هر جور عزاداری کنم حتی اگه بعد رفتنت بخندم هم همه قضاوتم میکنند.شاید برای همین است که یک روزه از همه بریدم. از همه بریدم و من موندم و مامان و بابا.

امیر مقاره خیلی قشنگ میگه:

«بغلم کن، حالم خوب نی من. همش دارم سوخت میدم چون ادم بد هارو خوب دیدم. ما تو صلح بودیم اینا جنگیدن، خوب بودیم اینا بد دیدن، ما تو غم بودیم ولی خندیدن. مامان.... ما سیب بودیم اینا هفت تیرن»

میخوام بگم...

اگه تو هم مثل منی..

اگه تو هم دلتنگ عزیز رفتتی، اگه تو هم دلت پره از نامردی بقیه، اگه تو هم بی قراری اروم نداری....

بهت حق میدم، ولی میخوام بگم این روزا هم میگذره داغ عزیزت هیچوقت سرد نمیشه ولی خنک تر میشه...

مینوام بگم این روزا هم میگذره و وقتی اسمش رو بشنوی وقتی وسایلش رو ببینی کمتر همه جونت میسوزه..

ولی ول کن ادم ها رو اونی که میتونه الان ارومت خداعه... اعتماد کن بهش

ای کسی که داری منو قضاوت میکنی که بعد رفتن عزیزم دارم دیوونگی میکنم میخوام بگم هیچکس بعد هیچکس نمرده ولی خیلیا بعد خیلیا دیگه زندگی نکردن....