بیا برقصیم


در خانه تنها هستم حوصله ام سر رفته ، فکرهایی به سرم زده اما درست نمیدانم چه میخواهم . بی هدف به سمت کمد لباس هایم میروم و لباس هایم را یکی یکی کنار میزنم و به آنها نگاه میکنم ، این رفتارم عجیب است انگار تا الان لباس هایم را ندیده ام . چشمم به آن پیراهن سرخ میفتد ، برای چند ثانیه به آن خیره میشوم ، آن پیراهن سرخ و اغواگر... ساعت چند است ؟ اگر کمی سریع باشم و او حداقل پشت دو چراغ قرمز بماند میتوانم انجامش دهم .

به حمام میروم تا برای اتفاقی خاص آماده شوم . تمام لحظه ای که در حمام هستم برنامه شب را در ذهنم میچینم . بعد از حمام نوبت سشوار است ، میخواهم به موهای صاف و لختم کمی موج و حالت بدهم . به سمت لوازم آرایشی میروم ، رژ لب سرخ همراه با لباس سرخ بسیار زیبا و دلفریب است . لبم را سرخ میکنم و خطی سیاه در چشمانم میکشم ، اینگونه سیاهی چشمانم بیشتر و زیباتر بنظر میرسد . امشب نمیخواهم به صورتم کرم و انواع پودر ها را بزنم هرچه ساده تر بهتر اصلا شاید برای او هم اینگونه بهتر باشد چون دیگر از آغشته شدن لبهایش به انواعی از کرم ها شکایت نمیکند . آرایش کافیست . عطر مورد علاقه اش را به زیر گردنم میزنم ، او این عطر را خیلی دوست دارد . تقریبا آماده ام ، پیراهن را به تن میکنم و چندبار با دقت خود را در آینه زیر نظر میگیرم. درست وقتی که فکر میکنم آماده شده ام گردنم را میبینم ، او گردنم را دوست دارد اما میگوید با گردنبند زیباتر است . میروم همان گردنبند پروانه ای شکل سرخی را که خودش برایم خریده می آورم و به گردنم می اندازم

صدای کلید انداختن در قفل در می آید ، همه کارها را به موقع تمام کردم . با ذوق و خوشحالی به سمت در میدوم تا به استقبالش بروم . همانگونه که هنوز با کلیدی که در قفل در خانه گیر کرده کلنجار میرود با سلام گفتن من سرش را بالا می آورد و من را میبیند ، به من خیره شده و در جایش خشکش زده

_ « زهرا ؟! »

+ « سلام کردما »

_ « چقد خوشگل شدی عزیزم »

+ « مگه قبلا خوشگل نبودم ؟ »

از شیطنتم لذت میبرد و لبخندی میزند و بدون اینکه جواب سوالم را بدهد به سمتم میدود و مرا در آغوش میگیرد

+ « آییی خفه شدم دیوونه یواش تر »

_ « طاقت ندارم انقد خوشگل ببینمت و محکم بغلت نکنم »

مرا میبوسد و میگوید که بسیار زیبا شده ام ، من خودم میدانم زیبا شده ام اما باز هم نیاز دارم این را از او بشنوم هر زنی نیاز دارد عشقش به او بگوید که زیبا است دلربا است حیرت برانگیز است و او بسیار خوب به این نیاز زنانه ام پاسخ میدهد .

کمکش میکنم کتش را دربیاورد و کراواتش را خودم برایش باز میکنم ، همیشه هم خودم برایش میبندم ، از این کار لذت میبرم . بدن تنومندش از روی پیراهن سفیدی که پوشیده پیداست ، او میداند که خیلی آنها را دوست دارم . دستی به روی بازو و سرشانه هایش میکشم و ناخودآگاه لبخندی بر روی لبم مینشیند

_ « دلت براشون تنگ شده بود ؟ »

با لبخندی دلفریب و چشمکی میگویم :

+ « شاید... تا تو بری یه دوش بگیری من میز و میچینم »

_ « باشه عزیزم »

میرود حمام دوش میگیرد و آن عطر تلخ مردانه را که من دوست دارم به خودش میزند . با دیدن پشت گردن تیغ زده و مرتبش دندان هایم تیز می شوند . من از آشپزخانه او را که در اتاق مشغول مرتب کردن خودش است نگاه میکنم و دلم برایش ضعف میرود اما به روی خودم نمی آورم .

+ « عزیزم بیا دارم غذا رو میکشم »

_ « اومدم خانمم »

در تمام مدت غذا خوردن چشمانش روی من میچرخد و با دقت من را نگاه میکند

_ « میگم زری... »

+ « جانم »

_ « اگه یه روز دختر دار شدیم کاش دخترمون شبیه خودت بشه ، خوشگل و خانم »

خنده ام میگیرد و غذا در گلویم میپرد و در همان حالت خفگی و خنده که از خفه شدن دست و پا میزنم از و میخواهم لیوانی آب به من بدهد . آب را یک نفس میخورم و میگویم :

+ « از دست تو ، میترسم دخترمون مث من خوشگل بشه اونوقت اونو بیشتر از من دوس داشته باشی »

از ته دل بلند میخندد و میگوید :

_ « انقد دلبری نکن حسودِ من »

با شیطنت میگویم :

+ « دلبری نکنم پس چیکار کنم ؟ »

_ « هر کاری که دوس داری »

+ « هر کاری ؟ »

از آن سوی میز ناهار خوری به سمتم می آید و خودش را به من نزدیک میکند و آرام و موذیانه در گوشم میگوید :

_ « هرکاری ... »

تا به خودم می آیم میبینم من را بغل کرده و روی تختمان انداخته و زیر رگبار بوسه گرفته است . آنقدر سر و صورت و گردنم را میبوسد که قلقلکم میگیرد ، صدای خنده هایم در خانه میپیچد و نفس کم می آورم . خودش هم نفس کم می آورد رهایم میکند و کنار من روی تخت دراز میکشد

_ « آخیششش چقد چسبید »

از روی تخت بلند میشوم و به درون پذیرایی میروم

_ « کجا رفتی جوجو ؟ »

جوابش را نمیدهم و با یک صندلی به اتاق برمیگردم و آن را در گوشه اتاق میگذارم

_ « صندلی میخوای چیکار ؟ »

+ « بیا بشین روی این »

_ « یا خدا میخوای تنبیهم کنی ؟ »

خنده ام میگیرد

+ « خودتو لوس نکن بیا بشین روی صندلی »

بر روی صندلی مینشیند . یک آهنگ آرام عاشقانه میگذارم . هنوز چیزی نپرسیده است اما چشمانش فریاد میزنند و میگویند که میخواهند زودتر بدانند قضیه چیست . با شروع شدن آهنگ آرام آرام دور تا دور اتاق میچرخم و به دست ها و کمرم پیچ و تاب میدهم . همانطور که میرقصم حواسم به او است و سعی میکنم واکنشش را ببینم . لبخندی زیبا بر روی لبهایش نشسته و سرش کمی به سمت چپ خم شده است ، دستانش را به سینه اش چسبانده و با اشتیاق من را نگاه میکند . آهنگ ریتم سریع تری به خود گرفته و همزمان حرکات من هم سریع تر شده اند . با دنبال کردن حرکات گاه آهسته و گاه سریع من سرش گیج میرود ، حتما در دلش میگوید این محشر است... من میتوانم این را از چشمانش بخوانم که چطور با دیدن کش و قوس بدن انعاف پذیرم حیرت زده شده است .

بر روی صندلی آرام و قرار ندارد و هر لحظه به شکلی روی صندلی مینشیند و محو تماشا کردنم شده است اما هنوز هم حرفی نزده ، شاید زبانش بند آمده اگر اینطور است این میتواند خبر خوبی برای من باشد چون میفهمم کارم را درست انجام داده ام . همانطور که دور تا دور اتاق مان میرقصم و گویی میخواهم به پرواز دربیایم آرام و نرم به سمتش میروم و دستم را به سویش دراز میکنم :

+ « بیا برقصیم... »

_ « من ؟ »

مرا با تعجب نگاه میکند و نمیداند چه کاری انجام دهد . او رقصیدن بلد نیست اما من رقصیدن را به او یاد میدهم و چه حس خوبیست به او رقص یاد دادن . همانطور که گیج و مبهوت به من خیره شده است دست راستش را دور کمرم میگذارم و با دست راست خودم دست دیگرش را میگیرم و دست چپم را روی شانه راستش میگذارم و او را با خود آرام به چپ و راست حرکت میدهم ، حالا درست شد . دلم میخواهد تا صبح با هم برقصیم، آنقدر در اتاق کم نور و آرام مان برقصیم که در آغوشش به خواب بروم .

او لحظه به لحظه بهتر میرقصد ، از چهره اش معلوم است خوشحال است . همانطور که آرام میرقصیم سرم را روی سینه اش گذاشته ام و او هم سرش را روی سرم گذاشته . سرم را از روی سینه اش برمیدارد و بین دستانش میگیرد و برای چند لحظه به چشمانم خیره میشود ، چشمانش مست شده اند . همانطور که به صورتم نزدیکتر میشود چشمانش بسته میشوند ، چشم های من هم همینطور...

_ « دوست دارم... »

+ « منم دوست دارم »

حالا دیگر نای ماندن روی پاهایمان را نداریم ، مست تر از آنیم که بتوانیم بقیه لحظاتمان را در رقص و سر پا بگذرانیم . من را در آغوش میگیرد و آرام روی تخت مان میگذارد و خودش هم کنارم دراز میکشد...

بی شک یکی از زیباترین اتفاق هایی که میتواند بین ما بیفتد رقصیدن است ، وقتی در آغوشش هستم غرق در لذت و آرامش میشوم و دلم میخواهد به او بگویم چقدر مشتاق و تشنه آغوش و شانه های محکم و مردانه اش هستم . وقتی او را با آن قد و قامت سرو تماشا میکنم از اینکه هرچقدر هم تلاش کنم و خود را روی نوک انگشتان پاهایم نگه دارم تا به صورتش برسم و ببوسمش اما باز هم موفق نشوم ذوق میکنم ، ذوق میکنم از زور و توان مردانه اش از اینکه لا به لای بازوهای قدرتمندش آنقدر فشرده شوم که تقلای کمی هوا کنم .

مردِ من ، نمیدانی چقدر زن بودن در کنار تو لذتبخش است ، در کنار تو مهربان ترین لطیف ترین ظریف ترین و زنانه ترینِ خودم هستم ، میدانم که تو زن را زنانه دوست میداری همانطور که من مرد را مردانه دوست دارم و تو چه باشکوه مردانه ای و چه زیبا وظیفه دلنشین مرد بودنت را اجرا میکنی . همچو مرد رویاهایم به من اجازه زنانگی کردن میدهی ، به من این حس امنیت را میدهی تا در کنارت خودِ واقعیم باشم ، مجنون و عاشق همچو خودت... مردانگیت حس زنانه ام را قلقک میدهد تا بیشتر زن باشم ، آری تو باعث میشوی تکامل یافته ترین نسخه از یک زن باشم زنی که درکنارت میرقصد میخواند میخندد دیوانه میشود عاشقی میکند قهر میکند پر از ناز و طنازی میشود و هر لحظه تو را مجنون تر میکند ، آری از دیوانه کردنت لذت میبرم... شاید با این حرف ها مغرور به نظر برسم اما از اینکه چشمانت فقط و فقط من را ببینند لذت میبرم ، از اینکه هنگام رقصیدنم طوری مجذوب تماشا کردنم شوی که گویی جز من چیز دیگری در دنیا وجود ندارد لذت میبرم . چه چیزی زیباتر از این که من تا ابد در آغوشت عشوه و دلبری کنم و تو تا ابد تشنه و مشتاق عشق من باشی...

_ « هیچوقت امشب و یادم نمیره... امشب خیلی برام خاص بود »

+ « موهامو نوازش میکنی تا خوابم ببره ؟ »

_ « بیا بغلم »